تيمورتاش و توهم قدرت
جلال فرهمند در عرض سالهاى 1927 و 1928 سه رجل سياسى، هر سه داراى لياقت و كفايت سياسى زياد، يكهتاز صحنه سياستهاى ايران بودند. اين سه تن عبارت بودند از:
تيمورتاش (وزير دربار)، داور (وزير دادگسترى) و شاهزاده فيروز ميرزا (وزير دارايى). اين مثلث سياسى، كه تحت اوامر اعليحضرت رضاشاه كار مىكرد، از حد اعلاى قدرت و نفوذ برخوردار بود و بقيه اعضاى كابينه، از جمله نخستوزير مخبرالسلطنه هدايت، فقط نامى داشتند وگرنه عناصرى بودند بىبو و بىخاصيت. ميان اين سه ركن قدرت تيمورتاش از همه برجستهتر و به حقيقت نوعى «فوقالانسان ايرانى» (Persian Superman) بود كه به نظر مىرسيد از حيث هوش، معلومات و قواى معنوى، يك سر و گردن از ساير هموطنانش برتر باشد.
(بخشى از نامة سر رابرت كلايو سفير بريتانيا در تهران به مستر هندرسن وزيرخارجه بريتانيا 1929)
آقاى مالت كاردار سفارت بريتانيا در تهران درست سه روز بعد از مرگ تيمورتاش در زندان قصر، ضمن برشمردن دلايل و چرايى مرگ وى، به طرز عجيبى و با زبان شاعرانه كه از يك ديپلمات خشك و جدى انگليسى بعيد است از وى ياد مىكند.
وى دربند چهارم يادداشت نامتعارفش به مقامات بالاتر انگليسى ضمن بيان شباهت ايران آن روز و انگلستان چهارصد سال پيش، يعنى زمان حاكميت سلسله تيودورها، به قطعه شعرى از دكتر جانسن اشاره مىكند. دكتر جانسن در اين شعر از كاردينال ولزى ياد مىكند كه از اركان حكومت تيودورها بود. كاردينال ولزى كسى بود كه نقش مهمى در قدرت گرفتن اين خاندان داشت و سپس خود به قدرتى بزرگ تبديل شد. در اين منظومه به طلوع، تابش و غروب آفتاب عمر كاردينال اشاره شده است. زندگى اى كه شباهت تام و تمامى با زندگى نمونة ايرانيش، يعنى عبدالحسين تيمورتاش، دارد، تيمورتاشى كه نقش كاردينال را دربركشيدن رضاخان به سرير قدرت داشت. در اين منظومه آمده است:
مردى بود كه روحانيت انگليس، دولت انگليس، كشور انگليس همگى زمام قدرت خود را به دست وى سپرده بودند. و از طريق او بود كه پرتو عنايات شاه بر اتباع كشور مىتابيد؛ اما سرشت بيتابش هنوز درپى ترقيات ديگر مىگشت؛ زيرا هر خواستهاى به خواسته ديگر، و هر قدرتى به قدرت بيشتر منتهى مىشد. سپس كارش به جايى كشيد كه پيروزيهاى سهل و بى مانع ديگر عطش جاهطلبىاش را سيراب نمىكرد و آن كسانى كه حقوق خود را دو دستى نثار مقدمش كرده بودند ديگر چيزى نداشتند كه او شوق ربودنش را داشته باشد.
به تدريج آثار خشم و ترشروئى برجبين تاجدار كشور پديدار گشت و اطرافيان تيزبين شاه، كه اعمال و حركات او را به دقت مىپائيدند، از نگاههاى سرد و نفرتآميزش هر آنچه را كه لازم بود فهميدند.
و چون اين آثار علائم شوم بر رجال كشور علنى شد ورق برگشت و آن مرد قدرتمند دوشين به هر سو كه مىنگريست با نگاههاى سرد و بىعاطفه «دوستان ديروز» روبهرو مىشد كه چنان به وى مىنگريستند كه گويى هرگزش نمىشناختهاند!
زيردستان و نمك پروردگان شروع به استهزاء و تمسخرش كردند و پيروانش از كنارش پراكنده شدند.
در چنين حالى آن حشمت و كبرياى مقام كه تا ديروز مانند هالهاى برگرد سرش مىدرخشيدند ناگهان زايل شد.
آن بالش زربفت از پشتش، آن ظروف طلايى از پيشش برداشته شد. آن كاخ شاهانه، آن اثاث گرانبها، آن همه غلامان ديباجپوش، آن همه مريدان والاتبار، همگى او را ترك كردند.
رنج و اندوه به يارى بيمار شتافت و يادآورى اشتباهات گذشته مانند زنبورى نيشزن، شروع به گزيدن مغزش كرد.
و آخرين نفسهاى حياتش كه بيشتر به آهى شبيه بود اين حقيقت تلخ را در گوشش زمزمه مىكرد كه:
«اتكاء به حسن نيت و وفادارى پادشاهان تا چه پايه خطاست!»
البته نمىتوان ادعا كرد كه زندگى تيمورتاش شباهت تام و تمامى با كاردينال ولزى دارد؛ چه آنكه نه تيمورتاش كاردينال بود و نه رضاشاه هنرى هشتم؛ ولى چگونگى قدرت گرفتن و صعود تيمورتاش و نحوة حكومت مستبدانه رضاشاه با هنرى هشتم چنان به هم شبيه است كه اين ديپلمات انگليسى توانسته حق مطلب را ادا نمايد.
عبدالحسين فرزند يك خرده مالك بجنوردى به نام كريمدادخان نردينى است. نردين دهى در سمت غرب خراسان آن روز ايران است. پدرش در جوانى وارد تشكيلات يارمحمدخان سهامالدوله بجنوردى شد. در طى سالهاى پيشكارى، كريمداد از خواص وى بود و حتى پس از مرگ سهامالدوله در نزد پسرش عزيزاللهخان سالار مفخم هم برو بيايى داشت و جايگاهش حفظ گرديد.
