سند نامه ::
 
تيمورتاش و توهم قدرت

جلال فرهمند

در عرض سالهاى 1927 و 1928 سه رجل سياسى، هر سه داراى لياقت و كفايت سياسى زياد، يكه‏تاز صحنه سياستهاى ايران بودند. اين سه تن عبارت بودند از:

تيمورتاش (وزير دربار)، داور (وزير دادگسترى) و شاهزاده فيروز ميرزا (وزير دارايى). اين مثلث سياسى، كه تحت اوامر اعليحضرت رضاشاه كار مى‏كرد، از حد اعلاى قدرت و نفوذ برخوردار بود و بقيه اعضاى كابينه، از جمله نخست‏وزير مخبرالسلطنه هدايت، فقط نامى داشتند وگرنه عناصرى بودند بى‏بو و بى‏خاصيت. ميان اين سه ركن قدرت تيمورتاش از همه برجسته‏تر و به حقيقت نوعى «فوق‏الانسان ايرانى» (Persian Superman) بود كه به نظر مى‏رسيد از حيث هوش، معلومات و قواى معنوى، يك سر و گردن از ساير هموطنانش برتر باشد.
(بخشى از نامة سر رابرت كلايو سفير بريتانيا در تهران به مستر هندرسن وزيرخارجه بريتانيا 1929)

     آقاى مالت  كاردار سفارت بريتانيا در تهران درست سه روز بعد از مرگ تيمورتاش در زندان قصر، ضمن برشمردن دلايل و چرايى مرگ وى، به طرز عجيبى و با زبان شاعرانه كه از يك ديپلمات خشك و جدى انگليسى بعيد است از وى ياد مى‏كند.
     وى دربند چهارم يادداشت نامتعارفش به مقامات بالاتر انگليسى ضمن بيان شباهت ايران آن روز و انگلستان چهارصد سال پيش، يعنى زمان حاكميت سلسله تيودورها،  به قطعه شعرى از دكتر جانسن اشاره مى‏كند. دكتر جانسن در اين شعر از كاردينال ولزى  ياد مى‏كند كه از اركان حكومت تيودورها بود. كاردينال ولزى كسى بود كه نقش مهمى در قدرت گرفتن اين خاندان داشت و سپس خود به قدرتى بزرگ تبديل شد. در اين منظومه به طلوع، تابش و غروب آفتاب عمر كاردينال اشاره شده است. زندگى اى كه شباهت تام و تمامى با زندگى نمونة ايرانيش، يعنى عبدالحسين تيمورتاش، دارد، تيمورتاشى كه نقش كاردينال را دربركشيدن رضاخان به سرير قدرت داشت. در اين منظومه آمده است:
مردى بود كه روحانيت انگليس، دولت انگليس، كشور انگليس همگى زمام قدرت خود را به دست وى سپرده بودند. و از طريق او بود كه پرتو عنايات شاه بر اتباع كشور مى‏تابيد؛ اما سرشت بيتابش هنوز درپى ترقيات ديگر مى‏گشت؛ زيرا هر خواسته‏اى به خواسته ديگر، و هر قدرتى به قدرت بيشتر منتهى مى‏شد. سپس كارش به جايى كشيد كه پيروزيهاى سهل و بى مانع ديگر عطش جاه‏طلبى‏اش را سيراب نمى‏كرد و آن كسانى كه حقوق خود را دو دستى نثار مقدمش كرده بودند ديگر چيزى نداشتند كه او شوق ربودنش را داشته باشد.
     به تدريج آثار خشم و ترشروئى برجبين تاجدار كشور پديدار گشت و اطرافيان تيزبين شاه، كه اعمال و حركات او را به دقت مى‏پائيدند، از نگاههاى سرد و نفرت‏آميزش هر آنچه را كه لازم بود فهميدند.
     و چون اين آثار علائم شوم بر رجال كشور علنى شد ورق برگشت و آن مرد قدرتمند دوشين به هر سو كه مى‏نگريست با نگاههاى سرد و بى‏عاطفه «دوستان ديروز» روبه‏رو مى‏شد كه چنان به وى مى‏نگريستند كه گويى هرگزش نمى‏شناخته‏اند!
     زيردستان و نمك پروردگان شروع به استهزاء و تمسخرش كردند و پيروانش از كنارش پراكنده شدند.
     در چنين حالى آن حشمت و كبرياى مقام كه تا ديروز مانند هاله‏اى برگرد سرش مى‏درخشيدند ناگهان زايل شد.
     آن بالش زربفت از پشتش، آن ظروف طلايى از پيشش برداشته شد. آن كاخ شاهانه، آن اثاث گرانبها، آن همه غلامان ديباج‏پوش، آن همه مريدان والاتبار، همگى او را ترك كردند.
     رنج و اندوه به يارى بيمار شتافت و يادآورى اشتباهات گذشته مانند زنبورى نيش‏زن، شروع به گزيدن مغزش كرد.
و آخرين نفسهاى حياتش كه بيشتر به آهى شبيه بود اين حقيقت تلخ را در گوشش زمزمه مى‏كرد كه:
     «اتكاء به حسن نيت و وفادارى پادشاهان تا چه پايه خطاست!» 

     البته نمى‏توان ادعا كرد كه زندگى تيمورتاش شباهت تام و تمامى با كاردينال ولزى دارد؛ چه آنكه نه تيمورتاش كاردينال بود و نه رضاشاه هنرى هشتم؛ ولى چگونگى قدرت گرفتن و صعود تيمورتاش و نحوة حكومت مستبدانه رضاشاه با هنرى هشتم چنان به هم شبيه است كه اين ديپلمات انگليسى توانسته حق مطلب را ادا نمايد.
     عبدالحسين فرزند يك خرده مالك بجنوردى به نام كريمدادخان نردينى است. نردين دهى در سمت غرب خراسان آن روز ايران است. پدرش در جوانى وارد تشكيلات يارمحمدخان سهام‏الدوله بجنوردى شد. در طى سالهاى پيشكارى، كريمداد از خواص وى بود و حتى پس از مرگ سهام‏الدوله در نزد پسرش عزيزالله‏خان سالار مفخم هم برو بيايى داشت و جايگاهش حفظ گرديد. 
