سند نامه ::
 
روانشناسی شخصيت محمدرضا پهلوی

حسن فراهانی از پژوهشگران مؤسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی

مقدمه

یكی از مسائل مهم در روانشناسی، بحث شخصیت و نظریههای مربوط به آن است. به جرأت میتوان گفت آنچه مطالعات پراكنده روانشناسی را انسجام میبخشد، تفسیر این یافتهها و مطالعات در قالب یك نظریه منسجمی است كه بتواند رفتار انسان را در تمامی ابعاد شخصیتی توجیه و تبیین نماید.

شخصیت از واژه لاتین پرسونا (Persona) گرفته شده و به نقابی اشاره دارد كه هنرپیشه‌ها در نمایش به صورت خود می‌زدند. پی بردن به اینكه چگونه پرسونا به ظاهر بیرونی اشاره دارد، یعنی چهره علنی كه به اطرافیانمان نشان می‌دهیم، آسان است. بنابراین، بر اساس ریشه این كلمه ممكن است نتیجه بگیریم كه شخصیت به ویژگیهای بیرونی و قابل مشاهده فرد اشاره دارد، جنبه‌هایی كه دیگران می‌توانند آنها را ببینند پس شخصیت فرد در قالب تأثیری كه بر دیگران می‌گذارد یعنی آنچه كه به نظر می‌رسد باشد، تعریف می‌شود. تعریفی از شخصیت در یكی از واژه‌‌نامه‌های استاندارد با این استدلال موافق است. این تعریف می‌گوید: شخصیت جنبه آشكار منش فرد است به گونه‌ای كه بر دیگران تأثیر می‌گذارد ولی مطمئناً هنگامی كه واژه شخصیت به كار برده می‌شود منظور همین نیست. مقصود در نظر داشتن بسیاری از ویژگیهای فرد است، كلیت یا مجموعه‌ای از ویژگیهای مختلف كه از ویژگیهای جسمانی و سطحی فراتر می‌رود. این واژه تعداد زیادی از ویژگیهای ذهنی، اجتماعی و هیجانی را نیز در بر می‌گیرد، ویژگیهایی كه ممكن است نتوانیم به طور مستقیم ببینیم، كه هر شخص امكان دارد آنها را از دیگران مخفی نگه دارد.[1]

بررسی تعاریف ارائه شده از مفهوم شخصیت نزد روانشناسان نشان میدهد كه تعریف شخصیت مانند بسیاری از مفاهیم روانشناسی بر اساس بینش فلسفی و جهان شناختی دانشمندان مختلف صورت می‌پذیرد. به عبارت دیگر روانشناسان شخصیت، هنگامی كه حاصل مطالعات و تفكرات و یافته‌های خویش را در باب شخصیت گردآوری و خلاصه میكنند، آن را در تعریفی فلسفی ارائه می‌دهند. از اینرو، جای آن دارد كه پیش از پرداختن به روانشناسی شخصیت محمد رضا پهلوی، دیدگاه اسلام را درباره شخصیت به اختصار معرفی كنیم.

«قل كل یعمل علی شاكلته فربكم اعلم بمن هو اهدی سبیلا»،[2] بگو هر كسی بر شاكله خویش عمل می‌كند و خدای شما به كسی كه راهش از هدایت بیشتری برخوردار است، داناتر است. قرآن كریم در این آیه، عمل انسان را مبتنی بر چیزی می‌داند كه آن را «شاكله» می‌نامد. به عبارت دیگر منشأ اعمال آدمی شاكله اوست، با توجه به مفهوم شخصیت در روانشناسی می‌توان به طور اجمال شاكله را معادل مفهوم شخصیت در روانشناسی گرفت. به عبارت دیگر، هنگامی كه ما تلاش می‌كنیم مفهوم شاكله را روشن نمائیم، در واقع می‌كوشیم مفهوم شخصیت از دیدگاه اسلام را تبیین كنیم.

شاكله دارای معانی زیر است: 1) نیت؛ 2) خلق و خوی؛ 3) حاجت و نیاز؛ 4) مذهب و طریق؛ 5) هیئت و ساخت.

از آنجا كه تمامی موارد فوق، زیربنای رفتارهای انسان قرار می‌گیرند، می‌توان گفت كه شاكله بر تمامی معانی فوق تطبیق می‌كند. به عبارت دیگر شاكله عبارت است از مجموعه نیات خلق و خوی، حاجات، طرق و هیئت روانی انسان.

محیط دیكتاتوری و كودكی محمدرضا

محمدرضا پهلوی در سال 1298 خورشیدی به دنیا آمد. مادر او تاج‌الملوك همسر دوم رضاخان بود؛ خانوادهای از مهاجرین كه پس از انقلاب بلشویكی روسیه از آذربایجان به ایران آمدند. رضاخان از این زن چهار فرزند داشت: شمس، محمدرضا و اشرف (دوقلو) و علیرضا.

محمدرضا دوران كودكی را در فضایی كه دیكتاتوری بر آن حاكم بود، گذراند. این مسئله، عامل مهمی در شكل‌گیری شخصیت او بود. خانواده‌ای كه تابع اصول دیكتاتوری است معمولاً رشد كودكان را محدود می‌سازد. در این خانواده، یك نفر حاكم بر اعمال و رفتار دیگران است. در چنین خانواده‌ای فقط دیكتاتور تصمیم می‌گیرد، هدف تعیین می‌كند، راه نشان می‌دهد، وظیفه افراد را مشخص می‌سازد، امور زندگی را ترتیب می‌دهد. همه باید مطابق دلخواه میل او رفتار كنند. او فقط، حق اظهار‌نظر دارد و دستور او بدون چون و چرا باید از طرف دیگران به معرض اجرا درآید. برنامه كار افراد را دیكتاتور معین می‌كند و در كوچكترین عملی كه دیگران انجام می‌دهند، دخالت می‌نماید. تنها دیكتاتور از استقلال برخوردار است. ارزش كار دیگران به وسیله دیكتاتور تعیین می‌شود. آنچه را كه او خوب دانست خوب است و آنچه به نظر او بد جلوه كرد، بد تلقی می‌شود. دیكتاتور در كارهای خصوصی اعضا خانواده دخالت می‌كند، او می‌تواند از دیگران انتقاد كند، ولی آنچه خود او انجام می‌دهد بدون چون و چرا باید مورد تأیید دیگران واقع شود. مصالح خانواده و اعضاء آن را فقط او تشخیص می‌دهد و دیگران باید نظر او را در این مورد قبول كنند.[3]

در محیط دیكتاتوری ترس و وحشت بر افراد غلبه دارد. شخصیت و تمایلات و احتیاجات كودك به هیچ وجه مورد توجه نیست. احتیاجات اساسی كودك درخانواده‌ای كه وضع دیكتاتوری برقرار است، تأمین نمی‌شود. از محبت خبری نیست. فرزند، مانند دیگران در مقابل دیكتاتور شخصیتی ندارد و به عنوان یك عضو قابل احترام با او رفتار نمی‌شود. كودك در چنین خانواده‌ای احساس امنیت نمی‌كند و وضع او همیشه متزلزل است. هدف از انجام كارها را نمی‌داند و جرئت نمی‌كند دلیل آنها را بپرسد. نظم و انضباط به وضعی زننده و غیرقابل تحمل در خانه رسوخ دارد. اجرای تمایلات دیكتاتوری و پیروی از دستورات او حافظ نظم و انضباط در خانه است. كودك حق اظهار نظر ندارد و باید كوركورانه آنچه را كه دیكتاتور تعیین می‌كند، انجام دهد. حق ندارد در امور مربوط به خود نیز تصمیم بگیرد.

كودكانی كه در محیط دیكتاتوری پرورش می‌یابند، در ظاهر حالت تسلیم و اطاعت ازخود نشان می‌دهند، ولی در واقع دچار هیجان و اضطراب هستند. این كودكان اغلب در مقابل دیگران حالت خصومت و دشمنی به خود می‌گیرند. به كودكانی هم سن یا كوچكتر از خود آزار می رسانند. معمولاً چون افكار و عقاید خاصی را بدون چون و چرا پذیرفته‌اند، افرادی متعصب بار می‌آیند. از به سر بردن با دیگران عاجز هستند. در زمینه عاطفی و اجتماعی رشد كافی ندارند. در كارهای گروهی نمی‌توانند شركت كنند و اغلب متزلزل و ضعیف‌النفس هستند.[4]

اگر روابط افراد خانواده موافق با اصول دموكراسی باشد و عقل و منطق حاكم بر روابط افراد باشد، كودكان كمتر دچار ترس می‌شوند. اما در وضعی كه پدر به صورت دیكتاتور، امور خانه را اداره می‌كند و احتیاجات اساسی ـ روانی كودكان مثل احتیاج به محبت، احتیاج به رشد شخصیت اجتماعی، احتیاج به ابراز عقاید و نظریات خود تأمین نمی‌گردد و در این وضع عوامل و موجبات ترس فراوان می‌شود و كودكان عمر خود را با ناراحتی و اضطراب به سر می‌برند.[5]

بزرگ شدن در محیط دیكتاتوری، تأثیرات مختلفی بر محمدرضا نهاد. می‌توان گفت یكی از این تأثیرات، ایجاد عقده احساس كهتری در او بود. وی به منظور نفی احساس كهتری خود در برابر دیگران به جستجوی برتریطلبی بر می‌آید و این رفتار را به شكلهای مختلف از خود بروز می‌دهد. یكی از اشكال دفاعی او در برابر این احساس كهتری در كودكی، آزار و اذیت همسالان خود در مدرسه بود. چنانچه فردوست در خاطرات خود می‌گوید: «محمدرضا در طی دوره شش ساله دبستان نظام در كلاس، به خصوص به شاگردان خیلی ظلم می‌كرد. به خصوص بعضیها را خیلی آزار می‌داد و هر روز نوبت یك نفر بود كه آزار ببیند.[6]«

روحیات محمدرضا بعدها در این خصوص تشدید شد و الگوی تربیتی رضاخان باعث شد كه او نسبت به زیردست، خشن و بی‌رحم باشد و به بالادست كاملاً تمكین نماید. چنانچه نسبت به انگلیس و آمریكا در تمام سلطنتش چنین بود.

رضاخان در سال 1305 رسماً تاجگذاری كرد. محمدرضا در این زمان هفت ساله بود كه رسماً به ولیعهدی برگزیده شد. این انتخاب تحولی سرنوشت‌ساز در زندگی او پدید آورد. رضاشاه دستور داد بلافاصله محمدرضا را از مادر و خواهرانش جدا كنند و در كاخی جداگانه به تعلیم و تربیت او بپردازند. رضاشاه با این استدلال كه ولیعهد باید در فضایی مردانه تربیت شود، فضای خانه مادری را جای مناسبی برای تربیت او نمی‌دید.

یكی از تجربه‌های فراموش نشدنی عقده‌زا برای محمدرضا، همین فلج روانی یعنی ضربه عاطفی ناشی از دور ماندن از محیط خانوادگی در سن خردسالی است. او در آن دوران نمی‌توانست دلایل عینی طرد خود را بفهمد. از یكی از احتیاجات اساسی روانی محروم مانده بود و همین امر باعث شد كه اغلب سرد و خشك، و نسبت به دیگران بی‌مهر و كمتر مقید به اصول و قوانین اخلاقی باشد.

خودش گفته است، من تا زمان ولیعهدی با مادر و برادران و خواهران خود زندگی می‌كردم ولی بعد از تاجگذاری به دستور پدرم از آنها جدا شدم و پدرم دستور داد كه تحت تربیت خاصی ـ كه آن را تربیت مردانه مینامیدـ قرارگیرم. رضاشاه اجازه نداد محمدرضا در دوران كودكی واقعاً كودك باشد. تصور می‌كرد كه با زور می‌توان یك كودك را بالغ كرد.

بعد از فارغ‌التحصیلی محمدرضا از مدرسه ابتدایی، رضاشاه تصمیم گرفت او را برای ادامه تحصیل به خارج از كشور بفرستد و سرانجام محمدرضا را هنگامی كه هنوز دوازده ساله نشده بود، به سوئیس فرستاد. او كه یكبار دیگر در هفت سالگی از محیط خانوادگی و محبت مادری به اجبار دور شده بود، این بار می‌بایست محرومیتی دیگر را تحمل نماید.

این عقده محرومیت، یك حساسیت فوق‌العاده نسبت به كمبود محبت یا تجلیات عاطفی در او به وجود آورده بود و شاید برای تلافی همین عقده طردشدگی بود كه به طور عنان گسیخته به تغذیه كردن مادی اطرافیان خود در مدرسه سوئیسی می‌پردازد. آنها را در ساعات تفریح و شبها به اتاقش دعوت می‌كند و از آنها پذیرایی مفصلی به عمل می‌آورد. محمدرضا بعداً كه قدرت و امكانات وسیعی پیدا كرد از ثروت این ملت برای تسكین حالت بیمارگونه خود خرجهای فراوانی كرد.

به نظر می‌رسد برنامه اعزام محمدرضا به سوئیس برای تحصیل از سوی انگلیسیها برای آشنا ساختن محمدرضا با فرهنگ غرب طراحی شد. آنها، با قرار دادن ارنست پرون در كنار شاه، فرهنگ غرب را از طریق داستان و شعر در ذهن او تزریق كردند. محمدرضا  از شرایط سخت و محدودی كه رضاخان در رأس آن بوده است به سوئیس، محیطی باز با فرهنگ غربی وارد می‌شود. هر چند دكتر نفیسی نقش رضاخان را در سوئیس و در مدرسه له‌روزه برای محمدرضا بازی می‌كند، اما محمدرضا موفق می‌شود طعم زندگی غربی را به دور از خشونت پدر بچشد. نكته قابل تأمل این كه محمدرضا زمینه ذهنی كاملاً منفعلی در مقابل فرهنگ غرب پیدا می‌كند و نمی‌تواند در آینده، تحلیل دقیقی از فرهنگ غرب داشته باشد. شاه تا آخر عمر از موهبت درك و شناخت امری ورأی كمیت و مادیات محروم ماند و گویی یكی از دردناكترین و مصیبت‌بارترین مسائل برای او، درك معنویات بود. شاه تا به آخر نگرشی «كمی و حجمی» نسبت به محیط خود داشت. تكیه بیش از حد به غرب و جلب نظر آمریكا به هر قیمت برای حمایت از خود، خرید سلاحهای بیش ازحد غرب، برپایی مراسم و جشنها،بذل و بخششهای فراوان همگی ناشی از چنین نگرشی در شاه بود.