كريمداد در طى اين سالها توانست از نزديكى با سهامالدوله استفاده كند و به علت خوش خلقى و مردمدارى هم به بسيارى از درباريان قاجارى نزديك شود و هم لقب معززالملكى بگيرد. پس از آن بود كه اين لقب را به پسرش عبدالحسين خان داد و خود لقب اميرمنظم گرفت. كريمداد اميرمنظم كه پسرش به سن 17 رسيده بود با مكانتى كه داشت وى را براى تحصيل به سنپطرزبورگ و مدرسه سوارهنظام نيكولاى، كه مخصوص اعيان و اشراف بود، فرستاد. ارفعالدوله وزيرمختار ايران در پطرزبورگ از عوامل اصلى ثبتنام عبدالحسين در اين مدرسه معتبر بود. از اينجا به بعد عبدالحسين خان كه جوان خوش قيافه و برازندهاى مىنمود سرى بين سرها درآورد. با اينكه صاحب نسب ريشهدار و شاهزادگى نبود براى خالى نبودن عريضه و، بهاصطلاح، كم نياوردن مقابل بقيه دانشجويان پر اسم و رسم مدرسه نظامى براى خود لقبى انتخاب كرد كه پربى شباهت به القاب قفقازى نبود. برحسب اينكه نردين ده آباء و اجدادى خاندان وى بود براى خود لقب عجيب خان نردينسكى را انتخاب كرد كه هم براى تلفظ راحت بود و هم خوش نام مىنمود.
با توجه اينكه عبدالحسينخان مجلسآرا و خوشسخن و دلربا بود ــ صفاتى كه بعدها هم مايه پيشرفت و هم مايه دردسرش شد ــ در اندك مدتى در بين دوستانش مشهور شد و دل بسيارى از زنان و مردان مجالس را به دست آورد.
البته در اين زمان عبدالحسين خان چندان فرد شناخته شدهاى نبود كه اطلاعات خاصى از وى موجود باشد. تنها مدرك مستند، بخشى از خاطرات ارزشمند عبدالله مستوفى است كه تصادفا در اين هنگام وابستة سفارت ايران در سنپطرزبورگ بود. مستوفى در ابتداى مأموريتش اندك آشنايىاى با وى پيدا مىكند كه اين امر تا زمانى كه تيمورتاش آينده در آنجا بود ادامه مىيابد. عبدالله مستوفى درخصوص اولين ديدارش با عبدالحسين و وجهه او در آن زمان مىنويسد:
عصر روز ورود، دو نفر ايرانى با لباس سربازى نظام روس وارد شدند، يكى از آنها مهدى خان پسر ممتحنالدوله، با اينكه شاگرد مدرسه است چون در مدرسه نظام درس مىخواند و در آتيه بايد صاحبمنصب نظامى بشود، قبل از وقت پدرش لقب حصنالسلطنه براى او گرفته است، و ديگرى عبدالحسين خان پسر كريمدادخان معززالملك نردينى است كه پدرش تازه به مُدزمان لقب امير با مضافٌاليهى كه فعلاً يادم نيست گرفته و لقب معززالملكى را به پسرش داده و اين همان سردار معظم آتيه و بالاخره تيمورتاش وزير دربار پهلوى است. او هم مثل مهدىخان در مدرسه نظام، و در همان طبقه، مشغول درس خواندن است. مهدى خان از سن چهارده پانزده سالگى ايران را ترك گفته و از اوايل زمان سفارت ارفعالدوله، در پطرزبورغ مقيم و به واسطة خصوصيت بين ممتحنالدوله و ارفعالدوله، هميشه در سفارت منزل داشته و حق آب و گل پيدا كرده است. اما عبدالحسينخان، گذشته از توصيه پدر، به واسطة هوش سرشار و خوش محضرى خود توانسته است تمايل تمام اعضاى سفارت را طورى به خود جلب كند كه همگى با روى گشاده او را بپذيرند. از اين هم كه بگذريم، حق نيست كه چيزى كه مهدىخان از آن برخوردار است، از اين جوان خوشقيافة باهوش دريغ نمايند. خلاصه اين مقدمات سبب شده است كه سفارت به منزلة خانه اين دو جوان مىباشد. از عصر شنبه تا صبح دوشنبه كه مدرسه معمولاً تعطيل و شاگردان بومى به خانههاى خود مىروند، اينها به سفارت مىآيند. در اين يكى دو شب خورد و خواب و همه چيز آنها در سفارت است. عصرهاى چهارشنبه تا صبح پنجشنبه كه باز يك نيمه تعطيلى در كار است، همين وضع برقرار مىباشد. در ايام تابستان اگر به ايران نروند، باز مهمان سفارتاند. اگر سفارت به ييلاق برود، آنها هم همراهاند.
هوش سرشار و جاهطلبى بىپايان و نظر بلند عبدالحسينخان اقتضاى به كار بردن لقب معززالملك را در پطرزبورغ نداشت و در روسيه، خان نردينى بودن را كه بين رفقا، خان نردينسكى و معادلخان نخجوانسكى و خان ايروانسكى بود و لقب شاهزادگى قلم مىرفت، بر معززالملك بودن ترجيح مىداد... عبدالحسين خان در ميان اعضاى سفارت به يمين خاقان (آقاى اسد بهادر) سرسپرده بود و در رفتار خود از او تقليد مىكرد. آقاى اسد بهادر هم او را به شاگردى پذيرفته نسبت به او مهربان بود. مشاورالممالك هم كه گويا در مأموريت تذكره خراسان با پدر نردينى خصوصيت داشت با او مهربان بود. مشيرالملك هر دو را به يك چشم مىديد و مهدى خان از همه بدش مىآمد.
در اين زمان بين اعيان و اشراف كه عمدتا از شاهزادگان قاجارى بودند مد شده بود كه فرزندان خود را براى ترقيهاى بعدى در اركان حكومتى جهت تحصيل به اروپا مىفرستادند. روسيه يكى از كشورهايى بود كه به علت نزديكى و همسايگى با ايران از اولين مكانهاى اين موج هجوم دانشجويان بود. خان نردينسكى، كه جزو دانشجويان بزرگتر به حساب مىآمد در اين زمان سمت آقايى و مبصرى يافت و تعدادى از شاهزادگان زيردست وى قرار گرفتند. از اين افراد مىتوان به نامهايى چون محمدحسين فيروز، مهدى اسفنديارى، نظمالدوله، سردار رفعت، نظامالسلطنه مافى و حدود پانزده تن ديگر در مدرسه نظامى نيكلاى اشاره كرد. بعدها همين دوستان مدرسهاى حلقههاى محفلى صاحب قدرت را در دربار قاجارى و سپس پهلوى شكل دادند و در عين حال هواى يكديگر را به عنوان دوستان هم مدرسهاى داشتند.