    كريمداد در طى اين سالها توانست از نزديكى با سهام‏الدوله استفاده كند و به علت خوش خلقى و مردمدارى هم به بسيارى از درباريان قاجارى نزديك شود و هم لقب معززالملكى بگيرد. پس از آن بود كه اين لقب را به پسرش عبدالحسين خان داد و خود لقب اميرمنظم گرفت. كريمداد اميرمنظم كه پسرش به سن 17 رسيده بود با مكانتى كه داشت وى را براى تحصيل به سن‏پطرزبورگ و مدرسه سواره‏نظام نيكولاى، كه مخصوص اعيان و اشراف بود، فرستاد. ارفع‏الدوله وزيرمختار ايران در پطرزبورگ از عوامل اصلى ثبت‏نام عبدالحسين در اين مدرسه معتبر بود. از اينجا به بعد عبدالحسين خان كه جوان خوش قيافه و برازنده‏اى مى‏نمود سرى بين سرها درآورد. با اينكه صاحب نسب ريشه‏دار و شاهزادگى نبود براى خالى نبودن عريضه و، به‏اصطلاح، كم نياوردن مقابل بقيه دانشجويان پر اسم و رسم مدرسه نظامى براى خود لقبى انتخاب كرد كه پربى شباهت به القاب قفقازى نبود. برحسب اينكه نردين ده آباء و اجدادى خاندان وى بود براى خود لقب عجيب خان نردينسكى را انتخاب كرد كه هم براى تلفظ راحت بود و هم خوش نام مى‏نمود.
     با توجه اينكه عبدالحسين‏خان مجلس‏آرا و خوش‏سخن و دلربا بود ــ صفاتى كه بعدها هم مايه پيشرفت و هم مايه دردسرش شد ــ در اندك مدتى در بين دوستانش مشهور شد و دل بسيارى از زنان و مردان مجالس را به دست آورد.
     البته در اين زمان عبدالحسين خان چندان فرد شناخته شده‏اى نبود كه اطلاعات خاصى از وى موجود باشد. تنها مدرك مستند، بخشى از خاطرات ارزشمند عبدالله مستوفى است كه تصادفا در اين هنگام وابستة سفارت ايران در سن‏پطرزبورگ بود. مستوفى در ابتداى مأموريتش اندك آشنايى‏اى با وى پيدا مى‏كند كه اين امر تا زمانى كه تيمورتاش آينده در آنجا بود ادامه مى‏يابد. عبدالله مستوفى درخصوص اولين ديدارش با عبدالحسين و وجهه او در آن زمان مى‏نويسد:
عصر روز ورود، دو نفر ايرانى با لباس سربازى نظام روس وارد شدند، يكى از آنها مهدى خان پسر ممتحن‏الدوله، با اينكه شاگرد مدرسه است چون در مدرسه نظام درس مى‏خواند و در آتيه بايد صاحبمنصب نظامى بشود، قبل از وقت پدرش لقب حصن‏السلطنه براى او گرفته است، و ديگرى عبدالحسين خان پسر كريمدادخان معززالملك نردينى است كه پدرش تازه به مُدزمان لقب امير با مضافٌ‏اليهى كه فعلاً يادم نيست گرفته و لقب معززالملكى را به پسرش داده و اين همان سردار معظم آتيه و بالاخره تيمورتاش وزير دربار پهلوى است. او هم مثل مهدى‏خان در مدرسه نظام، و در همان طبقه، مشغول درس خواندن است. مهدى خان از سن چهارده پانزده سالگى ايران را ترك گفته و از اوايل زمان سفارت ارفع‏الدوله، در پطرزبورغ مقيم و به واسطة خصوصيت بين ممتحن‏الدوله و ارفع‏الدوله، هميشه در سفارت منزل داشته و حق آب و گل پيدا كرده است. اما عبدالحسين‏خان، گذشته از توصيه پدر، به واسطة هوش سرشار و خوش محضرى خود توانسته است تمايل تمام اعضاى سفارت را طورى به خود جلب كند كه همگى با روى گشاده او را بپذيرند. از اين هم كه بگذريم، حق نيست كه چيزى كه مهدى‏خان از آن برخوردار است، از اين جوان خوش‏قيافة باهوش دريغ نمايند. خلاصه اين مقدمات سبب شده است كه سفارت به منزلة خانه اين دو جوان مى‏باشد. از عصر شنبه تا صبح دوشنبه كه مدرسه معمولاً تعطيل و شاگردان بومى به خانه‏هاى خود مى‏روند، اينها به سفارت مى‏آيند. در اين يكى دو شب خورد و خواب و همه چيز آنها در سفارت است. عصرهاى چهارشنبه تا صبح پنجشنبه كه باز يك نيمه تعطيلى در كار است، همين وضع برقرار مى‏باشد. در ايام تابستان اگر به ايران نروند، باز مهمان سفارت‏اند. اگر سفارت به ييلاق برود، آنها هم همراه‏اند.
هوش سرشار و جاه‏طلبى بى‏پايان و نظر بلند عبدالحسين‏خان اقتضاى به كار بردن لقب معززالملك را در پطرزبورغ نداشت و در روسيه، خان نردينى بودن را كه بين رفقا، خان نردينسكى و معادل‏خان نخجوانسكى و خان ايروانسكى بود و لقب شاهزادگى قلم مى‏رفت، بر معززالملك بودن ترجيح مى‏داد... عبدالحسين خان در ميان اعضاى سفارت به يمين خاقان (آقاى اسد بهادر) سرسپرده بود و در رفتار خود از او تقليد مى‏كرد. آقاى اسد بهادر هم او را به شاگردى پذيرفته نسبت به او مهربان بود. مشاورالممالك هم كه گويا در مأموريت تذكره خراسان با پدر نردينى خصوصيت داشت با او مهربان بود. مشيرالملك هر دو را به يك چشم مى‏ديد و مهدى خان از همه بدش مى‏آمد. 

     در اين زمان بين اعيان و اشراف كه عمدتا از شاهزادگان قاجارى بودند مد شده بود كه فرزندان خود را براى ترقيهاى بعدى در اركان حكومتى جهت تحصيل به اروپا مى‏فرستادند. روسيه يكى از كشورهايى بود كه به علت نزديكى و همسايگى با ايران از اولين مكانهاى اين موج هجوم دانشجويان بود. خان نردينسكى، كه جزو دانشجويان بزرگتر به حساب مى‏آمد در اين زمان سمت آقايى و مبصرى يافت و تعدادى از شاهزادگان زيردست وى قرار گرفتند. از اين افراد مى‏توان به نامهايى چون محمدحسين فيروز، مهدى اسفنديارى، نظم‏الدوله، سردار رفعت، نظام‏السلطنه مافى و حدود پانزده تن ديگر در مدرسه نظامى نيكلاى اشاره كرد. بعدها همين دوستان مدرسه‏اى حلقه‏هاى محفلى صاحب قدرت را در دربار قاجارى و سپس پهلوى شكل دادند و در عين حال هواى يكديگر را به عنوان دوستان هم مدرسه‏اى داشتند.