افرادی كه محمدرضا را در سوئیس همراهی میكردند، عبارت بودند از: علیرضا برادر او، حسین فردوست، مهرپور تیمورتاش و دكتر مؤدب‌الدوله نفیسی (كه به عنوان پیشكار ولیعهد انتخاب شده بود) و مستشارالملك به عنوان معلم فارسی ولیعهد.[7]

در سوئیس این افراد همگی ابتدا، موقتاً به یك مدرسه معمولی به نام «اكل نوول دوشی» در شهر لوزان رفتند. ولیعهد و علیرضا در منزل یك پروفسور سوئیسی به نام «مرسیه» پانسیون شدند. ولی حسین فردوست و مهرپور تیمورتاش به طور شبانه‌روزی در همان مدرسه ساكن بودند.[8] در سال تحصیلی بعد، محمدرضا، علیرضا، حسین فردوست و مهرپور تیمورتاش به مدرسه شبانه‌روزی له‌روزه منتقل شدند.[9]

در مدرسه قبلی محمدرضا همیشه با بچه‌ها دعوا می‌كرد. علت اصلی این دعواها این بود كه او می‌خواست خود را به عنوان ولیعهد مطرح كند. سوئیسی‌ها هم او را مسخره می‌كردند و كار به زد و خورد می‌كشید. همین رفتار نشان می‌دهد محمدرضا تغییر مكان، زمان و محیط را متوجه نشده بود.

در مدرسه جدید رویه محمدرضا عوض می‌شود و با تعدادی از شاگردان، كه اغلب نیز بزرگتر از او بودند مناسبات دوستانه برقرار می‌‌كند. آنها را در ساعات تفریح و شبها به اتاقش دعوت می‌كرد و از آنها پذیرایی مفصلی به عمل می‌آورد. مسأله جالب توجه اینكه محمدرضا هیچگاه محصلین هم سن و یا كوچكتر از خود را دعوت نمی‌كرد و كلیه كسانی كه در میهمانیهای او شركت می‌كردند، از او بزرگتر بودند. در صحبت كردن با آنها همیشه تلاش می‌كرد تا خودش را به سطح آنها بكشد و چون آنها بلندقدتر بودند و نمی‌خواست در كنارشان كوتاه جلوه كند، گاهی روی پنجه پا بلند می‌شد. این حركت در او ماندگار شد و بعدها كه به سلطنت رسید، در فیلم‌ها دیده می‌شد كه با ژست خاصی روی پنجه بلند می‌شود و پاشنه پا را بالا می‌آورد.[10]

محمدرضا به لحاظ فعالیتهای ذهنی در مرحله كمی و نابالغی باقی مانده و از قدرت استدلال محروم بود. فردوست می‌گوید: در مدرسه یك محصل مصری بود كه زور و بازویی داشت و مشت زن خوبی بود و دنبال حریف می‌گشت. بعضی وقتها كه دختری در اتاق بود، ولیعهد می‌خواست برای دخترك خودنمایی كند؛ از اینرو، برای مصری شاخ و شانه می‌كشید كه حریفت منم. ناگهان به جان هم می‌افتادند و طوری یكدیگر را می‌زدند كه برای پانسمان به بهداری انتقال می‌یافتند و هر روز همین بساط بود و فردای آن روز تا محمدرضا پیدا می‌شد، بچه‌ها سر و صدا می‌كردند كه «برنده مصری است» او هم مجدداً  می‌پرید و مشت می‌خورد.[11]

گفته فردوست این نكته مهم را ثابت می‌كند كه محمدرضا هیجانی و سطحی بوده است. هیجان و سطحی‌نگری ناشی از نابالغی و كمی‌نگری فرد است. خودنمایی و خودشیفتگی محمدرضا كه با دیدن یك دختر در اطاق او را به حركاتی وا می‌داشته كه مضحكه عده‌ای دانش‌آموز شود، خود بیانگر نابالغی اوست. نكته دیگری كه بسیار حائز اهمیت است و گریبان محمدرضا را تا به آخر رها نساخت، احساس ناامنی شدیدی بود كه باید آن را ناشی از خشونت و تحقیرهای رضاخان بدانیم. رضاخان حتی در سوئیس از مواظبت افراطی محمدرضا دست برنداشت و سایه رعب و وحشت خود را از طریق «دكتر نفیسی» در سوئیس ادامه داد. نفیسی كه تمام رفتار وحالات محمدرضا را زیرنظر داشت،كوچكترین خطای او را به رضاخان گزارش می‌كرد.

از جمله احتیاجات اساسی ـ روانی افراد، احتیاج به امنیت است. امنیت در جهات مختلف زندگی برای تمام افراد بشر امری حیاتی و ضروری است. امنیت در زمینه اقتصادی، سیاسی، اجتماعی و عقیدتی، عامل مؤثری در بهداشت روانی افراد می‌باشد. وقتی روابط اعضاء یك خانواده به صورت دیكتاتوری باشد و پدر یا مادر در تمام كارها حق اظهارنظر و دخالت را داشته باشند و دیگران بدون چون و چرا موظف به اجرای دستور وی باشند؛ در چنین خانواده‌ای كودك دائماً در حال ترس و وحشت به سر می‌برد و دچار تشویش و اضطراب می‌باشد.[12] احساس ناامنی شدیدی كه ناشی از خشونت و تحقیرهای رضاخان بود، گریبان محمدرضا را تا به آخر رها نساخت و باعث شده بود كه او قدرت تجرید و تعمیم را از دست بدهد. روحیه او تا آخر عمر كمی و شكلی باقی ماند و هیچ نیروی اراده، قدرت و صلابت از او بروز نكرد. قدرت خلاقیت و ذهنی تحلیگر كه از مشخصات یك رهبر جامعه است در او وجود نداشت.

شناختشناسی علمی می‌گوید: سن پایین و كودكانه در مراحل اولیه ایفاء حجم را در ذهن بازسازی می‌كند و برداشت كودك از محیط صرفاً شكلی بوده و قدرت تجزیه و تحلیل ندارد. تشدید حالات روحی بیمار از نوروز به پسیكوتیك یا جنون پیشرفته به دلیل درگیری مدام با شرایط و مناسبات اجتماعی می‌باشد. علت این امر در این است كه بیمار روحی نمی‌تواند تحلیل صحیحی از شرایط متغیر محیط و مناسبات اجتماعی خود داشته باشد. به سبب درگیری‌ پیاپی، ذهن خسته شده و ساختارهای هوشی دچار آسیب عمیقی می‌شود و مورد دیگر این است كه چون فرد بیمار توانایی استدلال ندارد و جنبه‌های تقلیدی در او بسیار رشد می‌كند، این تقلید به دو صورت حاصل می‌شود: یا از طرف مقابل كه معیار تقلید از اوست محبت می‌بیند و یا خشونت و ترس و جذبه بیش از حد.

فردریك ژاكوبی می‌گوید: محمدرضا انتظار داشت كه ما او را ولیعهد ایران ببینیم و در مقابل او سرخم كنیم. این مطلب حاكی از آن است كه ذهن محمدرضا قدرت تجرید و تعمیم پیدا نكرده و یا از ابتدایی‌ترین شكل تجزیه و تحلیل غافل مانده است و نباید به اشتباه اینگونه تصور نشود كه او چون در ایران شكلی از مناسبات را تجربه كرده بود، در مدرسه سوئیسی هم می‌خواست كه آن رفتار برای او تكرار شود. نكته مهم در این مسأله آنجاست كه محمدرضا تغییر مكان، زمان و محیط را متوجه نمی‌شد.

محمدرضا از همان دوران نوجوانی می‌كوشید كه او را در سطح بالایی بپذیرند و هر جا حضور پیدا می‌كند، مطرح باشد. به همین سبب باج دادن به اطرافیان به اشكال مختلف در تمام طول سلطنتش ادامه داشت. او از اینكه مورد انتقاد یا تحقیر قرار گیرد، به شدت می‌هراسید. چون فاقد استقلال شخصی بود و ارزیابی صحیحی از خود نداشت، اظهار نظر اطرافیان به شدت در او تأثیر می‌كرد.

محمدرضا بعداً كه قدرت و امكانات وسیعی پیدا كرد از ثروت این ملت برای تسكین حالت بیمارگونه خود خرجهای فراوانی كرد. خودشیفتگی و عقده خود بزرگ‌بینی كه ناشی از خشونت و تحقیر رضاخان بود در جشنهای دوهزار و پانصد ساله نمود پیدا كرد و بودجه‌های كلانی صرف آن شد تا شاه را در منطقه و سطح جهان مطرح سازد. آمریكا نیز به این حالت شاه دامن می‌زد. شاه، مبالغ زیادی به روزنامه‌ها و مجلات خارجی باج می‌داد تا در وصف او بنویسند و انتقادی از حكومت او به عمل نیاورند. 

شكلگیری استعدادهای شاه

فردوست در مورد استعداد شاه چنین می‌نویسد:

محمدرضا در ریاضیات بسیار ضعیف بود، اصولاً حوصله فكر كردن نداشت. او از همان كودكی اهل تفكر عمیق و همه‌جانبه نبود. زود خسته می‌شد و بیشتر علاقه داشت پیشنهادات را بپذیرد. چون قبول پیشنهاد زحمتی نداشت.[13]

گفته فردوست نشان می‌دهد كه محمدرضا ابزار تفكر را به دست نیاورده بود و این ناشی از همان عامل خشونت و فشارهای روحی رضاخان بر محمدرضا بود. اصولاً هنگامی كه قدرت استدلال در فرد ضعیف باشد او بیشتر تمایل به مسائل كمی دارد. همان طور كه قبلاً اشاره شد شرایط محیطی و تربیتی فرد را از ذهنیت كمی به كیفی و از تخیل به استدلال سوق می‌دهد. محمدرضا در مرحله كمی باقی ماند و بیشتر سعی می‌كرد خود را در این مراحل نشان دهد. به همین دلیل به ورزش روی ‌آورد آن هم نه برای سلامت و تناسب اندام، بلكه برای بالا بردن قدرت جسمی خود. محمدرضا با این نگرش، نابالغی خود را به اثبات می‌رساند. كسی كه قرار است در آینده كشوری را اداره كند بیشتر در ظواهر و اشكال باقی مانده بود. چنین نگرشی در 37 سال سلطنت او به چشم میخورد.همچنین علم درخاطرات خودآورده است: «شاه از هر چه مطالعه است متنفر است».[14]

از مهمترین علائم آسیب‌پذیری ساختارهای هوشی این است كه بیمار قدرت تجرید و تعمیم را از دست می‌دهد و اضطراب و ناامنی وجود او را فرامی‌گیرد و نابالغ می‌ماند. هر یك از مراحل ساختارهای هوشی به فرد كمك می‌كند تا از جنبه‌های تخیلی به منطق روی آورد و قدرت استدلال را در او زنده كند. داد و ستد ساختارهای هوشی از مراحل پائین به بالا و نتیجه‌گیری از سوی مرحله نهایی هوشی باعث می‌شود كه فرد بتواند قدرت تجرید و تعمیم را از طریق برداشتهای خود از محیط داشته باشد. اما هنگامی كه فردی در شرایط تربیتی سخت و خشن قرار می‌گیرد تخیل در او به قدرت اولیه خود باقی می‌ماند و به بلوغ مورد نظر نمی‌رسد.

انواع مختلفی از ناهنجاریهای روانی،‌ مانند خود بزرگ‌بینی و تخیل افراطی، ترس، اضطراب، ناامنی شدید، اختلالات جنسی، سوء تغذیه و افراط و تفریط در خواب، حالاتی است كه فرد دچار آن می‌شود. شرایط تربیتی و محیطی نقش بسیار زیادی در طی كردن مراحل هوشی در جهت درست یا غلط آن ایفا می‌كند.

در روانشناسی، تفكیكی كه بین شخصیتهای فعال و منفعل انجام شده است مشخص می‌كند كه تیپهای روحی منفعل به دلیل شرایط نامساعد تربیتی، خصوصاً دوران كودكی به آینه‌ای تبدیل می‌شوند كه انعكاس محیط را دارند و قدرت دخل و تصرف و تغییر اوضاع را ندارند.

شخص منفعل توانایی آن را ندارد كه هیچگونه تغییری در محیط زندگی خود پدید آورد و صرفاً یك مقلد و دنباله رو چشم و گوش بسته باقی می‌ماند. اما شخص فعال نسبت به هر پدیده‌ای و عامل مسلط بیرونی عكس‌العملی نشان می‌دهد. او سعی فراوان می‌كند تا محیط را تغییر دهد و بر آن مسلط شود. شخصیت شاه یك تیپ منفعل بود و به همین دلیل سوئیس برای او محیطی دلچسب جلوه می‌كرد، چون زیبایی آنجا انعكاسی آینه‌وار در ذهن محمدرضا داشت.

بالاخره در سال 1315 شمسی پس از 5 سال تحصیلی در سوئیس محمدرضا شاه به ایران بازگشت و وارد دانشكده افسری شد و بعد از مدت خیلی كوتاه به وی درجه سروانی اعطاء كردند. محمدرضا بعد از مدتی ارنست پرون مستخدم مدرسه‌اش در سوئیس را به ایران آورد و علیرغم مخالفت رضاخان با حضورش در ایران و دوستی‌اش با محمدرضا، دوستی خود را با وی حفظ كرد.

در سال 1317 محمدرضا با فوزیه خواهر ملك فاروق ازدواج كرد؛[15] اما، پس از چند سال از او جدا شد و ازدواجهای رسمی بعدی وی با ثریا اسفندیاری و فرح دیبا بود.

به هر حال، بعد از وقایع شهریور 1320 محمدرضا پهلوی به عنوان شاه جدید بر مسند سلطنت تكیه می‌زند و تا اواخر سال 1357 به مدت 37 سال حكومت ایران در دست وی بود. در طول این 37 سال نظام حكومتی ایران و تمام تحولات اجتماعی، سیاسی، اقتصادی و فرهنگی كشور تحت تأثیر سیاستهای وی بود كه آن سیاستها نیز زیر سایه سنگین شخصیت محمدرضا قرار داشت.

