سند نامه ::
 
شهید مطهرى از زبان قلم

‏ با من آشنا بود.

و من، یار همیشگى‏اش بودم.

انیس شب‏هایش در خانه‏

یار همراهش در مسافرت‏

بازوى فعالش در کتابخانه، در حوزه، در دانشگاه...

و... مرا خوب مى‏شناخت و «توان» و «تأثیر» مرا مى‏دانست.

شهید مطهرى، آبروبخش قلم بود. چرا که آن را حکیمانه در جاى سزاوارش بکار مى‏گرفت و من، شرمم مى‏شد که در انگشتان او جاى گیرم. زیرا پس از آن سالیانى که در خدمت هوس‏ها و فسادها و دروغ‏ها و نفاق‏ها و نقاب‏ها بودم و بلند آستانان پلید آستین، مرا به بیگارى ستم و مزدورى تزویر گرفته بودند، شرمم مى‏شد که من ناپاک و آلوده در دستان پاک و «مطهر» او قرار گیرم.

اما... آنچه که شرمم را مى‏کاست، این بود که در دستان او «تطهیر» مى‏شدم.

وقتى او مرا در نگارش «حق» بکار مى‏گرفت، «طهارت» را احساس مى‏کردم.

استادانه با من، قلب باطل و دروغ و تحریف را نشانه مى‏رفت.

من، سلاحى بودم در دست او، تیز و بران، دو دم و نافذ.

و او قلمزنى بود که با سلاح قلم، همچون یک شمشیرزن حرفه‏اى و سلحشور، ماهرانه ضربه‏هاى کارى وارد مى‏کرد و دلیرانه دفاع مى‏نمود و مردانه رو در رو مى‏ایستاد... مصمم و قاطع، امیدوار و نستوه، پا برجا، همچون کوه!...

تک تیراندازى بود، ماهر، لحظه‏شناس و دقیق.

من، پیکانى بودم در چنگ او.

وقتى از چله انگشتانش رها مى‏شدم، تا نشستن بر هدف، طیرانى ملکوتى داشتم.

وقتى از کمان بازوانش مى‏پریدم، رقص‏کنان و عاشقانه، از شوق، تا نهایت راه، مى‏رفتم.

وقتى مرا به دست مى‏گرفت، قلمزنان دیگر، قلم را غلاف مى‏کردند.

وقتى در کف با کفایتش جاى مى‏گرفتم، «حق»، خوشحال مى‏شد که حقش ادا خواهد شد.

چه روزگار خوبى داشتم.

همراه استاد، به وادى‏هاى جدید قدم مى‏گذاشتم و به دنیاهایى زیبا و سرشار از عرفان وارد مى‏شدم.

وقتى که پا به پایش به سیر و سیاحت در نهج‏البلاغه مى‏پرداختم، زلالى معرفت را احساس مى‏کردم.

وقتى در انگشتان او، داستان راستان را مى‏نگاشتم و مردم را با جاذبه علوى آشنا مى‏کردم، سپاس حقیقت و عدل و راستى را مى‏شنیدم.

وقتى با من قرآن را مى‏شناساند،

وقتى «حقوق زن در اسلام» را مطرح مى‏کرد،

وقتى از «پیامبر امى»، مى‏نوشت،

وقتى «خدمات متقابل اسلام و ایران» را برمى‏شمرد،

وقتى گفتارهاى ده‏گانه و بیست‏گانه و «گفتارهاى معنوى» را بیان مى‏کرد، خوشحال بودم که آن معارف ناب، از زبان من بر کاغذ مى‏تراود.

طراوت عشق را مى‏دیدم که از دریاى دریافت‏هایش در جام کامم مى‏ریخت و سر مستم مى‏کرد، از آن باده‏هاى ناب، از آن چشمه‏ساران گوارا... از آن زمزم زلال....

افتخارم این بود که مدام، بوسه بر آن دست مى‏زدم.

سربلندى‏ام این بود که ترجمان آن اندیشه‏هاى والا و ایمان جوشان و باور نیرومند و روح خروشان بودم.

در کویرهاى لم یزرع، مرا مى‏کاشت و آبم مى‏داد تا شکوفه بدهم،

و... مى‏دادم.

در میدان‏ها مرا به نبرد مى‏فرستاد تا بستیزم،

و... مى‏جنگیدم.

در تاریکى‏ها مرا مى‏افروخت، تا برافروزم،

و... مى‏افروختم.

در مزرعه‏هاى تشنه مرا به «سقایت» مأمور مى‏کرد،

و من سیراب مى‏کردم.

در صحنه‏هاى فرهنگى و فلسفى مرا مى‏طلبید،

و من حاضر بودم.

و... حضور من، یعنى حضور فعال و مؤثر و زنده خود او،

هر جا که لازم بود، حضور داشت.

در خط مقدم هر جبهه، به حمله و دفاع مى‏پرداخت.