     عبدالحسين‏خان كه كم‏كم به پايان آموزشهاى مدرسه نيكلاى مى‏رسيد و زرنگيش آشكار مى‏شد مورد توجه مشيرالدوله سفير ايران در پطرزبورگ قرار گرفته بود؛ خصوصا كه مسئله دوئلى كه براى وى در اين زمان پيش آمده بود براى جناب سفير جالب توجه مى‏نمود.  همراه با سفير به تهران مى‏آيد و به اعضاى وزارت خارجه مى‏پيوندد. در آستانه مشروطيت به عنوان عضو كادر وزارت خارجه معرفى مى‏شود و در اولين مأموريتش در حكومت قاجار براى اعلام سلطنت محمدعلى شاه به دربار روسيه مى‏رود، سفرى كه به عنوان سفرى پربار در نحوه ديپلماسى از آن ياد مى‏شود.
     ولى پس از بازگشت به تهران به علت كدورتى كه بين عبدالحسين خان و حسين علاء فرزند وزيرخارجه وقت پيش مى‏آيد از آنجا خداحافظى كرده يكراست عازم خراسان مى‏شود. پدرش كه حاكم سبزوار بود، حكم بلوك جوين را براى پسرش مى‏گيرد و در ضمن دختر 19 ساله حاج خازن‏الملك مالك ثروتمند خراسان را به همسريش در مى‏آورد. اين دختر، يعنى سرورالسلطنه، از سويى خواهرزاده عضدالملك رئيس ايل قاجار و بعدها نايب‏السلطنه احمدشاه بود و از سوى ديگر نوة منيرالدوله حاكم تهران به حساب مى‏آمد.
     اين پيوند، قدرت را هم به نزد عبدالحسين نردينى افزود. عبدالحسين‏خان كه به جوين رفته بود با طبع خاصش دستگاه مجلل و پرريخت و پاشى براى خود ترتيب داد كه تا آن روز در اين منطقه سابقه نداشت و البته هم اهل تفريح و خوشگذرانى بود و هم مردمدار. گروه زيادى از افراد بر گردش جمع شدند و محفل پرت و دور افتاده وى در جوين را گرم مى‏كردند و البته از سوى پدر براى اين خاصه‏خرجيها پولهاى فراوانى حواله مى‏شد.
     ولى جوين كوچك هرچند هشتاد پارچه آبادى داشت قفس تنگى براى طبع بلند و سركشى وى بود. تهران در تب و تاب حوادث مهمى مى‏سوخت. مجلس بمباران شد و استبداد صغير محمدعلى شاهى شروع گرديد. پس از مدت كوتاهى حكومت مستعجل شاه با حمله مجاهدين به پايتخت سقوط كرد و آوارگى شاه شروع شد. در بطن اين حوادث، عبدالحسين خان در گوشه دنج و آرام جوين نظاره‏گر رويدادها بود. وقتى آبها از آسياب افتاد نبض سياست به دستش آمده بود. با تغيير فراوانى كه حكومت كرد بسيارى از بزرگان قديمى و معمّر قاجارى خانه نشين و بركنار شده بودند. فضابه اندازه‏اى باز شده بود كه خلأ حضور افراد جديد در اين فضا محسوس مى‏نمود. با كمك پدرش كانديداى دورة دوم مجلس شوراى ملى شد. آراء سبزوار را به دست آورد و با اينكه كمتر از سى سال داشت ــ كه از لحاظ قانونى درست نبود ــ همراه با اهل و عيال راهى پايتخت گرديد. به هنگام تصويب اعتبارنامه با لطايف‏الحيل مشكل سنى‏اش را حل كرد و به هنگام انتخاب هيئت رئيسه مجلس همراه با فروغى به سمت منشى انتخاب گرديد. عبدالحسين خان ديگر اسم و رسمى يافته بود و در محافل تهران صاحب نام. در همين ايام هم اولين فرزندش بدنيا آمد؛ ايران.
     نمايندگيش از دومين دوره تا هفت دورة بعد هم ادامه يافت و اتوماتيك‏وار جزو مشاغل رسمى وى به حساب مى‏آمد. 
    در دومين دورة مجلس در نتيجة سخنورى و زرنگى بيش از حدى كه داشت و نيز با ارتباطهاى عميقى كه بين همه نمايندگان از هر قشرى  ايجاد كرده بود نزد همه كس عزيز مى‏نمود. هر جا كه كارى بر زمين مانده بود وى به عنوان ناطق پاى ميز خطابه مى‏رفت و گره‏هاى زيادى را باز كرد. از جمله باز كردن گرهِ خلع سلاح مجاهدين تبريزى مقيم طهران. معضلى كه گاه موجب درگيريهاى پراكنده در شهر مى‏شد. اين لايحه مخالفانى داشت كه با نطق زبردستانه وى به تصويب رسيد و حمله نيروهاى دولتى به پارك اتابك آغاز شد. به هر حال، فاجعه‏اى هم به وقوع پيوست كه مى‏توانست كار به آنجا نكشد.
     اين دورة مجلس در نتيجة انحلال آن بر سر قضيه شوستر چندان دوامى نداشت. تيمورتاش مدتى پس از انحلال مجلس همراه با همسر و فرزندش به سوى مسقط‏الرأسش بازگشت. در اين هنگام كه پدربزرگ همسرش نيّرالدوله والى خراسان بود به خاطر نوه‏اش فرماندهى قشون خراسان را به وى سپرد. هر چند فرماندهى اين قشون افتخارى نداشت ولى به هرحال كار پر اسم و رسمى بود. از طريق نيّرالدوله، لقب پرطمطراق سردار معظم را از تهران گرفت. وى كار چندانى در قشون خراسان نداشت چون ظاهرا قشونى هم در كار نبود! بنابراين، بنابرطبعش چندين انجمن ادبى در خراسان تشكيل داد كه اين انجمنها بر هواخواهان و دوستانش مى‏افزود؛ ولى دلش هواى تهران داشت. با شروع انتخابات مجلس سوم، با پشتيبانى حكومت خراسان به عنوان نماينده مردم قوچان راهى مجلس شد. پس از شروع نمايندگى‏اش در دورة سوم، وى ديگر به عنوان كارمند رسمى دولت به خراسان بازنگشت و درحقيقت فرماندهى قشون خراسان آخرين منصب رسمى‏اش در خراسان بود. نبض قدرت در تهران مى‏تپيد و دور شدن از آنجا به صلاح نبود. در اين دورة مجلس سردار معظم، كه سرى بين سرها داشت، در فراكسيون اعتدالى جاى گرفت. با افرادى چون مدرس، سپهدار، صادق طباطبايى و چند نفر از متنفذين نشست و برخاست مى‏كرد و تجربه مى‏اندوخت.