بسیاری از پژوهشگران و روانشناسانی كه درباره حكومت پهلوی و شخص محمدرضا به تحقیق پرداخته‌اند، وی را دارای اختلال شخصیت دانسته‌اند. در این نوشتار، به اختصار به برخی از ویژگیها و آفات شخصیتی وی اشاره می‌شود.

تملق دوستی شاه

تملق دوستی شاه یكی از صفاتی بود كه در بسیاری از مواقع، نوكران و اطرافیان و حتی شخصیتهای خارجی از آن سود می‌بردند، تا به اهداف خود نزدیك شوند. این نقطه ضعف شاه چنان شدید بود كه بر هیچیك از اطرافیانش پوشیده نبود. علم كه یكی از نزدیكترین افراد به شاه بود، در كتاب خود آورده است كه یك روز از شاه پرسیدم آیا اجازه می‌دهند نخست‌وزیر و وزیر خارجه را رسماً توبیخ كنم، «چون در محضر اعلیحضرت به هیچ وجه ادب و احترام لازم را به جا نمی‌آورند». شاه با این خواسته علم مخالفت می‌كند و به علم می‌گوید «ندیدی چطور وقتی با اردشیر دست می‌دهم جلوی من زانو می‌زند». علم می‌گوید «این نوع ادای احترام همان اندازه بد است كه زیادهروی در جهت مخالفش. آخرین باری كه در پاریس بودیم، اردشیر همین كار را كرد و یكی از خبرنگاران فرانسوی از من پرسید شاه ایران به عنوان رهبری اصلاح‌طلب و دموكرات شناخته شده، آن وقت چگونه می‌تواند تحمل كند كه یكی از وزرایش در مقابل او این چنین زانو بزند و به خاك بیفتد.» شاه اصلاً از این حرف خوشش نمی‌آید و به علم می‌گوید «حق بود به او می‌گفتی كه اردشیر رعایت سنتهای ملی مملكت را می‌كند». [16]

در رابطه با این ماجرا همان چیزی را می‌توان گفت كه علم در آن لحظه با خود گفت: «باور نكردنی است كه تا چه حد تملق و چاپلوسی می‌تواند حتی باهوشترین آدمها را هم كور كند». به گفته فریدون هویدا شاه دو تن از رؤسای جمهور آمریكا را مستوجب انتقاد می‌دانست:[17] «فرانكلین روزولت» كه در سفرش به ایران در سال 1943 شاه را مجبور كرد به دیدارش برود و دیگری «جان كندی» برای آنكه، هیچگاه شاه را به عنوان یك شخصیت مهم توصیف نكرده بود.

در كتاب خاطرات پرویز راجی آمده است: «در ضیافت شام كه به افتخار 62 سالگی ”هارولد ویلسون“ نخست‌وزیر سابق انگلیس، توسط ”جرج وایدن فلد“ ترتیب یافته بود، شركت كردم ... ویلسون گفت: یكبار در ملاقات با محمدرضا، او را به عنوان یكی از بزرگترین رهبران دنیا توصیف كردم و شاه از این تملق من خیلی خوشش آمده بود ...» [18]

پرویز راجی در كتاب خود از قول مصطفی فاتح نقل می‌كند:

در میان مشاوران شاه، از همه مطلع‌تر،‌ تواناتر و موذی‌تر، هویداست و باید گفت كه هویدا بیش از هر كسی دیگر در ایجاد علاقه روزافزون شاه به تملق و چاپلوسی و نیز، دور ساختن او از توجه به واقعیات مقصر است.[19]

نظر شخصی راجی نسبت به شاه نیز در كتابش گفته شده است. او می‌گوید

كارنامه شاه آكنده است از: اتخاذ سیاستهای اقتصادی فاجعه‌انگیز، اشتباهات فراوان در اولویت دادن به مسائل غیر ضروری، غرور و تفرعن در امور نظامی، عشق مفرط به سلاحهای آتشین و پرنده، عطش سیری‌ناپذیر به شنیدن تملق و چاپلوسی، بی‌احساسی كامل نسبت به احساسات مردم كشور، سخنرانیهای پر از گزافه‌گویی‌ ممتد ...[20]

به این خصلت تملق دوستی شاه به طور روشن و واضح در متن یك تلگراف سفارت آمریكا در تهران كه به وزارت امور خارجه ایالات متحده فرستاده شده بود، اشاره شده است.

سران همه كشورها، افرادی تنها هستند. لیكن شاه از بیشتر آنان تنهاتر است. وی به خاطر ثبات و امنیت و پیشرفت كشور بار بسیار سنگینی را شخصاً بر دوش می‌كشد. مشاورانش نه در كابینه و نه در بیرون از آن، به وی درست خدمت نمی‌كنند و این تا حدودی بدین سبب است كه فطرتاً به جاه‌طلبی‌های دیگران بدگمان است و همچنین بدین جهت كه فاقد همكاران واقعاً صالح است. حتی كسانی كه حائز صلاحیتند بدان تمایل دارند كه آراء منفی به وی اظهار نكنند و از آن سنت دیرین ایرانی پیروی كنند كه باید به شاه چیزی بگویند كه می‌پندارند خوش دارد بشنود و این غالباً به صورت تملق‌گویی گزاف در می‌آید كه شاه به گونه حیرت‌انگیزی نسبت به آن حساس است. وی مردی است پرنخوت و پیرامونیانش این را می‌دانند.[21]

از مهمترین ضعفهای شخصیتی شاه، حس حسادت بود. هویدا در كتاب خود آورده است كه «شاه هرگز چشم نداشت كسی را ببیند كه مورد توجه مردم قرار دارد. محبوبیت مصدق و موفقیت او در ملی كردن نفت ایران، شاه را واقعاً به خشم آورده بود. نیز در مورد حسنعلی منصور هم در بعضی محافل شنیده شد كه قتل او آنقدرها سبب ناراحتی شاه را فراهم نكرد. چون رفتار و گفتار او توانسته بود خیلیها را به طرف منصور جلب كند.» [22]

هویدا در این كتاب همچنین بیان می‌كند كه: «علی امینی به علت آنكه با گروههای مختلف سیاسی در داخل و خارج كشور آمد و رفت داشت مورد بغض و حسادت شاه قرار گرفت. بعداً هم كه در سال 1967 شایعه به قدرت رسیدن دوباره امینی در تهران فراگیر [شد]، من این مسأله را در یكی از ملاقاتهایم به اطلاع شاه رساندم، ولی او با بی‌اعتنایی شانه‌ای بالا انداخت و گفت: «امینی یك سیاستمدار واقعی نیست. چون موقعی كه او را به نخست‌وزیری منصوب كردم، اولین حرفش به مردم اعلام ورشكستگی مملكت بود. در حالی كه یك سیاستمدار نباید حرفی بزند كه  بیهوده مردم را مضطرب كند ...» و بعد با ترشرویی اضافه كرد: «... بدتر از همه اینكه، موقع دیدارم از آمریكا، هر جا می‌رسیدم اول از همه حال و احوال نخست‌وزیر را از من می‌پرسیدند و رفتارشان به صورتی بود كه گویی اصلا مرا به حساب نمی‌آورند ...»[23]

همچنین هویدا معتقـد است در زمان رژیم شاه، ایران تنها كشوری بود كه به

جای وزارت دفاع، وزارت جنگ داشت و مصدق در دوران نخست‌وزیری خود این نام را انتخاب كرده بود و شاه هم نمی‌توانست نام انتخابی مصدق را بپذیرد و این هم یكی دیگر نشانه‌های بغض شاه نسبت به مصدق بود. ارسنجانی یكی دیگر از افرادی بود كه شاه با بركناری او نشان داد محبوبیت و موفقیت دیگران موجب شادمانی او نمی‌شود.[24] حسن ارسنجانی كه برنامه اصلاحات ارضی را شروع كرده و محبوبیتی به دست آورده بود، توسط شاه بركنار شد. امیر اسدالله علم در این باره چنین می‌گوید:

حسن ارسنجانی مردی با قدرت، سرسخت و مطلع بود. در سنین بیست سالگی دستیار قوام نخست‌وزیر بود. امینی او را به مقام وزارت كشاورزی ارتقاء داد. من نیز وقتی نخست‌وزیر بودم او را در این سمت ابقاء كردم. او قبلاً برنامه اصلاحات ارضی را شروع كرده بود و در حالی كه این طرح در دست اجرا بود، به هیچ‌گونه جرح و تعدیلی در آن تن در نمی‌داد. علاوه بر همه اینها او دوست صمیمی من بود. تنها نقطه ضعف او این بود كه اعتقاد داشت هر چه می‌گوید صحیح است و هر چه برای خودش مناسب است برای دیگران هم باید خوب باشد تا مدتی محسنات او به عنوان یك خدمتگزار مردم به معایبش می‌چربید ولی در این اواخر خودش را قهرمان اصلاحات ارضی می‌پنداشت و به علت مخالفت با سیاست رسمی دولت مسائلی ایجاد كرده بود. شاه دستور بركناری او را صادر كرد ولی بعد او را به سفارت رم فرستاد. ارسنجانی در زمان دولت منصور به تهران احضار شد و بهرغم كوششهای من رفته رفته از چشم شاه افتاد.[25]

حس حسادت شاه تا بدان حد پیش رفته بود كه حتی گاهی در مورد بعضی اقدامات همسرش نیز حسودی می‌كرد. «در سال 1973 شهبانو طی نطقی كه از رادیو تلویزیون هم پخش شد از متملقین و چاپلوسان انتقاد كرد و لزوم برقراری آزادی بیان را خاطر نشان ساخت. ولی بلافاصله پس از آن شاه امیرعباس هویدا را احضار می‌كند و به او دستور می‌دهد كه به شهبانو بگوید «دیگر نباید از این حرفها بزند» و امیر عباس هویدا قبل از هر اقدامی برادرش فریدون را در جریان می‌گذارد و از او می‌پرسد تو میگویی چه كار كنم؟ چطور می‌توانم به خودم اجازه دخالت در كارهای این دو را بدهم؟ ... شاه چون خودش جرأت كاری را ندارد، موقعی كه می‌بیند كسی دیگر توانسته است همان كار را انجام بدهد ناراحت می‌شود ...»[26]

پرویز راجی سفیر شاه در دربار باكینگهام در كتاب خود در خصوص علت بركناری ارتشبد فریدون جم (شوهر اول شمس پهلوی) از زبان خود فریدون چنین نقل می‌كند:

یك روز ژنرال زاتیس فرمانده مستشاران آمریكایی در ایران با لبخندی به من گفت كه: «امروز بوسه مرگ را نثارت كردم. موقعی كه مفهوم این جمله را از او پرسیدم، جواب داد: «در ملاقاتی كه با شاه داشتم به او گفتم جم از بهترین ژنرال‌ها در ارتش ایران است».[27]

تیمسار جم با حالتی غمزده ادامه داد: «از آن روز به بعد اوضاع دگرگون شد و به صورتی درآمد كه دست به هر كاری می‌زدم به بن‌بست می‌رسیدم ...» جم صحبتهایش را با این عبارات به پایان برد كه «... وفاداری من نسبت به شاهنشاه جای چون و چرا ندارد و همواره خود را مرهون الطاف شاهنشاه می‌دانم ولی هرگز موفق به یافتن پاسخی برای این سئوال نشدم كه واقعاً چه خطایی از من سر زده است.» [28]

شاپور بختیار نیز با صراحت در مورد محمدرضا پهلوی چنین می‌گوید:

... نمی‌توانست بپذیرد كه كس دیگری هوش بیشتر، آراستگی بیشتر، قدرت بدنی بیشتر، جذبه بیشتر یا ثروتی بیشتر از او داشته باشد، می‌خواست خود از هر بابت برتر از همه باشد و در نتیجه در اطراف خود فقط آدمهای تنگمایه و فاسد را گردآورده بود ...[29]

همچنین باز به صراحت بیان می‌كند:

... سواد و فرهنگ دیگران باعث خلق تنگی او می‌شد، به درجه‌ای كه به كسانی كه به ملاقاتش می‌رفتند توصیه می‌شد، ‌اگر به زبان فرانسه با او حرف می‌زنند، عمداً چند غلط دستوری در حرف بگنجانند كه حسادت او تحریك نشود. با گذشت زمان، تحمل هیچگونه برتری دیگران را نداشت.[30]

حسادت شاه نسبت به بعضی از افراد مثل امینی آن قدر آشكار بود كه آمریكاییها و انگلیسیها نیز متوجه آن شده بودند. باری روبین، در كتاب جنگ قدرتها در ایران، چنین می‌گوید: «... نقش حساس امینی در مذاكرات نفت و شهرت و موقعیتی كه در جریان این مذاكرات در محافل بین‌المللی به دست آورد برای شاه خوش‌آیند نبود. شاه در وجود او یك قوام‌السلطنه تازه و رقیب بالقوه‌ای برای قدرت خود می‌دید و به همین جهت وقتی زیر پای زاهدی را جارو كرد، امینی را هم از صحنه سیاست داخلی ایران بیرون انداخت و او را به عنوان سفیر ایران در آمریكا به واشنگتن فرستاد. فعالیتهای امینی در آمریكا و شهرتی كه با چند نطق و مصاحبه در آمریكا به دست آورده بود، نگرانیهای تازه‌ای برای شاه به وجود آورد و به همین جهت پیش از پایان مأموریتش در آمریكا به تهران احضار گردید».[31]

شاه در دو دهه آخر سلطنتش همه كسانی را كه احتمال داشت برای خود پشتوانه‌ای از وجهه مردمی دست و پا كنند، از روی برنامه، از قدرت كنار ساخت. جولیوس هلمز، سفیر ایالات متحده معتقد بود: «سران همه كشورها، افرادی تنها هستند،لیكن شاه ازبیشتر آنها تنهاتر است ...» [32]

شاه و اعتقادات مذهبی

در این بخش، با تحـلیل اعتقـادات مذهبی شاه، میكوشیم تا دوگانگی او را در گرایش به مذهب و ضدیت با دین نشان دهیم. این مسئله را از دو جهت میتوان بررسی نمود؛ ابتدا نوع مذهبی كه شاه به آن اعتقاد داشت و سپس تشریح رؤیاها و ضد و نقیض گوییهای او كه مدعی بود در خواب امامان را زیارت كرده است.

