با من آشنا بود. و من، یار همیشگىاش بودم. انیس شبهایش در خانه یار همراهش در مسافرت بازوى فعالش در کتابخانه، در حوزه، در دانشگاه... و... مرا خوب مىشناخت و «توان» و «تأثیر» مرا مىدانست. شهید مطهرى، آبروبخش قلم بود. چرا که آن را حکیمانه در جاى سزاوارش بکار مىگرفت و من، شرمم مىشد که در انگشتان او جاى گیرم. زیرا پس از آن سالیانى که در خدمت هوسها و فسادها و دروغها و نفاقها و نقابها بودم و بلند آستانان پلید آستین، مرا به بیگارى ستم و مزدورى تزویر گرفته بودند، شرمم مىشد که من ناپاک و آلوده در دستان پاک و «مطهر» او قرار گیرم. اما... آنچه که شرمم را مىکاست، این بود که در دستان او «تطهیر» مىشدم. وقتى او مرا در نگارش «حق» بکار مىگرفت، «طهارت» را احساس مىکردم. استادانه با من، قلب باطل و دروغ و تحریف را نشانه مىرفت. من، سلاحى بودم در دست او، تیز و بران، دو دم و نافذ. و او قلمزنى بود که با سلاح قلم، همچون یک شمشیرزن حرفهاى و سلحشور، ماهرانه ضربههاى کارى وارد مىکرد و دلیرانه دفاع مىنمود و مردانه رو در رو مىایستاد... مصمم و قاطع، امیدوار و نستوه، پا برجا، همچون کوه!... تک تیراندازى بود، ماهر، لحظهشناس و دقیق. من، پیکانى بودم در چنگ او. وقتى از چله انگشتانش رها مىشدم، تا نشستن بر هدف، طیرانى ملکوتى داشتم. وقتى از کمان بازوانش مىپریدم، رقصکنان و عاشقانه، از شوق، تا نهایت راه، مىرفتم. وقتى مرا به دست مىگرفت، قلمزنان دیگر، قلم را غلاف مىکردند. وقتى در کف با کفایتش جاى مىگرفتم، «حق»، خوشحال مىشد که حقش ادا خواهد شد. چه روزگار خوبى داشتم. همراه استاد، به وادىهاى جدید قدم مىگذاشتم و به دنیاهایى زیبا و سرشار از عرفان وارد مىشدم. وقتى که پا به پایش به سیر و سیاحت در نهجالبلاغه مىپرداختم، زلالى معرفت را احساس مىکردم. وقتى در انگشتان او، داستان راستان را مىنگاشتم و مردم را با جاذبه علوى آشنا مىکردم، سپاس حقیقت و عدل و راستى را مىشنیدم. وقتى با من قرآن را مىشناساند، وقتى «حقوق زن در اسلام» را مطرح مىکرد، وقتى از «پیامبر امى»، مىنوشت، وقتى «خدمات متقابل اسلام و ایران» را برمىشمرد، وقتى گفتارهاى دهگانه و بیستگانه و «گفتارهاى معنوى» را بیان مىکرد، خوشحال بودم که آن معارف ناب، از زبان من بر کاغذ مىتراود. طراوت عشق را مىدیدم که از دریاى دریافتهایش در جام کامم مىریخت و سر مستم مىکرد، از آن بادههاى ناب، از آن چشمهساران گوارا... از آن زمزم زلال.... افتخارم این بود که مدام، بوسه بر آن دست مىزدم. سربلندىام این بود که ترجمان آن اندیشههاى والا و ایمان جوشان و باور نیرومند و روح خروشان بودم. در کویرهاى لم یزرع، مرا مىکاشت و آبم مىداد تا شکوفه بدهم، و... مىدادم. در میدانها مرا به نبرد مىفرستاد تا بستیزم، و... مىجنگیدم. در تاریکىها مرا مىافروخت، تا برافروزم، و... مىافروختم. در مزرعههاى تشنه مرا به «سقایت» مأمور مىکرد، و من سیراب مىکردم. در صحنههاى فرهنگى و فلسفى مرا مىطلبید، و من حاضر بودم. و... حضور من، یعنى حضور فعال و مؤثر و زنده خود او، هر جا که لازم بود، حضور داشت. در خط مقدم هر جبهه، به حمله و دفاع مىپرداخت. به عنوان سلاحى مرا در دست مىگرفت و با «حضور مسلحانه» خود، در هر صحنهاى که دشمن به تاخت و تاز و جعل و دروغ و تحریف و اغوا و افساد پرداخته بود نقابها را از چهرهها کنار مىزد