     اين مجلس هم چندان نپائيد؛ چه، جنگ جهانى اول به ايران رسيد و مجلس فروپاشيد. اين تعطيلى و فترت مجلس حدود شش سال ادامه داشت، يعنى تا كودتاى سوم حوت 1299. نوزده كابينه بر سر كار آمد و سقوط كرد. حكومتها بنا به قدرتى كه داشتند بدون حضور مجلس خودسرانه به كارهاى مختلفى، كه گاه به مصلحت ايران نبود، مى‏پرداختند كه از جمله مهم‏ترين آنها امضاء قرارداد 1919 وثوق‏الدوله و بريتانيا بود. سردار معظم هم در اين فترت شش ساله چندان بيكار نبود. در همين حكومت وثوق‏الدوله حاكم گيلان شد. اين حكومت دستاورد چندانى براى وى نداشت. البته عملكرد غيرمعقول و خلافكاريهاى آشكار وى در آن ديار بدناميهاى بسيارى براى وى به بار آورد. پس از عزل از گيلان بر سر املاك پدريش به خراسان رفت و كوتاه زمانى آرام گرفت. ولى شروع انتخابات مجلس چهارم وى را ناآرام كرد. اين بار به عنوان نماينده قائنات راهى مجلس شد. مجلس تشكيل شده به دامن كودتاى سوم اسفند افتاد. بسيارى دستگير و تبعيد شدند؛ از جمله آنان سردار معظم بود كه راهى تبعيدگاه كاشان شد، ولى ماهى چند نگذشت كه با سقوط سيد ضياء به تهران بازگشت و به هنگام افتتاح مجلس چهارم در تهران حضور داشت.
     مجلس چهارم درحقيقت سكوى پرش سردار معظم بود. وى اساس قدرت را يافته بود، همه تعهدهاى قبلى خود را به فراموشى سپرده و سوراخ دعا را يافته بود: رضاخان سردارسپه، مردى كه به‏رغم گمنامى، قدرت فراوانى داشت. قدرتى كه سالها در كشور مفقود شده به‏نظر مى‏رسيد، حتى شاه وقت هم مجبور به مجيزگويى از وى بود.
     مثلث دور رضاخان شكل گرفت، مثلثى كه شامل سردار معظم خراسانى، على‏اكبر داور و نصرت‏الدوله فيروز مى‏شد، مثلثى كه بعدها اضلاع آن به دست رضاخان بدبين كه اورنگ شاهى بر سر داشت يكايك برداشته شد.
     مجلس چهارم در واقع زمينة يارگيرى رضاخان از بين سران و شخصيتهاى دولت قاجار بود جهت بسط قدرت فردى خود. مجلس پنجم فى‏الواقع اوج قدرت همين رجال پيوسته به رضاخان شد. اركان حرب قشون در كل كشور چنان قدرتمند بود كه حكم و اعتبارنامه نمايندگى مجلس براى نمايندگان طرفدار رضاخان صادر مى‏كرد و مخالفان را رد صلاحيت مى‏نمود. تنها نمايندگان تهران بودند كه توانستند از اين تله بگريزند، نمايندگانى كه در رأس آنان مرحوم مدرس و دكتر مصدق قرار داشتند. سردار معظم در اين دوره چنان به سردار سپه نزديك شده بود كه حتى به وزارت فوائد عامه هم منصوب شد و اولين وزارت خود را تجربه كرد.
     با اعلام تغيير سلطنت به درخواست مجلس پنجم و تشكيل مجلس مؤسسان كبك سردار خروس مى‏خواند. تاج شاهنشاهى كشور كهنسال ايران به فردى عامى، كه البته قوة خارجى حامى‏اش بود، اعطا شد و متأسفانه با اتكاء عوامل داخلى كه از تحصيلكردگان فرنگى و غيرفرنگى هم فراوان در بين آنها يافت مى‏شد، كم نبود.
     اين تغيير قدرت كاملاً عميق و ريشه‏اى بود. رضاشاه ديگر آن ترتيبات گذشته را نمى‏پسنديد. بسيارى از رجال قديمى كنار رفتند و يا بركنار شدند و اشخاصى مطمئن‏تر و وفادارتر و جوان‏تر به جاى آنها نشستند. سردار معظم از جمله آنان بود. علاوه بر سردار معظم، كه از ابتداى سال 1304 با قانون لغو القاب نامش به نامى غير عربى يعنى تيمورتاش تغيير يافته بود، افرادى چون فروغى رئيس‏الوزراء و محمد تدين رئيس مجلس شوراى ملى به مراكز اصلى نظام پهلوى وارد شدند. 
     شاه جديد نيز، همان‏طور كه قبلاً گفته شد، به دليل بيسوادى و نداشتن دانش حكومتدارى مجبور به استفاده از افراد تحصيلكرده‏اى بود كه حكومتش را بچرخانند و حضور تعداد زيادى از اين‏گونه افراد در حكومت، كه در عين داشتن دانش روز به دنبال پست و مقام مناسب خود بودند، به همين دليل بود. شاه هم به درستى فهميده بود كه فقط به ضرب و زور و بگير و ببند نمى‏تواند حكومت كند و حضور اين‏گونه افراد براى اين امر الزامى است.
     تيمورتاش به پيشنهاد فرج‏الله بهرامى (دبيراعظم) رئيس دفتر رضاشاه براى مقام مهم و تازه تأسيس وزارت دربار پيشنهاد شد. رضاشاه هم كه از مدتها پيش با تيمورتاش آشنايى نزديك داشت اين پيشنهاد را پسنديد و، چند روز قبل از تاجگذارى، تيمورتاش را رسما به وزارت دربار فرستاد.