شاه دوگانگی شخصیت داشت و این موضوع بر تمام اعتقادات مذهبی او سایه افكنده بود. حالات روحی شاه را می‌توان به آن ضرب‌المثل معروف شترمرغ تشبیه كرد كه هرگاه قصد بستن بار بر پشت او را داشتند، می‌گفت من مرغم و وقتی می‌گفتند تخم بگذار! می‌گفت من شتر هستم. هنگامی كه تقویم اسلامی را به تاریخ شاهنشاهی تغییر داد، معتقد بود كه شاه ایران است و تاریخ او، تاریخ شاهنشاهی است و هنگامی كه به مسافرت می‌رفت، روحانی دربار او را از زیر قرآن عبور می‌داد و یا معتقد بود از الهامات مذهبی و حمایت ائمه برخوردار است.

اسدالله علم در كتاب خاطراتش می‌نویسد كه در روز هفتم آبان سال 1350 به خدمت شاه می‌رود. در لابلای گفتگوهایی كه آن روز شاه و علم با هم داشتند شاه به علم می‌گوید:  امروز روز شهادت حضرت علی(ع) است و به طوری كه می‌بینی كراوات سیاه بسته‌ام نه فقط به منظور رعایت ظواهر امر، بلكه به دلیل ایمان عمیقی كه به خداوند و امامانش دارم، بسیار احساس تسكین دهنده‌ای است، هر چند نمی‌توانم برای تو توضیح بدهم كه چرا؟[33]

آیا شاه یك فرد لامذهب بود؟ و برای فریب توده‌های مردم در روز عاشورا روی صندلی در مسجد می‌نشست و یا لباس احرام می‌پوشید و به زیارت كعبه می‌رفت و یا درحرم مطهر امام رضا(ع) حاضر می‌شد و زیارت می‌كرد؟ و اگر مذهبی بوده و مردم را فریب نمی‌داد، چرا بی‌محابا مشروب می‌خورد و با زنان بیشمار ارتباط داشت و خانواده‌اش غرق در فساد بودند؟

خشونت و اعمال زور در خانواده پهلوی از سوی رضاخان و درگیری و روابط و مناسبات بدوی مابین رضاخان و تاج‌الملوك، اعتقاد مذهبی و ضدیت با مذهب در میان فرزندان رضاخان از تاج‌الملوك را به دو دسته می‌توان تقسیم كرد: گرایش اعتقادی و عكس آن در میدان غرایز باقی ‌ماند و مذهب غریزی و ضدیت با مذهب نیز به شكل كاملاً بدوی نمایان شد. چنانچه اشرف و علی‌رضا ضد‌مذهب و محمدرضا و شمس مذهبی از نوع بدوی آن شدند.

دین بدوی صرفاً هنگامی حضور پیدا میكند و فرد به آن متوسل می‌شود كه موجودیت فردی او به خطر افتاده باشد. چنانچه شاه در بیماری حصبه و یا در حین سقوط از اسب به آن روی می‌آورد. هر چند به لحاظ علمی، از رؤیاهای شاه می‌توان این گونه استنباط كرد كه عمق ناامنی او را بروز می‌داده، آن هم در موارد حساس و پرمخاطره كه فرد یا ناخودآگاه فرد آن را می‌سازد؛ خود دوستی و خودمحوری شاه را باید ناشی از دین بدوی او دانست.

تفاوت بین برداشت بدوی و برداشت فطری و الهی از دین در این است كه دین بدوی فردی، منفی و مخرب است در حالی كه دین فطری و الهی، سازنده، آرامبخش، پویا و انسانی می‌باشد. اشتباه بزرگ اندیشمندان غربی به خصوص، بعد از دوره رنسانس، یكسان گرفتن دین بدوی و دین الهی بوده است. فرد به دو صورت در جهت منفی و مثبت زیرساخت اعتقادات خود را تكمیل می‌كند. جنبه مثبت، حقیقت جو، كمال‌جو، و خداگراست و بین ثابتها و متغیرها رابطه منطقی برقرار می‌كند. اما جنبه منفی، بدوی، خودمحور، كینه‌توز، بی‌تفاوت به مردم، ناامن و مضطرب است. چون موضوع بحث ما جنبه منفی سیستم‌سازی ذهن است، پس بیشتر به آن می‌پردازیم. مذهب بدوی فرد را نسبت به اعتقاداتش بر پایه ترس و اضطراب پیش می‌برد و انسان را به سوی دوگانگی سوق می‌دهد و هنگام تهدید و ترس بلافاصله به مذهب متوسل می‌شود و در مواقع امن كاملاً نسبت به آن بی‌تفاوت و حتی بر ضد آن عمل می‌كند. نظیر قبایل وحشی و بدوی هنگامی كه رعد و برق می‌زد و تهدیدهای طبیعی شروع می‌شد، بلافاصله با قربانی كردن سعی در خوابانیدن آن تهدیدات داشتند. مذهب بدوی كینه‌ورز و در مسیر ضد عشق‌ورزی عمل می‌كند. اعتقادات مذهبی محمدرضا به دلیل اضطراب و شرایط ناامن محیطی و تربیتی در دوران سلطنت در چهارچوب غرایز باقی ماند و هیچگاه از این حیطه خارج نشد. به همین دلیل دوگانگی باقی ماند.

مذهب بدوی زمان و مكان خاصی را نمی‌شناسد و رشد و نمو خود را در شرایط نامناسب و خشونت و اختناق و اضطراب جستجو می‌كند. حال چه آن فرد شاه باشد و در كاخ زندگی كند و در مجالس و محافل شاهانه تاج بر سر بگذارد و در مهمانی‌هایش افرادی چون رؤسای كشورهای خارجی شركت داشته باشند و یا فرد در دور افتاده‌ترین قبایل وحشی زندگی كند. البته ظواهر متفاوت است؛ اما ریشه آن یكسان می‌باشد و آن دوگانگی اعتقاد مذهبی اوست كه مدام بین قبول و انكار، كشاكش شدید دارد.

از مهمترین مشخصات مذهب بدوی، خودپرستی و فردی بودن است و مطلقاً آن را تعمیم نمی‌دهد و اوج این نگرش بدوی مذهب در شمس پهلوی كه بعدها مسیحی شد، نمود پیدا كرد. شمس آگاهانه یا ناآگاهانه می‌دانست آن مذهبی كه به غرایز او پاسخ می‌دهد و پناهگاهی برای ناامنی و ترس و اضطراب اوست، مسیحیت است. در مقابل محمدرضا و شمس، باید اشرف و علیرضا را ماتریالیست بدوی نامید كه هر دو بی‌رحم و بی‌عاطفه، عاری از وجدان، فاسد و دنیاگرا و قسی‌القلب بودند.

باید به این نكته اشاره كرد كه تقدیر بدوی و ماتریالیست بدوی هر دو در خودمحوری و خودپرستی یكسان هستند. علیرغم تفاوت ظاهری، هر دو از یك چشمه سیرآب می‌شوند، آن هم ناخودآگاهی كه ویرانگر و مخرب است. فردی كه دارای دین بدوی می‌باشد، فقط برای حفظ خود و موجودیت فردی خود، تبعیت محض از مذهب می‌كند، اما به محض اینكه موجودیت فردی او از این خطر مصون گشت، به همان نسبت از دین بدوی دور می‌شود. از نوشتار زیر كه در واقع بخشی از خاطرات شاه است می‌توان به برخی از اعتقادات مذهبی محمدرضا پی برد:

كمی بعد از تاجگذاری پدرم دچار حصبه شدم و چند هفته با مرگ دست به گریبان بودم و این بیماری موجب ملال و رنجش شدید پدر مهربانم شده بود. در طی این بیماری سخت، پا به دائره عوالم روحانی خاصی گذاشتم كه تا امروز آن را افشا نكرده‌ام.

در یكی از شبهای بحرانی كسالتم مولای متقیان علی ‌علیه‌السلام را به خواب دیدم كه در حالی كه شمشیر معروف خود ذوالفقار را در دامن داشت و در كنار من نشسته بود، در دست مباركش جامی بود و به من امر كرد كه مایعی را كه در جام بود بنوشم. من نیز اطاعت كردم و فردای آن روز تبم قطع شد و حالم به سرعت رو به بهبود رفت.

در آن موقع با آنكه بیش از هفت سال نداشتم با خود می‌اندیشیدم كه بین آن رؤیا و بهبود سریع من ممكن است ارتباطی نباشد. ولی در همان سال، دو واقعه دیگر برای من رخ داد كه در حیات معنوی من تأثیری بسیار عمیق بر جای نهاد.

در دوران كودكی تقریباً هر تابستان همراه خانواده خود به امامزاده داود، كه یكی از نقاط منزه و خوش‌ آب و هوای دامنه البرز است، میرفتیم. برای رسیدن به آن محل، ناچار بودیم كه راه پر پیچ و خم و سراشیب را پیاده و با اسب طی كنیم.

در یكی از این سفرها كه من جلو زین اسب یكی از خویشاوندان خود كه سمت افسری داشت، نشسته بودم ناگهان پای اسب لغزیده و هر دو از اسب به زیر افتادیم. من كه سبكتر بودم با سر به شدت روی سنگ سخت و ناهمواری پرت شدم و از حال رفتم. هنگامی كه به خود آمدم، همراهان من از اینكه هیچگونه صدمه‌ای ندیده بودم، فوق‌العاده تعجب می‌كردند. ناچار برای آنها فاش كردم كه در حین فرو افتادن از اسب، حضرت ابوالفضل(ع) فرزند برومند حضرت علی(ع) ظاهر شد و مرا در هنگام سقوط گرفت و از مصدوم شدن مصون داشت. وقتی كه این حادثه روی داد، پدرم حضور نداشت ولی هنگامی كه ماجرا را برای او نقل كردم، حكایت مرا جدی نگرفت و من نیز با توجه به روحیه وی نخواستم با او به جدل برخیزم ولی هنوز خود هرگز كوچكترین تردیدی در واقعیت امر رؤیت حضرت عباس بن علی نداشتم. سومین واقعه‌ای كه توجه مرا به عالم معنی بیش از پیش جلب نمود، روزی روی داد كه با مربی خود در كاخ سلطنتی سعدآباد در كوچه‌ای كه با سنگ مفروش بود قدم می‌زدم. در آن هنگام ناگهان مردی را با چهره ملكوتی دیدم كه بر گرد عارضش هاله‌ای از نور مانند صورتی كه نقاشان غرب از عیسی‌بن مریم می‌سازند، نمایان بود. در آن حین به من الهام شد كه با خاتم ائمه اطهار حضرت امام قائم روبرو هستم. مواجهه من با امام آخر زمان چند لحظه بیشتر به طول نینجامید كه از نظر ناپدید شد و مرا در بهت و حیرت گذاشت. در آن موقع مشتاقانه از مربی خود سئوال كردم: او را دیدی؟ مربی متحیرانه جواب داد: «چه كسی را دیدم؟ اینجا كه كسی نیست!» اما من این قدر به اصالت و حقیقت آنچه كه دیده بودم اطمینان داشتم كه جواب مربی سالخورده من كوچكترین تأثیری در اعتقاد من نداشت. امروز كه این ماجرا را بیان می‌كنم، شاید بعضی افراد، خصوصاً غربیها تصور كنند كه من خیالبافی می‌كنم، یا آنچه دیده‌ام، یك حالت ساده روانی بوده است. ولی باید به خاطر داشت كه ایمان به عالم روح و تجلیاتی كه به حساب ماده در نمی‌آید، از خصایص مردم مشرق زمین است و چنانكه بعدها دریافتم، بسیاری از مردم باختر نیز همین ایمان و اعتقاد را دارند. وانگهی، من در آن موقع هیچگونه دلیلی برای جعل این موضوع و بیان آن برای مربی خود نداشتم وامروز نیز انتفاعی از لاف زدن در این قبیل مسائل نمی‌برم و جز عده معدودی از نزدیكان من، كسی تاكنون از این جریان مستحضر نبوده است وحتی پدرم كه همیشه خود را به او بسیار نزدیك و صمیمی می‌دانستم، هرگز از این موضوع كوچكترین اطلاعی پیدا نكرد. پس از این واقعه، با وجود اینكه به بیماریهای سخت از قبیل سیاه سرفه، دیفتری و چند مرض شدید دیگر مبتلا شدم، هرگز مكاشفه دیگری برای من پیش نیامد. چنانكه در هشت سالگی مبتلا به بیماری جان فرسای مالاریا شدم و با نبودن وسایل مداوای امروزی، از این بیماری به سختی نجات یافتم ولی در طی هیچ یك از این بیماریها، رؤیایی مانند آنچه نقل كردم، نداشتم ...[34]

شاه پس از انتشار كتاب مزبور در یك سخنرانی دیگری كه در قم داشت یك بار دیگر ماجرای سقوط از اسب را تعریف كرد. شاه برای آنكه بتواند به این دروغ، جنبه واقعیت بدهد؛ می‌گوید وقتی ماجرا را برای پدرم گفتم، او حرف مرا جدی نگرفت. شاه می‌خواست با گفتن این جمله ثابت كند كه دروغ نمی‌گوید.

شاه این مطالب را در جاهای مختلف تعریف كرده است. اگر خوب دقت كنیم تناقض بین حرفهای او آشكار است. مثلاً در مصاحبه با اوریانا فالاچی، خبرنگار معروف ایتالیایی این مطالب را به شرح زیر تكرار می‌كند كه در مقایسه با آنچه در كتاب مأموریت برای وطنم بیان كرده، تفاوتها و تناقضهای آشكاری دارد.