عبدالحسينخان كه كمكم به پايان آموزشهاى مدرسه نيكلاى مىرسيد و زرنگيش آشكار مىشد مورد توجه مشيرالدوله سفير ايران در پطرزبورگ قرار گرفته بود؛ خصوصا كه مسئله دوئلى كه براى وى در اين زمان پيش آمده بود براى جناب سفير جالب توجه مىنمود. همراه با سفير به تهران مىآيد و به اعضاى وزارت خارجه مىپيوندد. در آستانه مشروطيت به عنوان عضو كادر وزارت خارجه معرفى مىشود و در اولين مأموريتش در حكومت قاجار براى اعلام سلطنت محمدعلى شاه به دربار روسيه مىرود، سفرى كه به عنوان سفرى پربار در نحوه ديپلماسى از آن ياد مىشود.
ولى پس از بازگشت به تهران به علت كدورتى كه بين عبدالحسين خان و حسين علاء فرزند وزيرخارجه وقت پيش مىآيد از آنجا خداحافظى كرده يكراست عازم خراسان مىشود. پدرش كه حاكم سبزوار بود، حكم بلوك جوين را براى پسرش مىگيرد و در ضمن دختر 19 ساله حاج خازنالملك مالك ثروتمند خراسان را به همسريش در مىآورد. اين دختر، يعنى سرورالسلطنه، از سويى خواهرزاده عضدالملك رئيس ايل قاجار و بعدها نايبالسلطنه احمدشاه بود و از سوى ديگر نوة منيرالدوله حاكم تهران به حساب مىآمد.
اين پيوند، قدرت را هم به نزد عبدالحسين نردينى افزود. عبدالحسينخان كه به جوين رفته بود با طبع خاصش دستگاه مجلل و پرريخت و پاشى براى خود ترتيب داد كه تا آن روز در اين منطقه سابقه نداشت و البته هم اهل تفريح و خوشگذرانى بود و هم مردمدار. گروه زيادى از افراد بر گردش جمع شدند و محفل پرت و دور افتاده وى در جوين را گرم مىكردند و البته از سوى پدر براى اين خاصهخرجيها پولهاى فراوانى حواله مىشد.
ولى جوين كوچك هرچند هشتاد پارچه آبادى داشت قفس تنگى براى طبع بلند و سركشى وى بود. تهران در تب و تاب حوادث مهمى مىسوخت. مجلس بمباران شد و استبداد صغير محمدعلى شاهى شروع گرديد. پس از مدت كوتاهى حكومت مستعجل شاه با حمله مجاهدين به پايتخت سقوط كرد و آوارگى شاه شروع شد. در بطن اين حوادث، عبدالحسين خان در گوشه دنج و آرام جوين نظارهگر رويدادها بود. وقتى آبها از آسياب افتاد نبض سياست به دستش آمده بود. با تغيير فراوانى كه حكومت كرد بسيارى از بزرگان قديمى و معمّر قاجارى خانه نشين و بركنار شده بودند. فضابه اندازهاى باز شده بود كه خلأ حضور افراد جديد در اين فضا محسوس مىنمود. با كمك پدرش كانديداى دورة دوم مجلس شوراى ملى شد. آراء سبزوار را به دست آورد و با اينكه كمتر از سى سال داشت ــ كه از لحاظ قانونى درست نبود ــ همراه با اهل و عيال راهى پايتخت گرديد. به هنگام تصويب اعتبارنامه با لطايفالحيل مشكل سنىاش را حل كرد و به هنگام انتخاب هيئت رئيسه مجلس همراه با فروغى به سمت منشى انتخاب گرديد. عبدالحسين خان ديگر اسم و رسمى يافته بود و در محافل تهران صاحب نام. در همين ايام هم اولين فرزندش بدنيا آمد؛ ايران.
نمايندگيش از دومين دوره تا هفت دورة بعد هم ادامه يافت و اتوماتيكوار جزو مشاغل رسمى وى به حساب مىآمد.
در دومين دورة مجلس در نتيجة سخنورى و زرنگى بيش از حدى كه داشت و نيز با ارتباطهاى عميقى كه بين همه نمايندگان از هر قشرى ايجاد كرده بود نزد همه كس عزيز مىنمود. هر جا كه كارى بر زمين مانده بود وى به عنوان ناطق پاى ميز خطابه مىرفت و گرههاى زيادى را باز كرد. از جمله باز كردن گرهِ خلع سلاح مجاهدين تبريزى مقيم طهران. معضلى كه گاه موجب درگيريهاى پراكنده در شهر مىشد. اين لايحه مخالفانى داشت كه با نطق زبردستانه وى به تصويب رسيد و حمله نيروهاى دولتى به پارك اتابك آغاز شد. به هر حال، فاجعهاى هم به وقوع پيوست كه مىتوانست كار به آنجا نكشد.
اين دورة مجلس در نتيجة انحلال آن بر سر قضيه شوستر چندان دوامى نداشت. تيمورتاش مدتى پس از انحلال مجلس همراه با همسر و فرزندش به سوى مسقطالرأسش بازگشت. در اين هنگام كه پدربزرگ همسرش نيّرالدوله والى خراسان بود به خاطر نوهاش فرماندهى قشون خراسان را به وى سپرد. هر چند فرماندهى اين قشون افتخارى نداشت ولى به هرحال كار پر اسم و رسمى بود. از طريق نيّرالدوله، لقب پرطمطراق سردار معظم را از تهران گرفت. وى كار چندانى در قشون خراسان نداشت چون ظاهرا قشونى هم در كار نبود! بنابراين، بنابرطبعش چندين انجمن ادبى در خراسان تشكيل داد كه اين انجمنها بر هواخواهان و دوستانش مىافزود؛ ولى دلش هواى تهران داشت. با شروع انتخابات مجلس سوم، با پشتيبانى حكومت خراسان به عنوان نماينده مردم قوچان راهى مجلس شد. پس از شروع نمايندگىاش در دورة سوم، وى ديگر به عنوان كارمند رسمى دولت به خراسان بازنگشت و درحقيقت فرماندهى قشون خراسان آخرين منصب رسمىاش در خراسان بود. نبض قدرت در تهران مىتپيد و دور شدن از آنجا به صلاح نبود. در اين دورة مجلس سردار معظم، كه سرى بين سرها داشت، در فراكسيون اعتدالى جاى گرفت. با افرادى چون مدرس، سپهدار، صادق طباطبايى و چند نفر از متنفذين نشست و برخاست مىكرد و تجربه مىاندوخت.