و اندیشههاى شیطانى را از پشت «صورتک»ها بیرون مىکشید و طشت رسوایىشان را بر زمین مىانداخت. حتى اگر این دشمن، خود را در چهره دوست مىآراست، حتى اگر خود را به عنوان یک گروه روشنفکر انقلابى و مذهبى و مترقى قلمداد مىکرد، همچون «گروه فرقان»، که خوارج این عصر بودند و در نهروان ایران، بر امام حق، عاصى شدند و سلاح فتنه برکشیدند و خونها ریختند. رزمآورى آن شهید در عرصه اندیشه و قلم، آنان را از میدان به در کرده بود و راهى جز این ندیدند که قلم بر زمین نهند و گلوله برگیرند و آن مغز اندیشمند و اندیشه آن قلمزن چهرهشناس و افشاگر را هدف قرار دهند. چرا که هر چه مىدیدند از آن مغز و آن سر بود که با این زبان و قلم، سخن مىگفت. «زبان سرخ، سر سبز مىدهد بر باد» ولى... سر شهید مطهرى بر باد نرفت بلکه آبادتر شد و آن اندیشهها، پس از شهادتش ایران شمول گشت و همه جا را فرا گرفت، که باید گفت: «زبان سرخ، سر سبز مىکند آباد»! انصاف باید داد که: فرقان، با همه کوردلىاش، خوب شناخته بود که چه کسانى را بزند، گلوله «فرقان»، «فرق» شهید مطهرى را هدف گرفت. نهروانیان هم، نهر خون از فرق على (ع) جارى ساختند و محراب کوفه را رنگین کردند. به دوستى آن شهید مطهر مىبالم. و افتخارم آن است که حامل اندیشههاى اویم. و میراثدار آن معارف. نامهرسان آن شهیدم... کبوتر پیکى هستم که نامههایش را تا دور افتادهترین روستاهاى این آب و خاک مىبرم. این، پیمانى است که با آن عزیز از دست رفته - ولى همیشه در یاد - دارم. و میثاق «قلم» و «قلمزن» همین است. عهد استوار میان من و قلم به دست متعهد، این را ایجاب مىکند. بخصوص اگر قلم، در دست عالم مسئولیتشناس دردآشنا و آگاه به زمان و متوجه به نیازهاى یک نسل باشد و از سر تعهد، راز سینه را و حرف دل را، بر چهره کاغذ ترسیم کند. اینجاست که مىتواند روشنگر و موجآفرین و حرکتزا و الهامبخش و اندیشهساز باشد. اینجاست که مرکب سیاه عالم، از خون سرخ شهید، والاتر مىشود، زیرا همین قلمها هستند که شهیدپرورند. «مداد العلماء افضل من دماء الشهداء» اینجاست که جایگاه قلم و نوشته، تا حدى بالا و والا و ارجمند و مقدس مىگردد، که مورد سوگند خداوند قرار مىگیرد: «ن والقلم و ما یسطرون؛ سوگند به قلم، و به آنچه مىنگارند» چه دستها که «قلم» شد تا قلمها در دستها بماند. چه دلها که خون شد تا خون دلها نریزد، چه دیدهها که گریان شد، تا چهرهها خندان شود. چه تنها که قطعه قطعه شد، تا جانها جاودان بماند. چه شدتها به جان خریده شد، تا قلمها در دست «مطهرى» قرار گیرد و با طهارتى از جان برخاسته به «تطهیر» اندیشهها بپردازد و افکار «طاهر» را بر لوح دلها بنگارد. و چه خوب است که «قلم» در دست مطهرىها باشد. ومنبرها، در اختیار خطابههاى استاد شهید، و کلاسها پر از شاگردان او، و کاغذها، پذیراى کلمات آن معلم. * * فخر قلم، بیان حقایق است. و... شهید مطهرى، نافذترین بیان و لطیفترین قلم را در تبیین حق به خدمت مىگرفت. روحش شاد... که من، مدیون همیشه وامدار او هستم. من، قلم هستم. سلاح بر زمین مانده آن شهید. هلا... اى غیرتمندان حوزه و دانشگاه!... قلم را همراه با تعهد و تدین و آگاهى و حضور در زمان و درک نیازها و بیان دردها و درمانها، به دست گرفته و بکار گیرید... که این سلاح، نباید بر زمین بماند... ماهنامه پیام زن 1387 شماره 194، اردیبهشت ۱۳۸۷ |