شاهنشاه: «من تعجب می‌كنم كه شما درباره آن (الهام از پیغمبران) چیزی نمی‌دانید. هر كسی از خواب نما شدنهای من خبر دارد. من آن را حتی در شرح حال خود نوشته‌ام. من در كودكی دو بار خواب‌ نما شدم. اولی وقتی كه پنج ساله بودم و دومی وقتی كه شش ساله بودم. اولین دفعه من امام آخر خود را دیدم. كسی كه بر اساس مذهب ما غایب شده است و روزی برخواهد گشت و دنیا را نجات خواهد داد ...» [35]

شاه در این مصاحبه سفـر به امامزاده داوود و سقوط از اسب را این گونه  تعریف می‌كند:

برای من حادثه‌ای پیش آمد. من روی صخره‌ای افتادم و امام زمان مرا نجات داد. او خودش را بین من و صخره [حایل] كرد. می‌دانم چون او را دیدم، او را دیدم، او را به رأی‌العین دیدم. نه در رؤیا. حقیقت مطلق. آیا متوجه منظورم می‌شوید؟ من تنها كسی بودم كه او را دیدم ... هیچ كس دیگر نمی‌توانست او را ببیند غیر از من. چون ... اوه، متأسفم كه شما آن را درك نمی‌كنید.[36]

شاه در كتاب مأموریت برای وطنم گفته بود كه اولین بار حضرت علی را در خواب دیده، در حالی كه در این مصاحبه می‌گوید اولین دفعه امام آخر را در خواب دیده است.

همچنین در آن كتاب گفته بود كه هنگام سقوط از اسب حضرت ابوالفضل او را نجات داد، در حالی كه دراین مصاحبه ذكر می‌كند كه امام زمان(ع) در هنگام سقوط از اسب به كمك او می‌آید. آیا از دید شاه حضرت ابوالفضل همان امام زمان بود؟ محمدرضا در ادامه سخنانش در این مصاحبه گفته بود:

حقیقت این است كه من از طرف خدا برگزیده شده‌ام تا مأموریتی را انجام دهم ... یكی دیگر از تناقض‌گوییهای شاه در این مصاحبه وقتی است كه اوریانا فالاچی سئوال می‌كند آیا فقط این خوابها را وقتی كه بچه بودید، می‌دیدید یا وقتی كه بزرگ هم شدید از آن خوابها می‌دیدید؟ شاه در پاسخ به این سئوال جواب می‌دهد: «به شما گفتم كه فقط در دوران كودكی. در دوران بزرگی هرگز ندیدم. فقط خوابهایی هر یك سال یا دو سال در میان یا حتی هر هفت سال ـ هشت سال یكبار. من در پانزده سالگی دوبار از این خوابها داشتم!»

وقتی اوریانا فالاچی می‌پرسد «چه خوابهایی؟» شاه در پاسخ می‌گوید: «خوابهایی كه اساس آن بر رازهای باطنی من است. خوابهای مذهبی.» [37]

محمدرضا در شرح حال خود نوشته بود «پس از این واقعه (در شش سالگی) با وجود آنكه به بیماریهای سخت از قبیل سیاه سرفه،... مبتلا شدم، هرگز مكاشفه دیگری برای من پیش نیامد ... رؤیایی مانند آنچه نقل كردم، نداشتم». محمدرضا در این كتاب كلمه هرگز را به كار می‌برد. حتی در مصاحبه با اوریانا نیز می‌گوید: «در كودكی، در دوران بزرگی هرگز ندیدم ...» اما در همانجا بلافاصله با گفتن این جمله كه «فقط خوابهایی هر یك سال یا دو سال در میان یا حتی هر هفت ـ هشت سال یكبار. من در 15 سالگی دو بار از این خوابها داشتم ...». حرف اول خود را نقض می‌كند.

محمدرضا در همین مصاحبه، غریزه را با خدا اشتباه می‌گیرد و چنین می‌گوید:

... من به طور پیوسته احساس پیش از وقوع دارم و آن درست به اندازه غریزه‌ام، قوی است. حتی آن روز كه آنها مرا از شش پایی (6 قدمی) هدف گلوله قرار دادند، این غریزه‌ام بود كه نجاتم داد. چون وقتی كه آن شخص با تفنگ خود به طرف من نشانه رفت، من به طور غریزی به یك نوع چرخش دورانی به دور خود مبادرت كردم و در یك لحظه قبل از آنكه او قلب مرا هدف قرار دهد، خود را به كناری كشیدم و گلوله به شانه‌ام اصابت كرد. یك معجزه... فقط كار یك معجزه بود كه مرا نجات داد... شما باید به معجزه اعتقاد داشته باشید. بر اثر یك معجزه كه توسط خداوند و پیغمبران اراده شده بود نجات یافتم. من می‌بینم كه شما دیرباور هستید.[38]

در این بخش از سخنانش محمدرضا ابتدا می‌گوید: «این غریزه‌ام بود كه نجاتم داد» و در آخر می‌گوید: «بر اثر یك معجزه كه توسط خدا و پیغمبران اراده شده بود نجات یافتم». از مقایسه این دو جمله با یكدیگر، چه می‌توان گفت؟ آیا در نظر محمدرضا غریزه و خدا یكسان بودند؟

حال اگر فرض را بر این بگذاریم كه محمدرضا چنین خوابهایی را نیز دیده است! باز هم اثرات محیطی و روحی در آن خوابها یقیناً  تأثیرگذار بوده كه نیاز به تفسیر دارد.

اصولاً خوابهایی كه یك فرد می‌بیند صحیح‌ترین و منعكس‌كننده‌ترین واقتیهای درونی او می‌باشد. چون فرد به زبان رؤیا و تجزیه و تحلیل رؤیا آگاهی ندارد آن را بازگو می‌كند و در جهت نفع شخصی خود از آن بهره‌برداری می‌كند. در حالیكه اضطراب ناشی از روابط اجتماعی و بازتاب آن در رؤیا به زبان دیگر و كاملاً پیچیده فرد را دچار برداشت مثبت از خوابهای خود می‌كند. البته نمی‌خواهیم بگوئیم كه همه افراد هر نوع خوابی كه می‌بینند ناشی از اضطراب و ناامنی آنان است چون ما درباره ناخودآگاه و دوگانگی شخصیت بحث می‌كنیم كه مهمترین علائم و نگرش بیمارگونه یك فرد می باشد. بر همین اساس ملاك تجزیه و تحلیل رؤیای شاه بر علم اسطوره شناسی متمركز است.

رؤیاهایی كه شاه در كتاب پاسخ به تاریخ از آنها یاد می‌كند صرفاً به این دلیل است كه خود را مذهبی و پایبند به اسلام نشان دهد. در حالی كه تفسیر رؤیاهای شاه نشان می‌دهد كه او نه تنها به اسلام اعتقاد نداشته است بلكه رویكرد او به اسلام و بهره بردن از اشكال آن به دلیل به خطر افتادن موجودیت فردی او می‌باشد.

زمان خواب دیدن بسیار با اهمیت است. شاه می‌گوید در كودكی خواب دیدم. محمدرضا دوران كودكی رعب و وحشت زیادی از پدرش داشت و رضاشاه نیز در شیوه تربیت و برای ساختن روحیه محمدرضا، سراسر سختی و خشونت بود و القاء ترس را برای ایجاد نظم درمحمدرضا بالا می‌برد.

در عكسی كه از فرزندان رضاخان با خانم ارفع، در دوران كودكی محمدرضا وجود دارد، محمدرضا و علیرضا لباس نظامی بر تن دارند كه این خود بیانكننده نگرش رضاخان به محمدرضا می‌باشد. شیوه تربیتی رضاخان اضطراب و ناامنی شدیدی در محمدرضا ایجاد كرده بود. چون محمدرضا در هنگام دیدن خواب مذكور هنوز در دوران كودكی و به دور از مسائل سیاسی به سر می‌برده است؛ به طور طبیعی بالاترین قدرت را پدرش، رضاشاه می‌دانسته و به دلیل رعب و وحشت از او در خواب به حالتی مضطرب و بیمارگونه احساس كودكی خود را صادقانه بروز می‌دهد. او قطعاً شنیده بود كه بالاتر از قدرت رضاخان باید قدرت مافوق طبیعی امامان باشد. به همین دلیل در شكل كاملاً تصویری حضرت علی را می‌بیند كه با یك دست به او جامی می‌دهد كه معنی آن حمایت از اوست و در دست دیگر شمشیری است كه او برای محافظت از خود در مقابل خشونت رضاخان طلب می‌كند.

خواب محمدرضا نه تنها ریشه مذهبی ندارد، بلكه به دلیل ناامنی شدید و ترس از شرایط موجود بوده است. حتی رویایی كه محمدرضا در ماجرای افتادن از اسب تعریف می‌كند نیز ریشه در تهدید موجودیت فردی او دارد. رفتار رضاخان با محمدرضا به گونه‌ای بود كه مدام برای اشتباهاتش او را ملامت می‌كرده و با خشونت از تكرار اشتباه منعاش می‌ساخته است. چنین برخوردی در مقابل اشتباههای كودك، او را دچار گیجی و بلاتكلیفی و عدم اعتماد به نفس می‌كند به صورتی كه كودك دیگر نمی‌داند چه كاری اشتباه و چه كاری درست است.

محمدرضا هنگام خطر همیشه كسانی را میدیده است كه قدرت مافوق داشته باشند. چون هیچگاه در صادقانه‌ترین حالات بیانی خود به پدرش اعتقاد نداشت؛ به همین دلیل، هنگام سقوط از اسب شمایل حضرت عباس را می‌بیند.

دین بدوی محمدرضا كه بر اثر تجربه اسلامی و بهره‌بری از سنتهای اسلامی، تنها در شكل بروز می‌كند، باعث فریب محمدرضا شد. به طوری كه تصور می‌كرد امامان او را تأیید می‌كنند و در مواقع خطر به كمك او می‌آیند.

فرح پهلوی در مصاحبه‌ای به مناسبت سالروز سقوط رژیم پهلوی خطاب به مجری رادیو 24 ساعته لس‌آنجلس درباره مذهب شاه و اعتقادات مذهبی او چنین گفته است: «شاه اعتقادات مذهبی نداشتند و به خصوص در این سالهای آخر حكومتشان كه مرتباً مورد مدح و چاپلوسی قرار می‌گرفتند به شدت بی‌دین شده بودند و حتی بدشان نمی‌آمد كه توصیه امیرعباس هویدا را به كار ببندند (هویدا از شاه خواسته بود تا رسمیت دین اسلام را لغو و به بهائیان اجازه فعالیت گسترده بدهد) اما از مردم به شدت می‌ترسیدند و وحشت داشتند كه مردم علیه ایشان دست به شورش بزنند. به همین خاطر از هویدا خواستند تا دولت در خفا وسیله رشد بهائیان را فراهم كند.» [39]

انحراف جنسی شاه

منحرف جنسی، شخصی است كه یا گرفتار اختلالات و ناراحتیهای عصبی است و یا تحت تأثیر بدآموزیهای محیط قرار گرفته و بدون اینكه هدف توالد و تناسل داشته باشد، به اعمالی دست می‌زند كه یك نوع عمل جنسی به شمار می‌رود، ولی عملی معمول و متداول و مشروع نیست و این عمل برای او جنبه عادت پیدا كرده و لذتی كه از این عمل بر‌می‌گیرد، برای او بیش از لذت عمل عادی جنسی استبر اساس عقیده «پسیكا تریست»ها، انحرافات جنسی عبارت است از اعمال و رفتار غیرعادی و ناهنجاری كه افراد منحرف جنسی برای ارضای میل خود مرتكب می‌شوند و این اعمال دارای مبادی و ریشه‌های روانی است.[40]

به طور كلی، هر فردی تا حدی به «نارسیزیسم» مبتلاست. ولی انحراف «نارسیزیسم» در شخصیتهای غیرعادی به مقدار فوق‌العاده زیادتری نسبت به اشخاص عادی وجود دارد و «شخصیت‌های غیرعادی» سعی می‌كنند نقایص فكری خود را با توسل به نارسیزیسم حل كنند. یعنی چون این اشخاص دارای ضعف اراده و خیالبافی هستند كه نمی‌تواند در زندگی اجتماعی تحقق پیدا كند، لذا سعی می‌كنند با ارزش فوق‌العاده و اغراق‌آمیزی كه جهت خود قائل می‌شوند، تسكینی برای ناراحتیهای روانی و افكار خود پیدا كنند و در نتیجه اخلاقیات این افراد ضعیف و میل و اشتهای كاذب و گمراه‌كننده جنسی آنها تشدید و تقویت می‌شود. محمدرضا از مشكلات جنسی زجر می‌كشید. فردوست در كتاب خاطرات خود به این مسئله اشاره كرده، میگوید دكتر نفیسی (پیشكار محمدرضا در سوئیس) كلفتی داشت كه این كلفت دختری داشت كه توجه محمدرضا را به خودش جلب كرده بود و غالباً به من می‌گفت چقدر دلم می‌خواهد او را بغل كنم! محمدرضا همیشه به من می‌گفت كه این مسئله برایم عقده شده است.[41]

بنابر نقل قول فردوست در مدرسه له روزه، حدود چهل نفر كلفت كار می‌كردند. یكی از آنها كه از همه زیباتر و جذاب‌تر بوده توجه محمدرضا را جلب می‌كند كه با كمك پرون موفق می‌شود او را به اتاق خود بیاورد. ارتباط جنسی محمدرضا با آن دختر سرانجام به آنجا كشید كه دخترك خود ادعا می‌كند كه آبستن شده است. محمدرضا در برخورد با این مشكل فردوست را به كمك می‌طلبد چون نمی‌خواهد پدرش یا نفیسی از این ماجرا خبردار شوند. فردوست نیز پیشنهاد می‌كند كه این مشكل را با پول حل كند. البته فردوست می‌گوید: «معتقد نبودم كه چنین مسئله‌ای باشد چون مسلماً برای آن دختر همخوابگی مسئله‌ای نبود و روشن بود كه اگر علت خاصی نداشت می‌توانست جلوگیری كند و در ادامه می‌گوید از آن دختر خواسته است كه خود مسئله را حل كند و دخترك نیز می‌گوید ”اگر مدیر بفهمد مرا اخراج می‌كند و بیكار می‌مانم و دوم اینكه باید كورتاژ كنم“ و ادعا می‌كند كه 5000 فرانك پول لازم دارد كه این پول در آن موقع پول زیادی بوده است. حقوق ماهیانه دخترك شاید 150 فرانك بیشتر نبوده است و محمدرضا سرانجام این پول را برای او فراهم می‌كند.»[42] این در حالی است كه محمدرضا پهلوی پس از فرار از ایران می‌نویسد تا سال 1926 در سوئیس به تحصیل ادامه دادم، بدون آنكه یك لحظه از توجه به آداب و سنن ملی و مذهبی خودمان غافل باشم.