اين مجلس هم چندان نپائيد؛ چه، جنگ جهانى اول به ايران رسيد و مجلس فروپاشيد. اين تعطيلى و فترت مجلس حدود شش سال ادامه داشت، يعنى تا كودتاى سوم حوت 1299. نوزده كابينه بر سر كار آمد و سقوط كرد. حكومتها بنا به قدرتى كه داشتند بدون حضور مجلس خودسرانه به كارهاى مختلفى، كه گاه به مصلحت ايران نبود، مىپرداختند كه از جمله مهمترين آنها امضاء قرارداد 1919 وثوقالدوله و بريتانيا بود. سردار معظم هم در اين فترت شش ساله چندان بيكار نبود. در همين حكومت وثوقالدوله حاكم گيلان شد. اين حكومت دستاورد چندانى براى وى نداشت. البته عملكرد غيرمعقول و خلافكاريهاى آشكار وى در آن ديار بدناميهاى بسيارى براى وى به بار آورد. پس از عزل از گيلان بر سر املاك پدريش به خراسان رفت و كوتاه زمانى آرام گرفت. ولى شروع انتخابات مجلس چهارم وى را ناآرام كرد. اين بار به عنوان نماينده قائنات راهى مجلس شد. مجلس تشكيل شده به دامن كودتاى سوم اسفند افتاد. بسيارى دستگير و تبعيد شدند؛ از جمله آنان سردار معظم بود كه راهى تبعيدگاه كاشان شد، ولى ماهى چند نگذشت كه با سقوط سيد ضياء به تهران بازگشت و به هنگام افتتاح مجلس چهارم در تهران حضور داشت.
مجلس چهارم درحقيقت سكوى پرش سردار معظم بود. وى اساس قدرت را يافته بود، همه تعهدهاى قبلى خود را به فراموشى سپرده و سوراخ دعا را يافته بود: رضاخان سردارسپه، مردى كه بهرغم گمنامى، قدرت فراوانى داشت. قدرتى كه سالها در كشور مفقود شده بهنظر مىرسيد، حتى شاه وقت هم مجبور به مجيزگويى از وى بود.
مثلث دور رضاخان شكل گرفت، مثلثى كه شامل سردار معظم خراسانى، علىاكبر داور و نصرتالدوله فيروز مىشد، مثلثى كه بعدها اضلاع آن به دست رضاخان بدبين كه اورنگ شاهى بر سر داشت يكايك برداشته شد.
مجلس چهارم در واقع زمينة يارگيرى رضاخان از بين سران و شخصيتهاى دولت قاجار بود جهت بسط قدرت فردى خود. مجلس پنجم فىالواقع اوج قدرت همين رجال پيوسته به رضاخان شد. اركان حرب قشون در كل كشور چنان قدرتمند بود كه حكم و اعتبارنامه نمايندگى مجلس براى نمايندگان طرفدار رضاخان صادر مىكرد و مخالفان را رد صلاحيت مىنمود. تنها نمايندگان تهران بودند كه توانستند از اين تله بگريزند، نمايندگانى كه در رأس آنان مرحوم مدرس و دكتر مصدق قرار داشتند. سردار معظم در اين دوره چنان به سردار سپه نزديك شده بود كه حتى به وزارت فوائد عامه هم منصوب شد و اولين وزارت خود را تجربه كرد.
با اعلام تغيير سلطنت به درخواست مجلس پنجم و تشكيل مجلس مؤسسان كبك سردار خروس مىخواند. تاج شاهنشاهى كشور كهنسال ايران به فردى عامى، كه البته قوة خارجى حامىاش بود، اعطا شد و متأسفانه با اتكاء عوامل داخلى كه از تحصيلكردگان فرنگى و غيرفرنگى هم فراوان در بين آنها يافت مىشد، كم نبود.
اين تغيير قدرت كاملاً عميق و ريشهاى بود. رضاشاه ديگر آن ترتيبات گذشته را نمىپسنديد. بسيارى از رجال قديمى كنار رفتند و يا بركنار شدند و اشخاصى مطمئنتر و وفادارتر و جوانتر به جاى آنها نشستند. سردار معظم از جمله آنان بود. علاوه بر سردار معظم، كه از ابتداى سال 1304 با قانون لغو القاب نامش به نامى غير عربى يعنى تيمورتاش تغيير يافته بود، افرادى چون فروغى رئيسالوزراء و محمد تدين رئيس مجلس شوراى ملى به مراكز اصلى نظام پهلوى وارد شدند.
شاه جديد نيز، همانطور كه قبلاً گفته شد، به دليل بيسوادى و نداشتن دانش حكومتدارى مجبور به استفاده از افراد تحصيلكردهاى بود كه حكومتش را بچرخانند و حضور تعداد زيادى از اينگونه افراد در حكومت، كه در عين داشتن دانش روز به دنبال پست و مقام مناسب خود بودند، به همين دليل بود. شاه هم به درستى فهميده بود كه فقط به ضرب و زور و بگير و ببند نمىتواند حكومت كند و حضور اينگونه افراد براى اين امر الزامى است.
تيمورتاش به پيشنهاد فرجالله بهرامى (دبيراعظم) رئيس دفتر رضاشاه براى مقام مهم و تازه تأسيس وزارت دربار پيشنهاد شد. رضاشاه هم كه از مدتها پيش با تيمورتاش آشنايى نزديك داشت اين پيشنهاد را پسنديد و، چند روز قبل از تاجگذارى، تيمورتاش را رسما به وزارت دربار فرستاد.