از آن روز به بعد تيمورتاش تقريبا هر روز مطلبى را بهانه كرده با تشويق دبير اعظم به دفتر مخصوص مى‏آمد؛ زيرا مى‏دانست به اين طريق به هر قسمى هست خود را به چشم سردار سپه خواهد كشانيد يا تصادفا در راه او را خواهد ديد، يا از پشت پنجره چشمش به او خواهد افتاد ــ مخصوصا در اين روزها لباس خود را فاخرتر مى‏پوشيد ــ طرز قدم برداشتن خود را وقتى دور از سردار سپه بود، وزين‏تر و با مناعت‏تر برمى‏داشت، وقتى نزديك او مى‏شد و او رامى‏ديد، باخضوع و خشوع‏تر رفتار مى‏نمود ــ خلاصه همان‏طور كه انسان، در موقع عاشقى، خود به خود سعى دارد بهترين صفات را براى فريفتن معشوقش ظاهر و برجسته كند، تيمورتاش هم از هيچ‏گونه دلفريبى فروگذار نكرد ــ و در اين موقع بخت و اقبال و شايد از ما بهتران هم به او كمك كردند و بالاخره تيمورتاش شد وزير دربار پهلوى ــ و اين كلمه پهلوى را هم مخصوصا تيمورتاش در آخر عبارت «وزارت دربار» اضافه كرد و در روى كاغذ و پاكتها چاپ كرد ــ شايد اگر ساير وزراء هم از تأثير عجيبى كه اين اسم در قلب سردار سپه داشت مسبوق بودند، آنها هم بالاى كاغذهايشان چاپ مى‏كردند «وزارت ماليه پهلوى»، «وزارت عدليه پهلوى»، «وزارت جنگ پهلوى»... تيمورتاش از همان ابتدا كه وزير دربار پهلوى شد، موقعيت مخصوص خود را فهميد و دانست كه اگر درست مطابق حساب رفتار كند به تمام آرزوهاى ديرينش خواهد رسيد... با تمام اينها، همه مى‏دانند كه در همه جاى دنيا، اهميت هر شغل دولتى تا اندازه‏اى بسته به شخصيت صاحب شغل است، مخصوصا در كشورهايى كه قانون هنوز لق است، مخصوصا اگر قانونهايش زاييدة احتياجات نبوده و با فشار در حلقوم جامعه‏اى فرو كرده باشند... تيمورتاش به زودى و به خوبى متوجه تمام اين نكات شد و با روش ماهرانه‏اى دست به كار گرديد. قدرت مثل آهن‏ربا مى‏ماند، هر آهنى را به او بمالند و تماس دهند فورا آهن‏ربا مى‏شود. تيمورتاش هم از ملاقات هر روزى شاه و تماس نزديك با او قدرت گرفت و چون خيلى مستعد بود، عينا مثل بلندگوى راديو، هر آهنگى را كه از شاه مى‏گرفت فورى آهنگ را چندين برابر بزرگ كرده با اوج و طنين مخصوصى به ديگران مى‏رسانيد ــ راست است كه آهنگ را راديو مى‏دهد ولى شما از بلندگو مى‏شنويد ــ درست است كه اوامر را شاه مى‏داد ولى مردم از دهان تيمورتاش مى‏شنيدند و به همين جهت رفته‏رفته خود تيمورتاش در انظار مظهر قدرت شد و به اين نكته هم جدا تظاهر مى‏كرد. 

     با مساعدت تيمورتاش امر مهم تاجگذارى رضاشاه در ارديبهشت سال 1305 اتفاق افتاد. نكته مهم اين تاجگذارى حمل تاج به وسيله تيمورتاش بود تا آن زمان رسم بر اين بود كه رئيس‏الوزراء دست به چنين كارى مى‏زد كه اين بار تيمورتاش با برترى نسبت به فروغى عمل حمل تاج را خودش انجام داد. اولين نشان تاج نيز به پاس زحمات بى‏شائبه‏اش از سوى رضاشاه به وى اعطا گرديد.  از همين امور مى‏توان به خوبى به تركتازى تيمورتاش به عنوان دومين شخص مملكت پس از شاه پى برد. دوام شش ساله اين امر نشان از احتياج شديد رضاشاه به فرد پرتحركى چون تيمورتاش داشت. ابراهيم خواجه‏نورى، كه خود از نزديك تيمورتاش را درك كرده بود، چندين خصلت براى موفقيت تيمورتاش مى‏شمارد كه خواندنى است:
به نظر من، از سرعت انتقال و هوش او گذشته، چهار خصلت را بايد موجب اصلى موفقيت او شمرد: اول سرعت در تصميم و بريدن كار؛ براى درك اهميت آن بد نيست كه شما خودتان را چند دقيقه ارباب رجوع يكى از ادارات فرض كنيد، روزها هفته‏ها و هفته‏ها ماهها ماهها سال مى‏شودو در اين مدت هر روز شما را مثل توپ فوتبال با لگد از اين ميز به آن ميز مى‏اندازند و پس از اينكه به هزار عنوان شما را دوشيدند، تازه پيشخدمت ميز آخرى را اگر راضى نكنيد فورى يك اشكال قانونى برايتان مى‏تراشد كه غالبا خود وزير هم از عهدة رفع آن برنمى‏آيد... در يك چنين وضعيتى شما خسته و وامانده و از دنيا بيزار، به هر واسطه و وسيله‏اى كه شده دست خود را به دامان تيمورتاش مى‏رسانيد و در طرف پنج دقيقه آقاى وزير دربار با يك آرى و نه صريح كار شما را تمام مى‏كند... آيا شما بعد از آن بهترين مبلّغ لياقت و اهميت تيمورتاش نخواهيد بود؟... مطلب عارض را مى‏شنيد و فورى درست يا غلط دستور قطعى صادر مى‏كرد و كار آن بيچاره عارض را به هر صورت يك طرفى مى‏نمود... خصلت ديگر يعنى دومين عامل موفقيتش خوشرويى و خوش‏سلوكى بود. تمام دوستان و آشنايانش در اين متفق‏اند كه در مجالس خصوصى هرگز انسان از محضر تيمورتاش سير و خسته نمى‏شد؛ چون بذله‏گويى و شوخى را زياد دوست داشت، به هر مناسبتى مزاحى مى‏كرد و از ته دل خنده بلندى مى‏نمود و پيچ و تاب مى‏خورد... مثلاً در يكى از شبهاى باشگاه [ايران] خوب به خاطر دارم كه در موقعى كه اركستر قسمتى از «كارمن» را مى‏نواخت، همين كه به آهنگهاى مربوط به جنگ با گاو رسيد، فورى تيمورتاش يكى از آقايان محترم را كه موهايش استعداد شبيه شاخ گاو شدن داشت، وادار كرد به مثل گاو نر سيركهاى اسپانيا با سر حمله كند و با آهنگ موسيقى جست و خيز نمايد، و خودش هم شبيه سمخه‏بازان اسپانيا يعنى «تورادر» در مقابلش به حركت درآمد و بعد ديگرى را جاى خودش گذاشت، مجلس هر دو خيلى گرفت و همة حضار از شدت خنده دولا و سه لا مى‏شدند و صادقانه اين مجلس‏آرايى و خوش‏سلوكى حضرت اشرف را تمجيد مى‏نمودند... سومين خصلت مؤثر در موفقيتش را بايد «قدرت در كار» دانست. حقيقتا مزاج و اعصاب خسته نشدنى تيمورتاش فوق‏العاده بود. رفقا و همنشينانش مكرر او را ديده‏اند كه تا صبح به ميگسارى و معشوقه‏بازى مشغول بود و پس از طلوع آفتاب مثل ساير مردم، بلكه به درجات بهتر از ساير مردم، سر كارش حاضر مى‏شد و با قدرت غيرعادى به حل و فصل امور مى‏پرداخت. بنده خودم در بروكسل شاهد بودم كه به محض ورود از مسافرت به ميهمانى مجللى كه در سفارت ايران به افتخارش با حضور وليعهد بلژيك برپا شده بود تا ساعت چهار بعد از نصف شب سر پا ايستاده و صبح ساعت شش براى بازديد، يادم نيست، چه مؤسسه‏اى به شهر ليژ حركت كرد و تمام روز مشغول بود. با اين حال، شب بعد هم در «انجمن گلوا» در شب‏نشينى‏اى كه به افتخار او داده مى‏شد حاضر گرديد و خوب در نظرم هست كه تر و تازه و شاداب قامت خدنگ خود را در فراك خوش دوختش جلوه مى‏داد و لحظه‏اى از شوخى با خانمها يا مذاكرات جدى با مردان سياسى خوددارى نمى‏كرد. به‏طورى كه رفت و آمد و گفت و گو و خنده‏هاى بلند او يك نوع هيجان دور از رسميتى در آن مهمانى خيلى رسمى ايجاد كرده بود.