پس از بازگشت محمدرضا از سوئیس به تهران، آن دسته از درباریان و خانواده‌های مرتبط با دربار و سران ارتش و دولتیها و وزرا كه دختری زیبا و در سن ازدواج داشتند به سودای اتصال با پهلوی دختر خود را در سر راه محمدرضا قرار می‌دادند و امیدوار بودند محمدرضا دختر آنها را بپسندد و زمینه ازدواج آنها فراهم گردد. اما محمدرضا كه درس خود را در سوئیس از بر كرده بود و تجربه سوءاستفاده جنسی از زنان و دختران سوئیسی را پشت سر داشت، به این دختران بیچاره ناخنك می‌زند و پس از مدتی آنها را از خود می‌راند. محمدرضا گاهی اوقات در سوء استفاده از دختران و زنان درباریان و اطرافیان، ارنست پرون را  هم شریك می‌كرد به طوری كه «گیتی» از اقوام رفیع‌الملك كه به سودای همسری ولیعهد فریب خورده بود، از ارنست پرون حامله شد و چون ارنست پرون مورد حمایت محمدرضا بود، هیچ‌كس به او اعتراض نكرد. خانم قابله‌ای به نام «عفت مسعودی» را به كاخ آوردند كه با ابتدایی‌ترین وسایل، دست به كورتاژ زد. گیتی از فرط درد چنان فریاد می‌كشید كه همه مستخدمین در پشت پنجره اتاقش جمع شده و برایش دعا می‌كردند. چند روز بعد هم كه حالش كمی بهتر شد، تاج‌الملوك او را از كاخ بیرون كرد.

بعد از ماجرای گیتی، رضاشاه، فیروزه را برای محمدرضا دست و پا می‌كند كه حكایت این رسوایی را نیز حسین فردوست در صفحه 205 كتاب خاطرات خود آورده است.[43]

او در رابطه با آشنایی محمدرضا و فیروزه می‌نویسد كه: قبلاً از طرف اندرون با عمه فیروزه صحبت شد و پس از موافقت او قرار شد من بروم فیروزه را بیاورم. من به مطب عمه فیروزه در خیابان لاله زار رفتم و فیروزه پس از 2 ساعت آرایش آماده شد، او را نزد محمدرضا آوردم خیلی زود آشنا شدند و از آن پس فیروزه در عمارت محمدرضا زندگی می‌كرد. ارتباط محمدرضا با فیروزه تا ازدواج با فوزیه ادامه داشت.

ارتشبد حسین فردوست، در ادامه خاطرات خود از زنی به نام دیوسالار نام می‌برد ولی به چگونگی آشنایی او با محمدرضا شاه اشاره نمی‌كند. محمدرضا پس از آشنایی با این زن یك روز فردوست را صدا می‌كند و خطاب به او می‌گوید «هر چه فیروزه در كاخ دارد بردارید و به خانه خودش ببرید». فیروزه از این موضوع غمگین می‌شود و خواهش كرد كه از ایران برود و محمدرضا نیز موافقت كرد كه چندین قطعه جواهرات گرانبها و دویست هزار تومان پول نقد و مجموعاً پانصد هزارتومان به او بدهند كه فیروزه به ایتالیا برود. حسین فردوست در كتاب خاطرات خود باز از ارتباط شاه با زنی دیگر به نام گیتی خطیر نام می‌برد و می‌گوید: گیتی از فامیل خود شاه بوده است. ارتباط با گیتی در زمان ازدواج با فرح پایان می‌یابد و شاه او را با حدود یك میلیون تومان پول نقد و همین حدود جواهرات راهی رم می‌كند.

یكی دیگر از افتضاحات جنسی شاه ارتباط او با پرستار و مربی دخترش «لیلا» بود كه اخبار این افتضاح جنسی به مطبوعات اروپا كشیده شد. این پرستار، دختر یك سیاستمدار سوئیسی به نام «روژه بون ون» بود. مطبوعات سوئیس پس از اطلاع از این ماجرا این سیاستمدار سوئیسی را كه به خاطر پول، دخترش را در بغل شاه انداخته بود، هرزه لقب دادند و مردم سوئیس نیز او را فردی خود فروخته نامیدند تا جایی كه یك بار وقتی «بون ون» در دانشگاه زوریخ سوئیس سخنرانی می‌كرد دانشجویان با پرتاب گوجه‌فرنگی به سوی او فریاد زدند: «مزدور پهلوی، برو حقوقت را از فاسق دخترت (شاه ایران) بگیر.» [44]

محمدرضا در فاصله طلاق ثریا  تا ازدواج با فرح، نهایت فساد را انجام داد. از آنجا كه می‌دانست اطرافیانش آرزوی وصلت با او را دارند به دختران آنها ناخنك می‌زد و حتی به نزدیكترین دوستان و محارم خود نیز رحم نكرد. بنا به نوشته‌های ارتشبد حسین فردوست، امیر اسدالله علم و خانم فریده دیبا و ثریا اسفندیاری و عده‌ای دیگر از رجال كشوری و لشكری دوران پهلوی، محمدرضا مدتی را با دختران اسدالله علم، حسین علاء و ساعد سپری كرد!

در سال 1338 كه سمیرا طارق رقاص معروف لبنانی در رامسر برنامه‌ای اجرا می‌كرد، خانواده پهلوی از آن برنامه رقص دیدن كردند و بدین ترتیب سمیرا طارق نیز به دربار راه یافت و سمیرا طارق شبها را با شاه می‌گذراند و روزها مجلس رقص دائر می‌كرد. عكسهای این رقاصه و شاه در اوایل انقلاب در مجلات مختلفی نظیر گزارش روز، سپید و سیاه، و اطلاعات هفتگی منتشر شده است. ارتشبد حسین فردوست اظهار كرده است: «... در مسافرت به آمریكا، در نیویورك من دو نفر را به محمدرضا معرفی كردم. یكی گریس كلی بود كه در آن زمان آرتیست تئاتر بود و بارها با او ملاقات كرد. محمدرضا به او (گریس كلی) یك سری جواهرات به ارزش یك میلیون دلار داد. این زن بعد پرنسس موناكو شد. نفر دوم یك دختر آمریكایی 19 ساله بود كه ملكه زیبایی جهان بود. محمدرضا مرا فرستاد او را آوردم و چند بار با محمدرضا ملاقات كرد و به او نیز یك سری جواهرات داد كه حدود یك میلیون دلار ارزش داشت ...» [45]

با مطالعه منابعی كه از روابط جنسی محمدرضا پرده برمیدارند، در‌می‌یابیم كه به طور مشخص، سه نفر از دختران و زنانی كه با وی در ارتباط بوده‌اند به طور ناخواسته و به اجبار سقط جنین كرده‌اند.

شاه در طول حیات خود با زنان زیادی ارتباط نامشروع داشته، نام این زنان و چگونگی آشنایی آنها با شاه و شرح ارتباط آنها به طور مختصر یا مفصل در برخی منابع آمده كه از آن جمله است: گیتی رفیع، فیروزه، دیوسالار، گیتی خطیر، پروین غفاری، طلا، آذر صنیع، دختر اسدالله علم، دختر حسین علاء، دختر ساعد، سمیرا طارق، ماریا اشنایدر، آنژ، روژه بون ون، روت استیونس، مارگارت، برنا اِلگی، بریژیت باردو، گریس كلی، جینا لولو بریجیدا، الكه زومر، جنیفر اونیل. به طور كلی شاه ضعف زیادی در برابر زنان زیبا داشت. در فساد اخلاقی حد و مرزی نمی‌شناخت و اصول اخلاقی را رعایت نمی‌كرد. در میان زنانی كه به كاخ شاه رفت و آمد می‌كردند همه تیپ زن دیده می‌شد. از «ماریا  اشنایدر» ستاره نوجوان فیلمهای بی‌پروای جنسی گرفته تا دختر صاحب سینمای ایران كه یك ارمنی بود.

یكی از روانشناسهای بهنام فرانسوی كه جزو پزشكان خانوادگی پهلوی بود در مقاله‌ای كه در روزنامه معروف فرانسوی لوموند انتشار یافت علت گرایش شدید شاه به نزدیكی با زنان مختلف را كمبود محبت در دوران زندگی كودكی او می‌داند و می‌نویسد: «رضاشاه با روحیه قلدری و دیكتاتوری كه داشت محمدرضا را در كودكی از خانواده دور كرد و توسط مربیان خشن فرانسوی و آلمانی در سوئیس بزرگ شد و مجموعه این وقایع در رفتار و آینده او اثر مخربی بر جای گذاشت. او بعدها كوشید كمبود محبت نهادینه شده در جسم و جان خود را ضمن معاشرتهای افراطی با زنان گوناگون جبران نماید»[46] این در حالی است كه تاج‌الملوك،‌ مادر محمدرضا شاه، ضمن بیان خاطراتش از هوس‌بازیهای فرزندش دفاع كرده و ضمن تأیید وجود روابط میان شاه و طلا آورده است: «این حق پسرم بود كه همسر و معشوقه‌ را توأمان داشته باشد، اگر انسان شاه باشد و نتواند از پادشاهی خود لذت ببرد پس چه فرقی با یك رعیت ساده دارد.» [47]

خودشیفتگی شاه

یكی از امراض روانی شاه نارسیزیسم بود. در روانشناسی، «نارسیزیسم» به خویشتن پرستی و عشق بی‌اندازه به شخص خود و ظاهر وجود خود، عكس و اسم خود و جهانگیر شدن شهرت خود تعبیر گردیده است. یك «نارسیس» یعنی شخص مبتلا به این مرض، تا سر حد جنون عاشق و مفتون خود است. چنان عاشقی كه اگر یك روز در همه جا و نزد همه كس از دهاء و نبوغ او صحبت نشود، عكسش با آب و تاب در جراید منعكس نگردد، در رادیوها و تلویزیونها تصویرش جلوه‌گر نباشد، در ملاءعام مورد تكریم و ستایش قرار نگیرد، از وجاهت، صباحت نظر، نیك سیرتی، دهاء و نبوغ و اعمال و رفتارهای قهرمانانه و فوق بشری او در هر محفل و مجمعی مذاكره به عمل نیاید، دستخوش تب و بیماری می‌گردد و چه بسا كه اگر شدت مرض در او زیاد باشد به بستری گشتن و دق‌مرگ شدن و فنایش منجر گردد. درمان درد چنین مریضی این است كه تعریف  و تملق بشنود و ستایش و تكریم ببیند. چنین شخصی اگر از شدت بیماری مشرف به مرگ هم باشد به محض اینكه به دروغ به او بگویند كه مردم از عشق روی او در بزرگترین تب و تاب به سر می‌برند و همیشه شیفته و فریفته او می‌باشند، بهبود یافته از بستر بر‌می‌خیزد. غذای جسم و روح یك نارسیس تملق است و چاپلوسی، حتی اگر بداند كه این تملق و چاپلوسی و تمجید و تحسین از روی ریا و تظاهر است.  یك نارسیس تشنه این است كه مردم به او عشق بورزند و علاقه نشان دهند. یك نارسیس اگر زن باشد آرزو دارد كه همه مردان دنیا عاشقش باشند. چنین زنی فوق‌العاده شهوانی و مردطلب می‌شود و دایم آینه به دست دارد و چهره خود را در آن می‌‌نگرد و هرگاه كسی جرأت كرده و او را نازیبا بنامد با تمام وجود خود با او دشمن می‌شود. نارسیس اگر مرد باشد یعنی مردنما باشد، عاشق تملق‌گویی، تكریم، تعظیم، كرنش و مجیز گویی دیگران می‌گردد. حاضر است همه هستی و ثروت خود را فدا كند به شرط اینكه مصاحبان او، او را برتر از همه،‌ مهمتر و با شخصیت‌تر از همه، لایقتر از همه و خردمندتر از همه بشناسند و نزد دیگران و حتی عالمیان او را اینچنین معرفی نمایند. حس تظاهر و خودنمایی یك نارسیس بی‌نهایت است.

نارسیسم یك بیماری وحشتناك و در عین حال نفرت‌انگیز روانی است. بدیهی است جوانان یا مردان قابل ترحمی كه به این بیماری گرفتارند صفات ذاتی یك مرد یعنی جوانمردی، گذشت، بزرگواری و تحمل سختیها و شداید را كه لازمه مرد بودن است از دست می‌دهند.

مرد مبتلا به این بیماری، روسپیسرشت می‌گردد. به مفهوم دیگر مخنث و مفعول می‌شود و مردباره، حسود، كنجكاو و بی‌صفت، كینه‌توز، ظاهرساز، چغلی‌كن، مفتن و خبرچین و ریاكار و مزور از آب در‌می‌آید. همچنین تودار و هزار چهره و آب زیركاه و در عین حال همچنان كه زنها علاقمند به داشتن یك تكیه‌گاه بوده و دوست دارند كه در پناه یك مرد یعنی موجودی قوی‌تر از خود به سر برند مرد نارسیس نیز همیشه سعی می‌كند كه در زندگی سیاسی و اجتماعی خویش پشت و پناهی برای خود جستجو نماید و در زیر سایه قدرت برتر و نیرومندتری قدم بردارد. می‌توان گفت محمدرضا شاه یك نارسیس با تمام مختصات شرم‌آور آن بود.[48]

حسین فردوست از اولین دیدارش با محمدرضا و خاطرات دوره دبستان خود چنین می‌نویسد:

... زنگ تفریح زده شد. ولیعهد اولین نفری بود كه از كلاس خارج شد! دستش را روی قلاب كمربند گذاشته بود و تكبرآمیز حركت می‌كرد، تا ما بفهمیم كه ولیعهد اوست. ما سه نفر بودیم كه پهلوی هم ایستاده بودیم. سنمان حدود 6 تا 8 سال بود. ولیعهد دو سال از من كوچكتر بود. به آن دو نفر نگاهی كرد، خوشش نیامد، ولی به من نزدیك شد. نگاه عمیقی به من كرد و پرسید: پدرت كیست؟ شغلش چیست و از این قبیل صحبتها ...[49]

سئوالاتی كه محمدرضا در سن كودكی از حسین فردوست می‌پرسد فقط می‌تواند نشان دهنده این باشد كه مربیانش به او این گونه تفهیم كرده بودند كه او از لحاظ خانوادگی با بقیه خیلی فرق دارد و تافته‌ای جدابافته است. نتایج این طرز تربیت در بزرگسالی محمدرضا به خوبی نمایان است. محمدرضا دچار تثبیت بیماری برتریطلبی و خودشیفتگی بود و این حالت با او یكسان شده و خود را جداً مأمور می‌دانست. اما نمی‌دانست كه مأموریت او نه از طرف خدا بلكه از طرف ناخودآگاه و منش بیمارگونهاش بوده است.