از آن روز به بعد تيمورتاش تقريبا هر روز مطلبى را بهانه كرده با تشويق دبير اعظم به دفتر مخصوص مىآمد؛ زيرا مىدانست به اين طريق به هر قسمى هست خود را به چشم سردار سپه خواهد كشانيد يا تصادفا در راه او را خواهد ديد، يا از پشت پنجره چشمش به او خواهد افتاد ــ مخصوصا در اين روزها لباس خود را فاخرتر مىپوشيد ــ طرز قدم برداشتن خود را وقتى دور از سردار سپه بود، وزينتر و با مناعتتر برمىداشت، وقتى نزديك او مىشد و او رامىديد، باخضوع و خشوعتر رفتار مىنمود ــ خلاصه همانطور كه انسان، در موقع عاشقى، خود به خود سعى دارد بهترين صفات را براى فريفتن معشوقش ظاهر و برجسته كند، تيمورتاش هم از هيچگونه دلفريبى فروگذار نكرد ــ و در اين موقع بخت و اقبال و شايد از ما بهتران هم به او كمك كردند و بالاخره تيمورتاش شد وزير دربار پهلوى ــ و اين كلمه پهلوى را هم مخصوصا تيمورتاش در آخر عبارت «وزارت دربار» اضافه كرد و در روى كاغذ و پاكتها چاپ كرد ــ شايد اگر ساير وزراء هم از تأثير عجيبى كه اين اسم در قلب سردار سپه داشت مسبوق بودند، آنها هم بالاى كاغذهايشان چاپ مىكردند «وزارت ماليه پهلوى»، «وزارت عدليه پهلوى»، «وزارت جنگ پهلوى»... تيمورتاش از همان ابتدا كه وزير دربار پهلوى شد، موقعيت مخصوص خود را فهميد و دانست كه اگر درست مطابق حساب رفتار كند به تمام آرزوهاى ديرينش خواهد رسيد... با تمام اينها، همه مىدانند كه در همه جاى دنيا، اهميت هر شغل دولتى تا اندازهاى بسته به شخصيت صاحب شغل است، مخصوصا در كشورهايى كه قانون هنوز لق است، مخصوصا اگر قانونهايش زاييدة احتياجات نبوده و با فشار در حلقوم جامعهاى فرو كرده باشند... تيمورتاش به زودى و به خوبى متوجه تمام اين نكات شد و با روش ماهرانهاى دست به كار گرديد. قدرت مثل آهنربا مىماند، هر آهنى را به او بمالند و تماس دهند فورا آهنربا مىشود. تيمورتاش هم از ملاقات هر روزى شاه و تماس نزديك با او قدرت گرفت و چون خيلى مستعد بود، عينا مثل بلندگوى راديو، هر آهنگى را كه از شاه مىگرفت فورى آهنگ را چندين برابر بزرگ كرده با اوج و طنين مخصوصى به ديگران مىرسانيد ــ راست است كه آهنگ را راديو مىدهد ولى شما از بلندگو مىشنويد ــ درست است كه اوامر را شاه مىداد ولى مردم از دهان تيمورتاش مىشنيدند و به همين جهت رفتهرفته خود تيمورتاش در انظار مظهر قدرت شد و به اين نكته هم جدا تظاهر مىكرد.
با مساعدت تيمورتاش امر مهم تاجگذارى رضاشاه در ارديبهشت سال 1305 اتفاق افتاد. نكته مهم اين تاجگذارى حمل تاج به وسيله تيمورتاش بود تا آن زمان رسم بر اين بود كه رئيسالوزراء دست به چنين كارى مىزد كه اين بار تيمورتاش با برترى نسبت به فروغى عمل حمل تاج را خودش انجام داد. اولين نشان تاج نيز به پاس زحمات بىشائبهاش از سوى رضاشاه به وى اعطا گرديد. از همين امور مىتوان به خوبى به تركتازى تيمورتاش به عنوان دومين شخص مملكت پس از شاه پى برد. دوام شش ساله اين امر نشان از احتياج شديد رضاشاه به فرد پرتحركى چون تيمورتاش داشت. ابراهيم خواجهنورى، كه خود از نزديك تيمورتاش را درك كرده بود، چندين خصلت براى موفقيت تيمورتاش مىشمارد كه خواندنى است:
به نظر من، از سرعت انتقال و هوش او گذشته، چهار خصلت را بايد موجب اصلى موفقيت او شمرد: اول سرعت در تصميم و بريدن كار؛ براى درك اهميت آن بد نيست كه شما خودتان را چند دقيقه ارباب رجوع يكى از ادارات فرض كنيد، روزها هفتهها و هفتهها ماهها ماهها سال مىشودو در اين مدت هر روز شما را مثل توپ فوتبال با لگد از اين ميز به آن ميز مىاندازند و پس از اينكه به هزار عنوان شما را دوشيدند، تازه پيشخدمت ميز آخرى را اگر راضى نكنيد فورى يك اشكال قانونى برايتان مىتراشد كه غالبا خود وزير هم از عهدة رفع آن برنمىآيد... در يك چنين وضعيتى شما خسته و وامانده و از دنيا بيزار، به هر واسطه و وسيلهاى كه شده دست خود را به دامان تيمورتاش مىرسانيد و در طرف پنج دقيقه آقاى وزير دربار با يك آرى و نه صريح كار شما را تمام مىكند... آيا شما بعد از آن بهترين مبلّغ لياقت و اهميت تيمورتاش نخواهيد بود؟... مطلب عارض را مىشنيد و فورى درست يا غلط دستور قطعى صادر مىكرد و كار آن بيچاره عارض را به هر صورت يك طرفى مىنمود... خصلت ديگر يعنى دومين عامل موفقيتش خوشرويى و خوشسلوكى بود. تمام دوستان و آشنايانش در اين متفقاند كه در مجالس خصوصى هرگز انسان از محضر تيمورتاش سير و خسته نمىشد؛ چون بذلهگويى و شوخى را زياد دوست داشت، به هر مناسبتى مزاحى مىكرد و از ته دل خنده بلندى مىنمود و پيچ و تاب مىخورد... مثلاً در يكى از شبهاى باشگاه [ايران] خوب به خاطر دارم كه در موقعى كه اركستر قسمتى از «كارمن» را مىنواخت، همين كه به آهنگهاى مربوط به جنگ با گاو رسيد، فورى تيمورتاش يكى از آقايان محترم را كه موهايش استعداد شبيه شاخ گاو شدن داشت، وادار كرد به مثل گاو نر سيركهاى اسپانيا با سر حمله كند و با آهنگ موسيقى جست و خيز نمايد، و خودش هم شبيه سمخهبازان اسپانيا يعنى «تورادر» در مقابلش به حركت درآمد و بعد ديگرى را جاى خودش گذاشت، مجلس هر دو خيلى گرفت و همة حضار از شدت خنده دولا و سه لا مىشدند و صادقانه اين مجلسآرايى و خوشسلوكى حضرت اشرف را تمجيد مىنمودند... سومين خصلت مؤثر در موفقيتش را بايد «قدرت در كار» دانست. حقيقتا مزاج و اعصاب خسته نشدنى تيمورتاش فوقالعاده بود. رفقا و همنشينانش مكرر او را ديدهاند كه تا صبح به ميگسارى و معشوقهبازى مشغول بود و پس از طلوع آفتاب مثل ساير مردم، بلكه به درجات بهتر از ساير مردم، سر كارش حاضر مىشد و با قدرت غيرعادى به حل و فصل امور مىپرداخت. بنده خودم در بروكسل شاهد بودم كه به محض ورود از مسافرت به ميهمانى مجللى كه در سفارت ايران به افتخارش با حضور وليعهد بلژيك برپا شده بود تا ساعت چهار بعد از نصف شب سر پا ايستاده و صبح ساعت شش براى بازديد، يادم نيست، چه مؤسسهاى به شهر ليژ حركت كرد و تمام روز مشغول بود. با اين حال، شب بعد هم در «انجمن گلوا» در شبنشينىاى كه به افتخار او داده مىشد حاضر گرديد و خوب در نظرم هست كه تر و تازه و شاداب قامت خدنگ خود را در فراك خوش دوختش جلوه مىداد و لحظهاى از شوخى با خانمها يا مذاكرات جدى با مردان سياسى خوددارى نمىكرد. بهطورى كه رفت و آمد و گفت و گو و خندههاى بلند او يك نوع هيجان دور از رسميتى در آن مهمانى خيلى رسمى ايجاد كرده بود.