به عنوان سلاحى مرا در دست مى‏گرفت و با «حضور مسلحانه» خود، در هر صحنه‏اى که دشمن به تاخت و تاز و جعل و دروغ و تحریف و اغوا و افساد پرداخته بود نقاب‏ها را از چهره‏ها کنار مى‏زد و اندیشه‏هاى شیطانى را از پشت «صورتک»ها بیرون مى‏کشید و طشت رسوایى‏شان را بر زمین مى‏انداخت. حتى اگر این دشمن، خود را در چهره دوست مى‏آراست، حتى اگر خود را به عنوان یک گروه روشنفکر انقلابى و مذهبى و مترقى قلمداد مى‏کرد، همچون «گروه فرقان»، که خوارج این عصر بودند و در نهروان ایران، بر امام حق، عاصى شدند و سلاح فتنه برکشیدند و خون‏ها ریختند.

رزم‏آورى آن شهید در عرصه اندیشه و قلم، آنان را از میدان به در کرده بود و راهى جز این ندیدند که قلم بر زمین نهند و گلوله برگیرند و آن مغز اندیشمند و اندیشه آن قلم‏زن چهره‏شناس و افشاگر را هدف قرار دهند. چرا که هر چه مى‏دیدند از آن مغز و آن سر بود که با این زبان و قلم، سخن مى‏گفت.

«زبان سرخ، سر سبز مى‏دهد بر باد»

ولى... سر شهید مطهرى بر باد نرفت بلکه آبادتر شد و آن اندیشه‏ها، پس از شهادتش ایران شمول گشت و همه جا را فرا گرفت، که باید گفت:

«زبان سرخ، سر سبز مى‏کند آباد»!

انصاف باید داد که:

فرقان، با همه کوردلى‏اش، خوب شناخته بود که چه کسانى را بزند،

گلوله «فرقان»، «فرق» شهید مطهرى را هدف گرفت.

نهروانیان هم، نهر خون از فرق على (ع) جارى ساختند و محراب کوفه را رنگین کردند.

به دوستى آن شهید مطهر مى‏بالم.

و افتخارم آن است که حامل اندیشه‏هاى اویم.

و میراث‏دار آن معارف.

نامه‏رسان آن شهیدم... کبوتر پیکى هستم که نامه‏هایش را تا دور افتاده‏ترین روستاهاى این آب و خاک مى‏برم.

این، پیمانى است که با آن عزیز از دست رفته - ولى همیشه در یاد - دارم. و میثاق «قلم» و «قلمزن» همین است.

عهد استوار میان من و قلم به دست متعهد، این را ایجاب مى‏کند. بخصوص اگر قلم، در دست عالم مسئولیت‏شناس دردآشنا و آگاه به زمان و متوجه به نیازهاى یک نسل باشد و از سر تعهد، راز سینه را و حرف دل را، بر چهره کاغذ ترسیم کند. اینجاست که مى‏تواند روشنگر و موج‏آفرین و حرکت‏زا و الهام‏بخش و اندیشه‏ساز باشد.

اینجاست که مرکب سیاه عالم، از خون سرخ شهید، والاتر مى‏شود، زیرا همین قلم‏ها هستند که شهیدپرورند.

«مداد العلماء افضل من دماء الشهداء»

اینجاست که جایگاه قلم و نوشته، تا حدى بالا و والا و ارجمند و مقدس مى‏گردد، که مورد سوگند خداوند قرار مى‏گیرد:

«ن والقلم و ما یسطرون؛

سوگند به قلم، و به آنچه مى‏نگارند»

چه دست‏ها که «قلم» شد تا قلم‏ها در دست‏ها بماند.

چه دل‏ها که خون شد تا خون دل‏ها نریزد،

چه دیده‏ها که گریان شد، تا چهره‏ها خندان شود.

چه تن‏ها که قطعه قطعه شد، تا جان‏ها جاودان بماند.

چه شدت‏ها به جان خریده شد، تا قلم‏ها در دست «مطهرى» قرار گیرد و با طهارتى از جان برخاسته به «تطهیر» اندیشه‏ها بپردازد و افکار «طاهر» را بر لوح دل‏ها بنگارد.

و چه خوب است که «قلم» در دست مطهرى‏ها باشد.

ومنبرها، در اختیار خطابه‏هاى استاد شهید، و کلاس‏ها پر از شاگردان او، و کاغذها، پذیراى کلمات آن معلم.

* *

فخر قلم، بیان حقایق است.

و... شهید مطهرى، نافذترین بیان و لطیف‏ترین قلم را در تبیین حق به خدمت مى‏گرفت.

روحش شاد... که من، مدیون همیشه وامدار او هستم.

من، قلم هستم.

سلاح بر زمین مانده آن شهید.

هلا... اى غیرتمندان حوزه و دانشگاه!... قلم را همراه با تعهد و تدین و آگاهى و حضور در زمان و درک نیازها و بیان دردها و درمان‏ها، به دست گرفته و بکار گیرید... که این سلاح، نباید بر زمین بماند...

ماهنامه پیام زن 1387 شماره 194، اردیبهشت ۱۳۸۷