ثریا همسر دوم شاه در خاطره‌ای كه از ورودش به تهران در 7 اكتبر 1950 بیان می‌كند گفته است كه آن شب شاه لباس مورد علاقه خود، یعنی «یونیفورم نیروی هوائی ایران را پوشیده بود». او در خاطراتش بارها گفته كه شاه هواپیما و پرواز را دوست داشت و می‌خواست كه از طریق پرواز و رانندگی با اتومبیلهای اسپورت خود را شجاع‌تر و بی‌پرواتر از آنچه كه واقعاً بود، نشان دهد.[50]

همچنین از خاطرهای كه خود شاه، از دوران كودكی‌اش تعریف می‌كند می‌توان دریافت كه او شیفته ارتفاع بوده است. او در كتاب مأموریت برای وطنم این چنین نوشته است: «دیگر از خاطرات نخستین دوران كودكی من قیافه مردانه و قامت بلند پدر است كه در آن هنگام وزیر جنگ بود و ...» [51]

این توجه به قامت، به ویژه قامت خودش مسئلهای بود كه همیشه محمدرضا در سراسر زندگی به آن می‌اندیشیده و می‌توان گفت از كوتاهی قد خود رنج می‌برد.

گفته می‌شود شاه همیشه كفشهای پاشنه‌بلند می‌پوشیده تا قدش را كمی‌ بلند نشان دهد و اگر به عكسهایی كه در آن شاه و فرح با هم هستند نگاه كنیم می‌بینیم شاه در هیچ عكسی به گونه‌ای در كنار فرح قرار نگرفته كه قد فرح را بلندتر از شاه نشان دهد. در تمام عكسها یا یكی از آنها نشسته، و یا شاه در جایی قرار می‌گرفته كه قد فرح بلندتر نشان داده نشود.

محیط زندگی شاه این فرصت را برایش فراهم آورده بود كه نیازهای روانشناختی خود را به لحاظ اجتماعی جبران كند. شاه بودن برای محمدرضا پهلوی به لحاظ خودشیفتگی ارضاء كننده بود و این خودشیفتگی در طول سالهای حكومت او به طور ثابت و مداوم رشد می‌كرد.

جلب ستایش دیگران هدف اصلی انسان خودشیفته است. ولی خودشیفتگی همیشه با تكبر همراه است كه این تكبر در فرد با نوعی «احساس قدرت و آسیب‌پذیری» همراه است و همین احساسها منجر می‌شود كه افراد خودشیفته فكر كنند كه همواره نوعی حمایت الهی همراه آنان است.[52] این صفات تكبر و تحقیر، اعتقاد به حمایتی فوق‌ انسانی و تلاش مداوم برای ویژه بودن در چشم دیگران، برای فرد خود شیفته فقط یك نقاب است. همان طور كه از یك نظریه روانكاوی انتظار می‌رود، در آن هر چیزی متضمن عكس خود نیز هست كه نوعی احساس عمیق دون مرتبگی یا بی‌كفایتی را می‌پوشاند. این احساس بی‌كفایتی در «انفعال، ملایمت، نیاز به محبت و وابستگی، آرزوی اعتماد و ترس از بی‌یاوری و لذا عدم اعتماد» بازتاب پیدا می‌كند و همانطور كه قبلاً نیز در توصیف شخص خودشیفته گفتیم، چهره عمومی شخص، چهره یك مرد است كه قدرتی خیره‌كننده دارد با این حال همه آنهایی كه او را ستایش میكنند نیز به ندرت با قدرشناسی او مواجه می‌شوند. آنها بیشتر در معرض تحقیر قرار می‌گیرند و هر از چندگاهی، كل این احساس از خودی كه به دیگران (و خود شخص) القا شده است از هم می‌گسلد و فرد منفعل و وابسته می‌شود.

محمدرضا در سالهای آخر حكومتش تلاش زیادی كرد تا خود را فرمانروایی دانا و قدرتمند نشان دهد. یونیفورمهای او و مدالها و نشانهایش، عكسهای فراوان او كه همه جا وجود داشت، برگزاری مراسم باشكوه متعدد و اظهارات اقتدارطلبانه و متعدد او در زمینه كلیه جنبه‌های زندگی ایرانیان، جملگی اجزائی از ارائه چنین تصویری بود.

اما بررسی دقیق عكسها و تصاویر شاه در دهه 1970 چرخشی آشكار و زیركانه را در ادامه این تصویرها نشان می‌دهد در سالهای اول این دهه، به هیئت فرمانروایی خشك و غالباً اخموی ملتش نشان داده می‌شد كه اغلب یونیفورم كامل خود را همراه با یراقها، نوارها و مدالهای جواهرنشان میپوشید. تنها چیزی كه در مورد تصویر او می‌توان گفت آن است كه با توجه به اثر زخم كوچكی كه بر لب بالائی خود داشت و یادگاری از اقدام برای قتل او در سال 1949م (1327 هـ. ش) بود روی هم رفته چهر‌ه‌ای نادلچسب به نظر می‌رسید. با گذشت سالها، تصویر شاه به هیئتی دیگر ارائه شد. گویاترین تصویر ارائه شده از شاه از سال 1975 (1354)  به بعد تقریباً نشان دهنده نوعی جنون بوالهوسی بود. وی در مقابل زمینه‌ای ایستاده بود كه فقط ابرها و آسمان را نشان می‌داد. شاید شاه به این دلیل ایستاده تصویر شده بود كه بر رابطه ویژه او با الوهیت تأكید شود. اما او روی سطح خاصی نایستاده بود. چنان كه گوئی قادر است در میان آسمانها  شناور گردد. برای آنكه برقراری رابطه جدیدی را با مردمش در ذهنها القا كند. یونیفورم نظامی، جای خود را به یك لباس شخصی «معقول» داده بود. شاه در حالی تصویر شده بود كه لبخند می‌زد و دست خود را با حركتی دوستانه بالا برده بود. فرمانروای خشن جای خود را به یك عموی مهربان داده بود.[53]

دگرگونی عظیمی كه باگذشت زمان در وضع ظاهر، حركات و خلق و خوی شاه به وجود آمد واقعاً شگفت‌آور بود. این حداقل توصیفی است كه برای چنان استحاله‌ای می‌توان ارائه داد. چنان كه مصاحبه‌كنندگان با شاه به طور مكرر یادآور شده‌اند شخصیت خودآگاه, ملایم، محجوب، نرم‌گفتار و مهربانی كه در اوایل دهه 1960 آشكارا از تبادل فكر و نظر با مخاطبان خود لذت می‌برد؛ در اواسط دهه 70 به فرمانروایی جزمی، غیرقابل نفوذ، عصبی، نابردبار، متوقع، متمایل به رفتاری آمرانه تبدیل شده بود. او دوست داشت به طور روزانه گزارشهایی پیرامون همه جنبه‌های فعالیت دولت و دستگاه اداری دریافت دارد.

غالباً برای متحقق ساختن هدفهای خود تصمیمات غیرقابل تغییری می‌گرفت. وی مخالفتهای داخلی را به این عنوان كه با منافع عالیه كشور در مغایرت است تقبیح می‌كرد و نادیده می‌انگاشت. این استحاله عظیم كه در نتیجه آن یك قدرت نامطمئن و متزلزل به یك پیشوای عالی مبدل شد در سخنان خود شاه انعكاس داشت. در اوایل دهه 1940 در نامه‌ای به پدر خود در تبعید نوشت: «من و همكارانم در حال متحول ساختن یك پارچه سیاست خارجی و داخلی كشور هستیم». اما در اواسط دهه 1970 شاه چنین لحنی برای خود اختیار كرده بود: «من كابینه امینی را مجبور به گذراندن لایحه اصلاحات ارضی كردم، من شورای وزیرانم را وادار كردم كه قانون اصلاحات ارضی را اصلاح كند، من به زنان ایرانی حقوق كامل اعطا كردم. من سپاه دانش را به عنوان مشعلدار یك جهاد ملی اعلام كردم. من تصمیم گرفتم كه دستگاه قضایی را با انقلاب سفید هماهنگ كنم. من تصمیم به خرد كردن فئودالیسم صنعتی گرفتم. به حزب رستاخیز قدرت بی‌نهایت دادم.» او به موضع‌گیری دولت ایران در مسائل مختلف به عنوان سیاستی مهم اشاره می‌كرد. كسانی كه زمانی همكار او شمرده می‌شدند به آدمهای من یا كاركنان من تبدیل شدند.[54]

در ماجرای بركناری ارتشبد جم به خوبی می‌توان به خودبزرگ بینی شاه پی برد. جم یك روز در جمع فرماندهان نظامی موقع صحبت راجع به نارضایتی شاه از بعضی واحدهای ارتش خطاب به آنها می‌گوید «من نه تنها شاهنشاه را فرمانده خود می‌دانم، بلكه به او به عنوان برادر خود، عشق می‌ورزم ...» بعد از این ماجرا اسدالله علم در ملاقاتی كه با جم داشته به او می‌گوید، شاه از این بی‌مبالاتی و اینكه شاه را برادر خود دانسته‌ای شدیداً ناخشنود است.

همچنین علم به او می‌گوید: چنانكه قصد استعفا دارد شاه با تقاضایش موافقت خواهد كرد. چند روز بعد هم، اردشیر زاهدی به منزل جم تلفن می‌كند و می‌گوید شاه میل دارد او را به عنوان سفیر ایران در فرانسه و یا هر جای دیگری كه خودش بخواهد منصوب كند. خود جم می‌گوید كه من هرگز موفق نشدم برای این سئوال پاسخی پیدا كنم كه واقعاً چه خطایی از من سر زده بود.[55]

خود بزرگ بینی شاه باعث شده بود كه نتواند این مسئله را كه فردی دیگر همسنگ او باشد و او را برادر خطاب كند تحمل نماید و همین باعث شد تا برای فروكش كردن خشم و ناراحتی خود از این ماجرا جم را بركنار سازد. فریدون هویدا، در كتاب سقوط شاه می‌نویسد:

توهمات عظمت‌گرایانه شاه به قدری او را از حقایق دور ساخته بود كه حتی سازمان «سیا» نیز ضمن گزارش محرمانه‌ای در سال 1976 [1355] شاه را به عنوان مردی كه خطرات ناشی از عقده خودبزرگ بینی او را تهدید می‌كند، توصیف كرده بودو درادامه آورده است كه سرعت رشد عقده خود بزرگ‌بینی شاه، او را به جایی كشانده بود كه گاه افكاری سخیف را به صورت بسیار جدی بیان می‌داشت از جمله باید اشاره كرد كه او یكبار برای ضعیف و ناچیز نشان دادن نیروهای مخالف خود طی مصاحبه‌ای كه با نشریه «اخبار آمریكا و گزاشهای جهان» (22 مارس 1976) داشت درباره  آنها گفت: «علت عمده ناراحتی و آشوبگری مخالفان من این است كه دسترسی به وسایل تبلیغاتی ندارند...».[56]

علم در كتاب خاطرات خود مطلبی را نقل كرده است كه عقده خودبزرگ بینی شاه در آن نیز بسیار روشن است. در 19 تیر 1355 سفیر جدید انگلیس در منزلش با علم درباره ایران و مطبوعات صحبت می‌كند كه علم در این زمینه می‌نویسد: «سفیر انگلیس تعریف كرد كه یك بار در مأموریتش در پاریس از طرف وزارت خارجه به او دستور داده شده بود كه مطالعه‌ای در مورد شخصیت دوگل به عمل آورد. او معتقد است كه دوگل از بسیاری جهات به شاه شبیه بود. ژنرال دوگل اعلام كرده بود كه او فرانسه است و شاه هم درست همین گونه درباره ایران می‌اندیشد. من كاملاً با او موافق بودم و به عنوان یك مثال، مورد كاخ كیش را شرح دادم، وقتی سند كاخ كیش را به شاه تقدیم كردم و آن را به نام او نامگذاری كردم آنها را به صورتم پرت كرد و گفت، چرا می‌خواهی مرا صاحب یك تكه زمین ناقابل بكنی. بی‌آنكه بخواهم ادعای مالكیت خصوصی قطعه زمینی را بكنم تمام این مملكت به من تعلق دارد. همه چیز در اختیار یك رهبر قدرتمند است و اما در مورد قدرت خودم، سند و این قبیل اوراق بی‌اهمیت چیزی بر من نمی‌افزایند.[57]

معمولترین وسیله دفاعی افراد خود شیفته، فخر فروشی است. فرد خودشیفته به واسطه عقده حقارت فخرفروشی می‌كند و بدین وسیله تصور می‌نماید از ناتوانی خویش جلوگیری می‌كند و به دیگران می‌فهماند كه نباید او را دست كم بگیرند.