وقتى رفيقبازى و دوست نگهدارى او را نيز بر اين سه خصلت اضافه كنيم، و استحكام وفادارىاى كه نسبت به دوستانش از خود نشان مىداد به ياد بياوريم، بيدرنگ تصديق خواهيم كرد كه موفقيت او بيشتر مرهون اين خصايص بوده است....
بدينترتيب، تيمورتاش از اول سلطنت رضاشاه تا روزى كه مورد غضب قرار گرفت و خلع گرديد بسيارى از مسائل مملكت را دربست در اختيار داشت. و اين در حالى بود كه طبق قانون اساسى مشروطه تفكيك قوا صورت گرفته بود و وى فقط وظيفه رتق و فتق امور دربار و دخل و خرج آن را داشت. اوضاع طورى بود كه اگر هر كسى مشكلى داشت به جاى مراجعه به مسئول مربوطه اولين كارش حضور در دربار و ملاقات تيمورتاش بود. اين امر چنان علنى بود كه حتى مخبرالسلطنه هدايت رياستالوزراء وقت هم در حضور دبير شرقى سفارت بريتانيا اين امر را تأييد مىكند و تيمورتاش را همهكاره مملكت مىداند.
به عنوان آخرين نمونه از اقتدار تيمورتاش به سندى بسنده مىكنيم كه در عين سادگى حاوى مطلبى جالب است كه عمق اين امر را مىرساند. نامهاى از هدايت به تيمورتاش، به سند توجه كنيد:
23 خرداد 1308
وزير دربار عزيزم، لازم شده است كه بنده يك ساعتى خدمت حضرت اشرف تصديع بدهم. در دربار حضرتت را آسوده نمىگذارند وانگهى اوقات كار است. متمنى است روز شنبه وقتى را معين فرماييد كه يابنده در دولت منزل شرفياب بشوم يا حضرت اشرف در كلبه حقير سرافراز فرماييد عرايض خودم را به عرض برسانم.
كسى كه با رضاشاه پيمان مودّت مىبست مىبايستى نهايت كار خود را نيز حدس مىزد و پيشبينى مىكرد. رضاخان اطاعت محض مىخواست. اين خصوصيت يك فرد نظامى بود كه اگر كسوت سياسى نيز به تن مىكرد ما به ازاى نظامى از آن مىخواست. رضاشاه هرگز نمىپسنديد كه كسى بالاتر از او باشد. شايد در طى سالهاى اوليه سلطنت به علت ناآگاه بودن بسيارى از اصول سلطنت و آداب آن را نمىدانست كه حتى بعدها نيز نياموخت ولى اطاعت محض را، كه ناشى از قدرت مطلقه مىشد، خوب مىفهميد.
تيمورتاش كه احتياج رضاشاه را به خود مىدانست بخش اول روابطش را خوب فهميده بود ولى آخر آن را خير. قدرت تيمورتاش هرچه از سالهاى اوليه سلطنت رضاشاه جلوتر مىرفتيم بيشتر و بالاتر مىرفت. در امور سياسى تنها نمايندة ايران بود. در رأس هيئتهاى سياسى براى مذاكره به شوروى و انگليس مىرفت. قراردادهاى تجارى و مسائل مشكلزاى با شوروى را حل مىكرد و، از همه مهمتر، طرف مذاكره قرارداد نفتى دارسى و ايران بود. يك پايش لندن و يك پايش تهران بود. بدون آنكه وقعى به وزير خارجه و وزير فوايد عامه يا تجارت بگذارد. چه پشت وى به رضاشاه گرم بود.
در امور شخصى نيز تيمورتاش به همان رويه دائمى خود كه در جوين و در دروه جوانى داشت ادامه مىداد. در تهران براى خود كاخى بنا كرد، كاخى كه فقط ظاهر نبود و داخلش برخلاف رويه اشراف كه بر پنهانكارى بود كاملاً آشكار و به سبك اروپايى بود. سالن رقص داشت، چيزى كه بين اعيان و اشراف رسم نبود ولى او رسم كرد. و البته بايد توجه كرد در اين سالها، يعنى اواخر دهه اول شمسى حتى رضاشاه هم كاخى در خور خود نداشت. اين آشكار كردن زندگى و عدم پنهانكارى آن هم در آن روزگار جاى حديث فراوان مىگذاشت.
مجالس شبنشينى وزير دربار زبانزد خاص و عام بود. وى كه پس از همسر اولش يعنى سرورالسلطنه با خانمى اروپايى به نام تاتيانا ازدواج كرده بود رسما در اين مراسم به صورت كاملاً باز و اروپايى شركت مىكرد.
اين روحيات تيمورتاش در عين اينكه دوستان زيادى براى وى فراهم كرد به علت قدرت زياد و عدم توجه به نظرات ديگران دشمنان زيادى را نيز براى وى تراشيد. دشمنانى كه دسترسى زيادى به رضاشاه داشتند و مىتوانستد خبرهاى زيادى از راست و دروغ براى رضاشاه بدبين فراهم كنند. روحيه بدبينى رضاشاه نسبت به اطرافيان زبانزد خاص و عام بود. همچنان كه قبلاً گفتيم وى شريك قدرت نمىخواست بلكه مطيع قدرت مىخواست. رضاشاه مىتوانست با افرادى چون مخبرالسلطنه هدايت كنار بيايد و تا سالها همكارى كند چون مخبرالسلطنه جز اطاعت محض كارى نمىكرد؛ ولى تيمورتاش از جنس مخبرالسلطنه نبود. وى نيز بيمارى رضاشاه را در عدم در اعتماد به اطرافيان داشت؛ چنانكه تاتيانا همسر دومش به سفير بريتانيا مىگويد: «شوهرش به غير از خود وى، به هيچكس ديگر اعتماد ندارد.»