     وقتى رفيق‏بازى و دوست نگهدارى او را نيز بر اين سه خصلت اضافه كنيم، و استحكام وفادارى‏اى كه نسبت به دوستانش از خود نشان مى‏داد به ياد بياوريم، بيدرنگ تصديق خواهيم كرد كه موفقيت او بيشتر مرهون اين خصايص بوده است.... 

     بدين‏ترتيب، تيمورتاش از اول سلطنت رضاشاه تا روزى كه مورد غضب قرار گرفت و خلع گرديد بسيارى از مسائل مملكت را دربست در اختيار داشت. و اين در حالى بود كه طبق قانون اساسى مشروطه تفكيك قوا صورت گرفته بود و وى فقط وظيفه رتق و فتق امور دربار و دخل و خرج آن را داشت. اوضاع طورى بود كه اگر هر كسى مشكلى داشت به جاى مراجعه به مسئول مربوطه اولين كارش حضور در دربار و ملاقات تيمورتاش بود. اين امر چنان علنى بود كه حتى مخبرالسلطنه هدايت رياست‏الوزراء وقت هم در حضور دبير شرقى سفارت بريتانيا اين امر را تأييد مى‏كند و تيمورتاش را همه‏كاره مملكت مى‏داند. 
    به عنوان آخرين نمونه از اقتدار تيمورتاش به سندى بسنده مى‏كنيم كه در عين سادگى حاوى مطلبى جالب است كه عمق اين امر را مى‏رساند. نامه‏اى از هدايت به تيمورتاش، به سند توجه كنيد:
23 خرداد 1308
     وزير دربار عزيزم، لازم شده است كه بنده يك ساعتى خدمت حضرت اشرف تصديع بدهم. در دربار حضرتت را آسوده نمى‏گذارند وانگهى اوقات كار است. متمنى است روز شنبه وقتى را معين فرماييد كه يابنده در دولت منزل شرفياب بشوم يا حضرت اشرف در كلبه حقير سرافراز فرماييد عرايض خودم را به عرض برسانم.  

     كسى كه با رضاشاه پيمان مودّت مى‏بست مى‏بايستى نهايت كار خود را نيز حدس مى‏زد و پيش‏بينى مى‏كرد. رضاخان اطاعت محض مى‏خواست. اين خصوصيت يك فرد نظامى بود كه اگر كسوت سياسى نيز به تن مى‏كرد ما به ازاى نظامى از آن مى‏خواست. رضاشاه هرگز نمى‏پسنديد كه كسى بالاتر از او باشد. شايد در طى سالهاى اوليه سلطنت به علت ناآگاه بودن بسيارى از اصول سلطنت و آداب آن را نمى‏دانست كه حتى بعدها نيز نياموخت ولى اطاعت محض را، كه ناشى از قدرت مطلقه مى‏شد، خوب مى‏فهميد.
     تيمورتاش كه احتياج رضاشاه را به خود مى‏دانست بخش اول روابطش را خوب فهميده بود ولى آخر آن را خير. قدرت تيمورتاش هرچه از سالهاى اوليه سلطنت رضاشاه جلوتر مى‏رفتيم بيشتر و بالاتر مى‏رفت. در امور سياسى تنها نمايندة ايران بود. در رأس هيئتهاى سياسى براى مذاكره به شوروى و انگليس مى‏رفت. قراردادهاى تجارى و مسائل مشكل‏زاى با شوروى را حل مى‏كرد و، از همه مهم‏تر، طرف مذاكره قرارداد نفتى دارسى و ايران بود. يك پايش لندن و يك پايش تهران بود. بدون آنكه وقعى به وزير خارجه و وزير فوايد عامه يا تجارت بگذارد. چه پشت وى به رضاشاه گرم بود.
     در امور شخصى نيز تيمورتاش به همان رويه دائمى خود كه در جوين و در دروه جوانى داشت ادامه مى‏داد. در تهران براى خود كاخى بنا كرد،  كاخى كه فقط ظاهر نبود و داخلش برخلاف رويه اشراف كه بر پنهانكارى بود كاملاً آشكار و به سبك اروپايى بود. سالن رقص داشت، چيزى كه بين اعيان و اشراف رسم نبود ولى او رسم كرد. و البته بايد توجه كرد در اين سالها، يعنى اواخر دهه اول شمسى حتى رضاشاه هم كاخى در خور خود نداشت. اين آشكار كردن زندگى و عدم پنهانكارى آن هم در آن روزگار جاى حديث فراوان مى‏گذاشت. 
     مجالس شب‏نشينى وزير دربار زبانزد خاص و عام بود. وى كه پس از همسر اولش يعنى سرورالسلطنه با خانمى اروپايى به نام تاتيانا ازدواج كرده بود رسما در اين مراسم به صورت كاملاً باز و اروپايى شركت مى‏كرد. 
     اين روحيات تيمورتاش در عين اينكه دوستان زيادى براى وى فراهم كرد به علت قدرت زياد و عدم توجه به نظرات ديگران دشمنان زيادى را نيز براى وى تراشيد. دشمنانى كه دسترسى زيادى به رضاشاه داشتند و مى‏توانستد خبرهاى زيادى از راست و دروغ براى رضاشاه بدبين فراهم كنند. روحيه بدبينى رضاشاه نسبت به اطرافيان زبانزد خاص و عام بود. همچنان كه قبلاً گفتيم وى شريك قدرت نمى‏خواست بلكه مطيع قدرت مى‏خواست. رضاشاه مى‏توانست با افرادى چون مخبرالسلطنه هدايت كنار بيايد و تا سالها همكارى كند چون مخبرالسلطنه جز اطاعت محض كارى نمى‏كرد؛ ولى تيمورتاش از جنس مخبرالسلطنه نبود. وى نيز بيمارى رضاشاه را در عدم در اعتماد به اطرافيان داشت؛ چنانكه تاتيانا همسر دومش به سفير بريتانيا مى‏گويد: «شوهرش به غير از خود وى، به هيچ‏كس ديگر اعتماد ندارد.» 