علم تلگرافی را از اردشیر زاهدی به شاه میدهد كه گزارشی بود از مقالهای كه در واشنگتن پست چاپ شده بود. در این مقاله، اظهارنظرهای مختلف شخصیتهای مهم آمریكایی درباره ایران، گردآوری و ارائه شده بود. شاه به علم می‌گوید از او بپرسید چرا این قدر به نوشته‌های مطبوعات اهمیت می‌دهید. این مطالب چه به نفع ما باشد چه به ضرر ما، كوچكترین تفاوتی در نحوه اجرای سیاست ما نمی‌گذارد. فكر می‌كنید چه كسی ایران را به موقعیت شكوهمند فعلی‌اش رسانده؟ روزنامه‌نگاران خارجی یا خود من.[58]

در دوازدهم خرداد سال 1352 هـش اسدالله علم برای تقدیم جزئیات سفر قریب‌الوقوع شاه و همسرش به حضور شاه می‌رود. شاه اسامی چند نفر از كسانی را كه به عنوان ملتزمین ركاب پیشنهاد شده بودند، حذف می‌كند؛ از جمله امیر متقی، معاون اسدالله علم. علم به شاه اشاره می‌كند كه امیرمتقی تقریباً كلیه افراد مهم را در دولت و مطبوعات فرانسه می‌شناسد و ذكر می‌كند كه حضور او در این سفر امتیاز محسوب می‌شود. ولی شاه در پاسخ علم می‌گوید: «این امتیازات دیگر به درد نمی‌خورد. من دیگر آن قدر در دنیا مهم هستم كه در فرانسه هم مثل همه جای دیگر پوشش خبری خوبی داشته باشم.»[59] در یكی دیگر از گفتگوهایی كه علم با شاه داشته، می‌توان از سخنان شاه، خود بزرگ بینی‌اش را درك كرد. شاه طی گفتگویش با علم می‌گوید: «... مردم ایران امروز عاشق من هستند و هرگز به من پشت نخواهند كرد.»[60] غرور و خود بزرگ بینی شاه در مراسم تاجگذاری او نیز آشكار است. به جای آنكه توسط نماینده‌ای از سوی مردم تاج بر سر بگذارد، خود تاج را برداشت و بر سر نهاد. در حالی كه با این كار حداقل می‌توانست به صورتی سمبلیك نشان دهد كه علاوه بر مقام موروثی، منتخب ملت نیز هست.[61]

عدم تعادل و خودپسندی شاه او را به عظمت طلبی و همراه آن تكبر و تحقیر سوق داد. در سال 1973 م (1352 هـ.ش)، شاه حكومت خود را به عنوان تمدن بزرگ معرفی می‌كند.[62] در سال 1974 م (1353 هـ.ش) در مصاحبه با نیویورك تایمز گفت: «در ایران آنچه به حساب می‌آید، یك واژه جادویی است و این واژه شاه است».[63]

وجه دیگری از عظمت طلبی شاه هنگامی خود را آشكار ساخت كه در سال 1976 م برابر با سال 1355 هـ . ش، به مناسبت پنجاهمین سالگرد بنیانگذاری سلسله پهلوی تقویم ایرانیان را رسماً تغییر داد.[64] سال 1355 هـ . ش به یكباره به 2535 شاهنشاهی تبدیل شد. در سالهای اوج عظمت پهلوی، شاه اصطلاح جدید فرماندهی را به كار برد و خود را فرمانده نامید:

«من به عنوان فرمانده این پادشاهی جاودانی با تاریخ ایران پیمان می‌بندم كه این عصر طلایی ایران نو به پیروزی كامل خواهد رسید و هیچ قدرتی در روی زمین قادر نخواهد بود در مقابل پیوند آهنین میان شاه و ملت بایستد.» [65]

عوامل تقویت روانی شاه

حال این سئوال مطرح می‌شود كه شاه با وجود این ویژگیها، چگونه توانست 37 سال بر مردم ایران حكومت كند و خود را به عنوان شاه حفظ نماید. البته عوامل زیادی را می‌توان در این راستا نام برد ولی مهمترین آنها چهار عامل كلیدی است كه در ذیل به طور مختصر بررسی می‌شود.

كلیه دستگاههای حكومت شاه از جمله: ارتش، علائم و نشانها و مراسم و جشنها از نمادهای قدرت حكومت پهلوی بود و همه در خدمت جلب ستایش و تحسین مردم ایران قرار داشت. شاه به ستایش و حمایت مردم ایران شدیداً احتیاج داشت تا جرأت و قدرت روانی لازم را برای ادامه حكومت به دست آورد و این عوامل باعث می‌شد شاه محبوبیت خود را باور كند و تقویت روانی بشود.

شاه از منبع دیگری كه تقویت روانی می‌شد گروهی معدود از دوستان و نزدیكان شخصی‌اش بود كه با آنها پیوند عاطفی شدیدی برقرار كرده بود به طوری كه می‌توان این پیوندها را پیوندهای روانی و روحی دانستسه نفر از مهمترین آنها به ترتیب ذیل بودند: ارنست پرون، امیر اسدالله علم و خواهرش اشرف.

1- ارنست پرون، فرزند باغبان دبیرستان لهروزه در سوئیس بود كه محمدرضا در آنجا تحصیل می‌كرد و در سال 1315 به ایران آمد و تا اواسط دهه 1950 میلادی در كاخ شاه زندگی می‌كرد.

2- اسدالله علم، دوست دوران كودكی و نخست‌وزیر و وزیر دربار پهلوی بود.

3- اشرف پهلوی، خواهر دوقلویش كه به شاه وابستگی زیادی داشت.

البته افراد دیگری هم بودند كه شاه به آنها اعتماد داشت ولی با هیچكدام به اندازه سه نفر فوق‌الذكر پیوند عاطفی نداشت. در طول 37 سال سلطنت شاه، درهم‌ آمیختگی روانی میان وی و افراد مذكور به او نوعی قدرت و اعتماد به نفس می‌داد.

سومین منبع تقویت روانی شاه، اعتقادش به حمایت الهی از خودش بود. وی در تمام طول سلطنت خود اعتقاد به حمایت خداوند از خود را حفظ كرد. بر این باور بود كه برای انجام یك مأموریت الهی برگزیده شده است و چهارمین منبع تقویت روانی شاه، پیوندهای روانشناختی شخصی و سیاسی با آمریكا بود. از آنجا كه شاه در طول سلطنتش با هشت رئیس جمهور آمریكا مراوده و ملاقات داشته، خود را مورد حمایت نیرومندترین دولت جهان می‌دانست.

این چهار عامل كه به طور مداوم شاه را تقویت روانی می‌كرد باعث شده بود كه شاه بتواند شخصیت ضعیف و وابسته خودش را حفظ نماید. البته شاه در جهت تكمیل این چهار عامل از همانندسازی با پدرش نیز استفاده می‌كرد. در بحبوحه اوج‌گیری انقلاب اسلامی كه بیشتر از هر وقت دیگری به تقویت عوامل نامبرده نیاز داشت تا بتواند خودش را حفظ كند، هیچكدام از چهار عامل تقویتكننده مذكور نمیتوانستند اثرگذار باشند.

در طول دهه 1350 حمایت و تحسین مردم ایران به تدریج كاهش یافت به طوری كه در سال 57 به روشنی آشكار شد كه تمام مردم ایران خواستار بركناری شخص او و نظام سلطنتی پهلوی هستند. سه نفری كه به عنوان مثلث تقویت روانی شاه از آنها نام برده شد، برای مشاوره و نیرو دادن به شاه نبودند. ارنست پرون سالها قبل در سوئیس مرده بود. اسدالله علم نیز در سال 1356 حدود یك سال قبل از انقلاب اسلامی بر اثر سرطان خون درگذشت. اشرف نیز به دلیل دردسرهایی كه پدید آورده بود درخارج از كشور بود و شاه ارتباط خود را با او قطع كرده بود و به همین دلیل امكان بهره‌بردن از آنها برای شاه میسر نبود.

همچنین اعتقاد شاه به حمایت الهی از خود نیز پس از اطلاع از مبتلا شدن به سرطان از بین رفته بود. هنگامی كه اسدالله علم جفت روانی شاه درگذشت و مردم ایران نیز علیه او اقدام كردند باورش به حمایت الهی به طور كامل از بین رفت.

به علاوه، در آن مقطع آمریكا نیز نتوانست حمایت روانی لازم را كه منظور شاه بود، به عمل آورد. هنگامی كه چهار عامل تقویت و حمایت روانی شاه از بین رفتند، تعادل فكری، روانی شاه نیز گسسته شد و فروپاشی رژیم پهلوی آهنگ شتابانی به خود گرفت و با فشار بیشتر مردم كه تبدیل به انقلابی پرشور علیه او و نظام سلطنتی شده بود مقاومت خود را به طور كامل از دست داد. به تدریج، ضعف شخصیتیاش آشكار شد و جرئت انجام هر اقدامی از او گرفته شد. بدین ترتیب با اختلال در تصمیم‌گیری شاه كه به صورت فردی حكومت می‌كرد اختلال در سایر سازمانها و مراكز اداری نیز به وجود آمد و در نهایت به سقوط حكومت پهلوی انجامید. به اختصار می‌توان گفت، آنچه شاه انجام داده بود، و نیز تمامی آنكارهایی كه نتوانست انجام دهد، او را به سراشیب سقوط بدرقه كرد.

پی‌نوشتها:

شولتز، دوان؛ و، شولتز، سیدنی اِلِن؛ نظریه‌های شخصیت، ترجمه یحیی سیدمحمدی، مؤسسه نشر ویرایش، ص 13.

  1. قرآن كریم، سوره اسرا : آیه 84.
  2. شریعتمداری، علی؛ روانشناسی تربیتی؛ چاپ ششم، 1364، انتشارات مشعل، اصفهان، صفحه 216.
  3. همان، ص 219.
  4. همان، ص 101.
  5. فردوست، حسین؛ ظهور و سقوط سلطنت پهلوی؛ مؤسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی، صفحه 33.
  6. همان، ص 36.
  7. همان، ص 39.
  8. همان، ص 41.
  9. همان، صص 42 ـ 43.
  10. همان، ص 40.
  11. شریعتمداری، علی؛ روانشناسی تربیتی؛ ص 259.
  12. فردوست، حسین؛ همان، ص 32.
  13. علم، امیر اسدالله؛ گفتگوهای خصوصی من با شاه، طرح نو، 1371، ج 1، ص 71.
  14. فردوست، حسین؛ همان، صص 54ـ 60.
  15. علم، امیر اسدالله؛ همان، ج 1، صص 222ـ 223.
  16. هویدا، فریدون؛ سقوط شاه، انتشارات اطلاعات، 1373، صص 140ـ 141.
  17. راجی، پرویز؛ خدمتگزار تخت طاووس، ترجمه ح .ا. مهران، انتشارات اطلاعات، ص 61.
  18. همان، ص 124.
  19. لوئیس، ویلیام؛ و، لدین، مایكل؛ هزیمت یا شكست آمریكا، ترجمه احمد سمیعی گیلانی، ص 44.
  20. لوئیس، ویلیام؛ همان،‌ ص 44.
  21. هویدا، فریدون؛ همان، ص 141.
  22. همان، ص 140.
  23. همان، ص 141.
  24. علم، امیر اسدالله؛ همان، ص 107.
  25. هویدا، فریدون؛ همان، ص 141.
  26. همان.
  27. راجی، پرویز، همان، ص 110.
  28. بختیار، شاپور؛ یكرنگی، ترجمه مهشید امیر شاهی، نشر نو، صص 114ـ 115.
  29. همان، ص 58.
  30. روبین، باری؛‌ جنگ قدرتها در ایران، ترجمه محمود مشرقی، انتشارات آشتیانی.
  31. لوئیس، ویلیام؛ و لدین، مایكل؛ همان، صص 33 و 34.
  32. علم، امیر اسدالله؛ همان، ج 1، ص 391.
  33. پهلوی، محمدرضا؛ مأموریت برای وطنم، ج 6، صص 87 ـ 89.
  34. فالاچی، اوریانا؛ مصاحبه با تاریخ‌سازان جهان، انتشارات جاویدان، ج 2، ص 292.
  35. همان.
  36. همان، ص 293.
  37. همان، صص 293ـ 294.
  38. رادیو 24 ساعته لس‌آنجلس، 21/11/1378 و هفته‌نامه پنجشنبه، سال سوم، شماره 95، ص 11.
  39. انصاری، مسعود؛ روانشناسی جرائم و انحرافات جنسی، انتشارات اشراقی، تهران، 1352، ص 41.
  40. فردوست، حسین؛ همان، ص 48.
  41. همان، صص 49 و 50.
  42. من و فرح پهلوی، ج 2، ص 863 ؛ و، خاطرات مریم معتضدالملك معروف به مریم مشهدی، ص 22.
  43. همان، ج 2، صص 885 ـ 886، تهران، نشریه به آفرین، 1380.
  44. فردوست، حسین؛ همان، ص 209.
  45. كاپوشینسكی، نشر نو، تهران، 1376.
  46. آیرملو، تاج‌الملوك؛ انتشارات به آفرین، تهران، 1380.
  47. آرامش، احمد؛ پیكار من با اهریمن، یادداشتهای زندان به كوشش خسرو آرامش، انتشارات فردوس، صص 114 و 115.
  48. فردوست، حسین؛ همان، ص 15.
  49. اسفندیاری، ثریا؛ خاطرات ثریا، ترجمه موسی مجیدی از آلمانی، تهران، چاپخانه سعادت، بی تا، صص 46 و 63.
  50. پهلوی، محمدرضا؛ مأموریت برای وطنم، ص 52، از متن انگلیسی.
  51. Bursten. Ben. “some narcissistic personality. Types.”  International Journal of  Psychoarrlysis 54 (1973). P.291.
  52. زونیس، ماروین؛ شكست شاهانه،‌ مترجم عباس مخبر، انتشارات طرح نو، 1370، صص 161ـ 162.
  53. آموزگار، جهانگیر؛ فراز و فرود دودمان پهلوی، ترجمه اردشیر لطفعلیان، مركز ترجمه و نشر كتاب، 1375، صص 406 و 407.
  54. راجی، پرویز؛ همان، ص 110.
  55. هویدا، فریدون؛  همان، ص 156.
  56. علم، امیر اسدالله؛ همان، ج 1، ص 355.
  57. همان، ج 2، ص 592.
  58. همان، ج 2، ص 593.
  59. همان، ج 1، ص 277.
  60. هویدا، فریدون؛ همان، ص 123.
  61. فرامرزی، برزو؛ به سوی تمدن بزرگ، تهران، وزارت اطلاعات، 1974، ص 1.
  62. New York Times, march 31, 1974, P.3.
  63. Amei Arjomand, The Turban for The Crown : The Islamic Revolution in Iran (New York  oxford university press, 1988, P.68).
  64. كیهان بین‌المللی، 23 مارس 1976، ص 4 .

کتاب سقوط جلد اول موسسه مطالعات و پژوهش های سیاسی