خود سفير ادامه مىدهد كه: «او از نظر روحى خسته است و ميزان كار شبانهروزىاش در حدى است كه يك وزير اروپايى حتى تصورش را هم نمىتواند بكند. به عكس وزراى ما، منشى ندارد و نامههايى را كه به من مىنويسد يا خودش تايپ مىكند يا همسرش و اين كارها اغلب در نخستين ساعات بعد از نصف شب انجام مىشود.»
رضاشاه در اواخر دهه اول سلطنتش احساس بىنيازى به حواريون اطرافش داشت. چون اولاً پايههاى سلطنت محكم و استوار بود و هيچ رقيبى خصوصا از خاندان قاجار نداشت. ثانيا شايد علائم پيرى و ضعف بدنى وى را بر آن داشت كه فكرى براى آينده وليعهد نوجوانش بكند. امكان داشت با مرگ زودهنگامش آينده سلطنت پهلوى با حضور افراد قدرتمند طالب قدرت در خطر بيفتد و سلطنت به نسل دوم خاندان نرسد، امرى كه حتى از ذهن سفير بريتانيا نيز دور نمانده بود.
اندكاندك تصفيه دربار شروع شد. نفر اول نصرتالدوله فيروز از دوستان نزديك تيمورتاش بود، امرى كه تيمورتاش را ترساند ولى آگاه نكرد. تيمورتاش پس از دستگيرى فيروز در ديدارى كه با سفير بريتانيا داشت مهر از اسرار دل برمىدارد و در حضور سفير از عدم اطمينان شاه به اطرافيان سخن مىگويد و بىپرده مىگويد:
اگر حقيقت مطلب را خواسته باشم [بگويم] ، امروز در سراسر ايران كسى وجود ندارد كه رضاشاه نسبت به او اعتماد داشته باشد و اين سوءظن ملوكانه نسبت به همگان، در نظر آنهايى كه يك عمر امتحان صداقت و وفادارى خود را دادهاند بالاخص ناگوار و غيرقابل تحمل است. همين سوءظن شديد ملوكانه باعث شده است كه سدى ميان اعليحضرت و صديقترين خدمتگذارانش به وجود آيد؛ زيرا همه اين اشخاص شب و روز در بيم و هراساند كه مبادا غفلتا آماج سوءظن ملوكانه قرار گيرند و نتايج وخيم و مرگبار آن را به چشم ببينند! خود ايشان (جناب اشرف) شايد نزديكترين كس به اعليحضرت باشند و ايشان را بهتر از هر كسى ديگر بشناسند. از اين رو، چندين بار راجع به همين موضوع با ايشان صحبت كرده و عواقب زيانبار اين همه سوءظن بيجا نسبت به اطرافيان را خدمتشان عرض كردهاند؛ ولى بدبختانه مثل اين است كه اعليحضرت از آن سنى كه بتواند، عادات و خصوصيات اخلاقى خود را عوض كنند گذاشتهاند.
چنين صحبت كردن وزير دربار كشورى دربارة ولينعمت خود، كه به هر حال رئيس و پادشاه كشور است، در حضور يك فرد اجنبى و خارجى به دور از مسائل ديپلماتيك است ولى حاكى از چيزهاى زيادى است؛ از جمله از احساس خطر تيمورتاش نسبت به آيندهاش. چه آنكه، سالى نگذشته بود ــ بعد از اين ملاقات ــ كه دستگير شد.
رضاشاه، كه نصرتالدوله فيروز را به محبس فرستاده بود، بدقلقيهايش نسبت به تيمورتاش را افزايش داد. اولين نشانه تند اين برخورد حضور در يكى از مجالس شبانه و بىبند و بار تيمورتاش و دوستانش بود كه آنان را تهديد كرد و از اين كار برحذر داشت. رضاشاه نه اينكه تازه فهميده بود كه چنين مجالسى تشكيل مىشود، چه آنكه سالها بود اين مجالس برقرار بود، بلكه اين امر هر چند به صورت شايعه در جامعه ايران و مطبوعات خارجى پخش شده بود حاكى از التيماتومى بود كه به برخى سران مظنون داده مىشد.
زمانى كه در سال 1310 سفرهاى چندين ماهه تيمورتاش به لندن و شوروى به پايان رسيد، گزارشهاى متعدد دشمنان دوستنماى تيمورتاش مزيد بر علت بود كه خشم رضاشاه را دو چندان كند. مضمون اين گزارشها حكايت از آن داشت كه مقامات انگليسى و شورويها پذيرايى گرمى از وى كردند؛ و در محافل سخن از كاردانى و همهكاره بودن وى بر سر زبانها بود.
برداشتى كه رضاخان از اين گزارشها مىكرد و يا اغيار سعى در القاء آن داشتند اين بود كه شاه نفر دوم است. اين امر براى رضاشاه گران مىآمد.
سوم دى 1311 آخرين روز كارى تيمورتاش در دربار بود. از اول صبح وى فضاى سنگين دربار را احساس كرد. بعدازظهر در اطراف منزل تعدادى از مأموران آگاهى را ديد و عصر همان روز حسين شكوه با نامهاى رسمى و لاك و مهر شده نزد وى آمد و بيكار شدنش را ابلاغ كرد. علاوه بر آن، اعلام كرد كه وى بازداشت خانگى است و تحت كنترل نظميه است. تيمورتاش از همان لحظه به ياد دوستش نصرتالدوله فيروز افتاد و تنش لرزيد. جرم وى اختلاس مالى عنوان شد و پروندهاى كه ساخته بودند با توجه به خدمت و منزلت تيمورتاش بسيار كوچك و كودكانه مىنمود. اين نشان از آن داشت كه در پس پرده دلايل ديگرى مطرح است.
بعدها مسئله ارتباط وى با دولت شوروى مطرح شد كه به مهمترين دليل دستگيرى وى تبديل گرديد؛ ولى سندى كه دليل بر اين امر باشد ارائه نشد و حتى مذاكره سفير بريتانيا با آيرملو رئيس كل شهربانى وقت كه قصد القاء اين امر را داشت هم از نظر سفير نامربوط بود.
فروغى ادعا مىكند دليل اصلى بركنارى تيمورتاش ارتباط تنگاتنك وى با عبدالحسين ديبا و همسرش بلبل است كه مورد غضب رضاشاه بودند. اين استدلال نيز چندان جدى نيست.
تقىزاده هم اعتقاد داشت كه رضاشاه به هر كسى كه اندك جربزه كار كردن داشت و اهل عمل مىبود شك داشت و تيمورتاش از همين قماش بود كه رضاشاه از او بدش مىآمد.