    خود سفير ادامه مى‏دهد كه: «او از نظر روحى خسته است و ميزان كار شبانه‏روزى‏اش در حدى است كه يك وزير اروپايى حتى تصورش را هم نمى‏تواند بكند. به عكس وزراى ما، منشى ندارد و نامه‏هايى را كه به من مى‏نويسد يا خودش تايپ مى‏كند يا همسرش و اين كارها اغلب در نخستين ساعات بعد از نصف شب انجام مى‏شود.» 
    رضاشاه در اواخر دهه اول سلطنتش احساس بى‏نيازى به حواريون اطرافش داشت. چون اولاً پايه‏هاى سلطنت محكم و استوار بود و هيچ رقيبى خصوصا از خاندان قاجار نداشت. ثانيا شايد علائم پيرى و ضعف بدنى وى را بر آن داشت كه فكرى براى آينده وليعهد نوجوانش بكند. امكان داشت با مرگ زودهنگامش آينده سلطنت پهلوى با حضور افراد قدرتمند طالب قدرت در خطر بيفتد و سلطنت به نسل دوم خاندان نرسد، امرى كه حتى از ذهن سفير بريتانيا نيز دور نمانده بود. 
    اندك‏اندك تصفيه دربار شروع شد. نفر اول نصرت‏الدوله فيروز از دوستان نزديك تيمورتاش بود، امرى كه تيمورتاش را ترساند ولى آگاه نكرد. تيمورتاش پس از دستگيرى فيروز در ديدارى كه با سفير بريتانيا داشت مهر از اسرار دل برمى‏دارد و در حضور سفير از عدم اطمينان شاه به اطرافيان سخن مى‏گويد و بى‏پرده مى‏گويد: 
اگر حقيقت مطلب را خواسته باشم [بگويم] ، امروز در سراسر ايران كسى وجود ندارد كه رضاشاه نسبت به او اعتماد داشته باشد و اين سوءظن ملوكانه نسبت به همگان، در نظر آنهايى كه يك عمر امتحان صداقت و وفادارى خود را داده‏اند بالاخص ناگوار و غيرقابل تحمل است. همين سوءظن شديد ملوكانه باعث شده است كه سدى ميان اعليحضرت و صديق‏ترين خدمتگذارانش به وجود آيد؛ زيرا همه اين اشخاص شب و روز در بيم و هراس‏اند كه مبادا غفلتا آماج سوءظن ملوكانه قرار گيرند و نتايج وخيم و مرگبار آن را به چشم ببينند! خود ايشان (جناب اشرف) شايد نزديك‏ترين كس به اعليحضرت باشند و ايشان را بهتر از هر كسى ديگر بشناسند. از اين رو، چندين بار راجع به همين موضوع با ايشان صحبت كرده و عواقب زيانبار اين همه سوءظن بيجا نسبت به اطرافيان را خدمتشان عرض كرده‏اند؛ ولى بدبختانه مثل اين است كه اعليحضرت از آن سنى كه بتواند، عادات و خصوصيات اخلاقى خود را عوض كنند گذاشته‏اند. 

     چنين صحبت كردن وزير دربار كشورى دربارة ولينعمت خود، كه به هر حال رئيس و پادشاه كشور است، در حضور يك فرد اجنبى و خارجى به دور از مسائل ديپلماتيك است ولى حاكى از چيزهاى زيادى است؛ از جمله از احساس خطر تيمورتاش نسبت به آينده‏اش. چه آنكه، سالى نگذشته بود ــ بعد از اين ملاقات ــ كه دستگير شد.
     رضاشاه، كه نصرت‏الدوله فيروز را به محبس فرستاده بود، بدقلقيهايش نسبت به تيمورتاش را افزايش داد. اولين نشانه تند اين برخورد حضور در يكى از مجالس شبانه و بى‏بند و بار تيمورتاش و دوستانش بود كه آنان را تهديد كرد و از اين كار برحذر داشت. رضاشاه نه اينكه تازه فهميده بود كه چنين مجالسى تشكيل مى‏شود، چه آنكه سالها بود اين مجالس برقرار بود، بلكه اين امر هر چند به صورت شايعه در جامعه ايران و مطبوعات خارجى پخش شده بود حاكى از التيماتومى بود كه به برخى سران مظنون داده مى‏شد. 
    زمانى كه در سال 1310 سفرهاى چندين ماهه تيمورتاش به لندن و شوروى به پايان رسيد، گزارشهاى متعدد دشمنان دوست‏نماى تيمورتاش مزيد بر علت بود كه خشم رضاشاه را دو چندان كند. مضمون اين گزارشها حكايت از آن داشت كه مقامات انگليسى و شورويها پذيرايى گرمى از وى كردند؛ و در محافل سخن از كاردانى و همه‏كاره بودن وى بر سر زبانها بود.
     برداشتى كه رضاخان از اين گزارشها مى‏كرد و يا اغيار سعى در القاء آن داشتند اين بود كه شاه نفر دوم است. اين امر براى رضاشاه گران مى‏آمد.
     سوم دى 1311 آخرين روز كارى تيمورتاش در دربار بود. از اول صبح وى فضاى سنگين دربار را احساس كرد. بعدازظهر در اطراف منزل تعدادى از مأموران آگاهى را ديد و عصر همان روز حسين شكوه با نامه‏اى رسمى و لاك و مهر شده نزد وى آمد و بيكار شدنش را ابلاغ كرد. علاوه بر آن، اعلام كرد كه وى بازداشت خانگى است و تحت كنترل نظميه است. تيمورتاش از همان لحظه به ياد دوستش نصرت‏الدوله فيروز افتاد و تنش لرزيد. جرم وى اختلاس مالى عنوان شد و پرونده‏اى كه ساخته بودند با توجه به خدمت و منزلت تيمورتاش بسيار كوچك و كودكانه مى‏نمود. اين نشان از آن داشت كه در پس پرده دلايل ديگرى مطرح است.
     بعدها مسئله ارتباط وى با دولت شوروى مطرح شد كه به مهم‏ترين دليل دستگيرى وى تبديل گرديد؛ ولى سندى كه دليل بر اين امر باشد ارائه نشد و حتى مذاكره سفير بريتانيا با آيرملو رئيس كل شهربانى وقت كه قصد القاء اين امر را داشت هم از نظر سفير نامربوط بود. 
    فروغى ادعا مى‏كند دليل اصلى بركنارى تيمورتاش ارتباط تنگاتنك وى با عبدالحسين ديبا و همسرش بلبل است كه مورد غضب رضاشاه بودند. اين استدلال نيز چندان جدى نيست. 
    تقى‏زاده هم اعتقاد داشت كه رضاشاه به هر كسى كه اندك جربزه كار كردن داشت و اهل عمل مى‏بود شك داشت و تيمورتاش از همين قماش بود كه رضاشاه از او بدش مى‏آمد. 
    به هر صورت، تا امروز هم دليل دستگيرى و سپس مرگ تيمورتاش در هاله‏اى از ابهام باقى مانده است. ولى آنچه كه به نظر درست‏تر مى‏آيد اين است كه رضاشاه حضور هيچ فرد كاردان و توانمندى را كه بر خلاف رأى شاه مى‏توانست كارى بكند در دربار و حكومت نمى‏پسنديد. وى معمولاً آدمهاى مطيع و ضعيف را مى‏پسنديد؛ چنانكه در سال آخر حكومت رضاشاه و آغاز حمله متفقين به ايران اين حكومت مطلقه چنان استوار شده بود كه هيچ يك از سران نظامى و سياسى حق نُطُق كشيدن بدون اجازه را نداشتند و با حمله متفقين بر ايران هيچ‏كدام از اين افراد نمى‏توانستند كوچك‏ترين تصميمى بدون «شرفعرض همايونى» بگيرند. رضاشاه هم كه مرد روزهاى دشوار نبود و به علت نداشتن مشاوران كاردان و شجاع و فقط حضور مشتى بادمجان دور قاب‏چين به دورش و بى‏اطلاعى از اوضاع و احوال سياستهاى جهانى و نداشتن پشتوانه مردمى ارتشش حتى سه روز هم مقاومت نكرد و به فاصله سوم شهريور تا 25 شهريور در عرض 22 روز حكومت 16 ساله‏اش به باد رفت.
     البته حضور افرادى چون تيمورتاش هم با آنكه آدمهاى زرنگى بودند ولى خودشان هم تأثير مهمى در ايجاد اين ديدگاه در رضاشاه داشتند، آنان براى آنكه خودشان فقط مطرح باشند بسيارى ديگر را از گود سياست كشور دور كردند و خارج شدن و خالى شدن صحنه سياسى كشور از افراد كاردان بعدها بلاى كشور گرديد.
     29 بهمن سال 1311 با قرار مدعى‏العموم تيمورتاش به محبس نظميه منتقل شد. دو محاكمه ظاهرى براى وى تشكيل دادند كه در آن تيمورتاش خود را از اتهامات مبرا مى‏دانست. وى پس از محاكمه به زندان قصر منتقل شد، زندانى كه بسيارى از مخالفان تيمورتاش هم به آنجا رفته و سر به نيست شده بودند. 19 مهر 1312 وى به خيل كشتگان رضاشاهى پيوست.
     مستر مالت كاردار بريتانيا در سومين روز مرگ وى آخرين گزارش را به عنوان دلايل مرگ تيمورتاش براى وزارت خارجه بريتانيا مى‏فرستد. وى مى‏نويسد:
عبدالحسين‏خان تيمورتاش سه روز پيش، در شبانگاه روز سوم اكتبر، در زندان قصر قاجار درگذشت. گرچه خبر مرگ او تا اين لحظه به طور رسمى اعلام نشده است، از صحت گزارشى كه دريافت كرده‏ام متأسفانه كاملاً مطمئن هستم. در عرض سه هفته گذشته خبر داشتيم كه ايشان بيمار هستند ولى رضاشاه او را در عرض همين مدت در بدترين وضعى كه براى يك زندانى مجرد قابل تصور است از دنياى خارج جدا كرده و حتى اجازه‏اى را كه اعضاى خانواده‏اش سابقا داشتند كه او را گاهگاهى در زندان ملاقات كنند لغو كرده بود. براى تشديد تضييقاتى كه امر شده بود درباره‏اش اعمال شود، كليه اثاث و مخلفات سلولش را (فرش، تختخواب، و لوازم نظافت) از دسترسش خارج كرده بودند. 
     به اين ترتيب مردى كه لياقت و استعداد درخشانش او را در قله‏اى از عظمت، كه فقط تالى مقام شاه بود، قرار داده بود در آخرين شب حياتش حتى تختخوابى كه روى آن بميرد در اختيار نداشت زيرا همه اين وسايل را به دستور سرور حق‏ناشناس از او گرفته بودند و محبوس بيمار روى كف عريان و نامفروش اطاق جان به جان‏آفرين سپرد.
     مشكل بتوان علت حقيقى يك چنين نفرت شديد و كاهش‏ناپذير شاه را از مردى كه روزگارى نزديك‏ترين دوستش به‏شمار مى‏رفت و بيشتر از همه اطرافيانش در آفريدن ايران جديد سهم داشت، كشف كرد. شايد روزى برسد كه پرده از اين فاجعه مرموز برداشته شود و كم و كيف اين معما براى آيندگان روشن گردد كه آيا تيمورتاش در پس پرده با روسها بند و بست داشته است يا اينكه قساوت وحشيانه شاه نسبت به وى ناشى از حقد و حسد بوده و زنده ماندن چنين مرد پرقدرتى را پس از مرگ خود خطرى براى بقاى سلسله پهلوى مى‏شمرده است. 

     سخن آخر اينكه عبدالله مستوفى در همان سن‏پطرزبورگ آينده آن دو جوان عزيزكرده ايرانى مدرسه نيكلاى را خوب پيش‏بينى كرد. وى در جواب مشاورالممالك كه آينده اين دو را مى‏پرسيد مى‏گويد:
گفتم: اما مهدى‏خان خدا نكند با عدة مسلحى وارد دهى شود؛ زيرا از ترساندن پيرمرد ده تا كشتن و خوردن خروس پيرزن، از هيچ چيز كه طبيعت مادى و استفاده‏جويى او اقتضا كند، خوددارى نخواهد كرد. ولى دربارة نردينى، بدون اينكه خود را ارسطو و او را اسكندر بدانم، همان حرف ارسطو درباره اسكندر را مى‏گويم: «اين جوان، كار بد يا خوب زياد خواهد كرد زيرا جاه‏طلب است. هر چه اين حس اقتضا كند، آن را به كار خواهد بست و پاپى چيز ديگرى نه از ماديات و نه از معنويات خواهد بود.»
     آن روز كه اين جمله را مى‏گفتم، هيچ تصور سرنوشت عجيب اين دو جوان را نمى‏كردم. مهدى‏خان جان خود را روى تعدى به دهاتيها گذاشت و در رودبار با رفقاى خود، ماژورلو، كنت سوئدى و سيف‏الله‏خان پسر سردار كل، به دست حاج شفيع رودبارى و پسرهايش كه آقايان افسران ژاندارمرى قصد رفتن به اندرون خانة او را كرده بودند كشته شد و تيمورتاش بدبخت هم، بعد آنكه كار بد و خوب زياد كرد، جان خود را روى جاه‏طلبى خود گذاشت.  

فصل نامه مطالعات تاریخ معاصر ایران شماره های 53و 54 ، بهار و تابستان 1389