به هر صورت، تا امروز هم دليل دستگيرى و سپس مرگ تيمورتاش در هالهاى از ابهام باقى مانده است. ولى آنچه كه به نظر درستتر مىآيد اين است كه رضاشاه حضور هيچ فرد كاردان و توانمندى را كه بر خلاف رأى شاه مىتوانست كارى بكند در دربار و حكومت نمىپسنديد. وى معمولاً آدمهاى مطيع و ضعيف را مىپسنديد؛ چنانكه در سال آخر حكومت رضاشاه و آغاز حمله متفقين به ايران اين حكومت مطلقه چنان استوار شده بود كه هيچ يك از سران نظامى و سياسى حق نُطُق كشيدن بدون اجازه را نداشتند و با حمله متفقين بر ايران هيچكدام از اين افراد نمىتوانستند كوچكترين تصميمى بدون «شرفعرض همايونى» بگيرند. رضاشاه هم كه مرد روزهاى دشوار نبود و به علت نداشتن مشاوران كاردان و شجاع و فقط حضور مشتى بادمجان دور قابچين به دورش و بىاطلاعى از اوضاع و احوال سياستهاى جهانى و نداشتن پشتوانه مردمى ارتشش حتى سه روز هم مقاومت نكرد و به فاصله سوم شهريور تا 25 شهريور در عرض 22 روز حكومت 16 سالهاش به باد رفت.
البته حضور افرادى چون تيمورتاش هم با آنكه آدمهاى زرنگى بودند ولى خودشان هم تأثير مهمى در ايجاد اين ديدگاه در رضاشاه داشتند، آنان براى آنكه خودشان فقط مطرح باشند بسيارى ديگر را از گود سياست كشور دور كردند و خارج شدن و خالى شدن صحنه سياسى كشور از افراد كاردان بعدها بلاى كشور گرديد.
29 بهمن سال 1311 با قرار مدعىالعموم تيمورتاش به محبس نظميه منتقل شد. دو محاكمه ظاهرى براى وى تشكيل دادند كه در آن تيمورتاش خود را از اتهامات مبرا مىدانست. وى پس از محاكمه به زندان قصر منتقل شد، زندانى كه بسيارى از مخالفان تيمورتاش هم به آنجا رفته و سر به نيست شده بودند. 19 مهر 1312 وى به خيل كشتگان رضاشاهى پيوست.
مستر مالت كاردار بريتانيا در سومين روز مرگ وى آخرين گزارش را به عنوان دلايل مرگ تيمورتاش براى وزارت خارجه بريتانيا مىفرستد. وى مىنويسد:
عبدالحسينخان تيمورتاش سه روز پيش، در شبانگاه روز سوم اكتبر، در زندان قصر قاجار درگذشت. گرچه خبر مرگ او تا اين لحظه به طور رسمى اعلام نشده است، از صحت گزارشى كه دريافت كردهام متأسفانه كاملاً مطمئن هستم. در عرض سه هفته گذشته خبر داشتيم كه ايشان بيمار هستند ولى رضاشاه او را در عرض همين مدت در بدترين وضعى كه براى يك زندانى مجرد قابل تصور است از دنياى خارج جدا كرده و حتى اجازهاى را كه اعضاى خانوادهاش سابقا داشتند كه او را گاهگاهى در زندان ملاقات كنند لغو كرده بود. براى تشديد تضييقاتى كه امر شده بود دربارهاش اعمال شود، كليه اثاث و مخلفات سلولش را (فرش، تختخواب، و لوازم نظافت) از دسترسش خارج كرده بودند.
به اين ترتيب مردى كه لياقت و استعداد درخشانش او را در قلهاى از عظمت، كه فقط تالى مقام شاه بود، قرار داده بود در آخرين شب حياتش حتى تختخوابى كه روى آن بميرد در اختيار نداشت زيرا همه اين وسايل را به دستور سرور حقناشناس از او گرفته بودند و محبوس بيمار روى كف عريان و نامفروش اطاق جان به جانآفرين سپرد.
مشكل بتوان علت حقيقى يك چنين نفرت شديد و كاهشناپذير شاه را از مردى كه روزگارى نزديكترين دوستش بهشمار مىرفت و بيشتر از همه اطرافيانش در آفريدن ايران جديد سهم داشت، كشف كرد. شايد روزى برسد كه پرده از اين فاجعه مرموز برداشته شود و كم و كيف اين معما براى آيندگان روشن گردد كه آيا تيمورتاش در پس پرده با روسها بند و بست داشته است يا اينكه قساوت وحشيانه شاه نسبت به وى ناشى از حقد و حسد بوده و زنده ماندن چنين مرد پرقدرتى را پس از مرگ خود خطرى براى بقاى سلسله پهلوى مىشمرده است.
سخن آخر اينكه عبدالله مستوفى در همان سنپطرزبورگ آينده آن دو جوان عزيزكرده ايرانى مدرسه نيكلاى را خوب پيشبينى كرد. وى در جواب مشاورالممالك كه آينده اين دو را مىپرسيد مىگويد:
گفتم: اما مهدىخان خدا نكند با عدة مسلحى وارد دهى شود؛ زيرا از ترساندن پيرمرد ده تا كشتن و خوردن خروس پيرزن، از هيچ چيز كه طبيعت مادى و استفادهجويى او اقتضا كند، خوددارى نخواهد كرد. ولى دربارة نردينى، بدون اينكه خود را ارسطو و او را اسكندر بدانم، همان حرف ارسطو درباره اسكندر را مىگويم: «اين جوان، كار بد يا خوب زياد خواهد كرد زيرا جاهطلب است. هر چه اين حس اقتضا كند، آن را به كار خواهد بست و پاپى چيز ديگرى نه از ماديات و نه از معنويات خواهد بود.»
آن روز كه اين جمله را مىگفتم، هيچ تصور سرنوشت عجيب اين دو جوان را نمىكردم. مهدىخان جان خود را روى تعدى به دهاتيها گذاشت و در رودبار با رفقاى خود، ماژورلو، كنت سوئدى و سيفاللهخان پسر سردار كل، به دست حاج شفيع رودبارى و پسرهايش كه آقايان افسران ژاندارمرى قصد رفتن به اندرون خانة او را كرده بودند كشته شد و تيمورتاش بدبخت هم، بعد آنكه كار بد و خوب زياد كرد، جان خود را روى جاهطلبى خود گذاشت.
فصل نامه مطالعات تاریخ معاصر ایران شماره های 53و 54 ، بهار و تابستان 1389
|