مسعود رضائی مجموعۀ پنج جلدی یادداشتهای امیر اسدالله عَلَم، وزیر دربار محمدرضا پهلوی، اگرچه در ویرایش به سکوت و سانسور مبتلا شده است، منبع بسیار مهمی برای بازشناسی ویژگیهای عصر پهلوی دوم و خصوصیات رجال آن دوره محسوب میشود؛ چراکه عَلَم محرمترین شخص از میان رجال سیاسی به شاه بود و با او روابطی خارج از حدّ و حدود شاه و وزیر داشت. کتاب خاطرات او را علینقی عالیخانی، یکی از وزرای اقتصاد و دارایی محمدرضا پهلوی، ویراستاری نموده، که مقدمهای نیز برای آن نگاشته است. یادداشتهای عَلَم ظاهری تملقگویانه نسبت به شاه دارد، امّا فحوای سخنان وی نقدی گزنده و دردناک از اوضاع و احوال آن روزگار است؛ هرچند که خود وی به ظاهر در اوج موفقیت و عیش و نوش به نظر آید!
مجموعه 5 جلدي «يادداشتهاي امیراسدالله عَلَم» را بايد يكي از منابع مهم و روشنگرانه براي مطالعه و درك ماهيت رژيم پهلوي و ويژگيها و خصايص آن دوران به شمار آورد و علت را در جايگاه و شخصيت نگارندۀ آن، يعني وزير دربار مقتدر محمدرضا، جستجو كرد كه شاه، او را از آشكار و نهان خويش آگاه ميساخت. اگر از فردي به نام ارنست پرون، كه از دوران تحصيل محمدرضا در سوئيس با وي صميميت يافت و سپس به ايران آمد و از محارم «شاه جوان» گرديد، بگذريم، قطعاً هيچ فرد ديگري را نميتوانيم به نزديكي و محرميت عَلَم به شاه بيابيم؛ البته تفاوت ميان پرون و عَلَم آن است كه اولي خاطرۀ مكتوبي از دوران صميميت خود با محمدرضا بر جاي نگذارد تا آيندگان را از مسائل پشت پردۀ سياست رژيم پهلوي آگاه سازد، اما دومي با نگارش خاطرات روزانهاش به مدت چند سال، دريچهاي به روي بسياري از واقعيات براي آيندگان گشود تا اهل تحقيق، با در دست داشتن سرنخهاي فراواني كه در اين خاطرات برجاي گذارده شده است، مسائل و موضوعات را تعقیب کنند و به عمق حقايق دست يابند. اين سخن شايد در ابتداي امر بر كساني گران آيد؛ چراكه از وزير دربار محمدرضا، كه خود از خانداني وابسته به انگليس و سرسپردۀ رضاخان برخاسته و دوران رشد جسمي و فكریاش را در خدمتگزاري به پهلوي و اربابان انگليسي و امريكايي آن سپري كرده است، جز بيان مشتي مجيز و مداهنه در حق شخص اول اين رژيم انتظاري نميرود و اتفاقاً ادبيات درباري بهكارگرفتهشده در نگارش اين خاطرات نيز در نگاه اول چيزي جز همين تصور را به ذهن خواننده متبادر نميکند، اما با تأمل در متن، لايههاي زيرين آن، كه حاوي انتقادات بعضاً تند و تيزي نيز میباشد، رخ مينمايد و اين علامت سؤال بزرگ را پيش روي ما قرار ميدهد كه چرا عَلَم چنين نيشدار و گزنده، بر وضعيت دوران خويش نقد ميزند و در خلال آنها حتي شخص شاه را هم ــ هرچند در قالب الفاظ و عبارات رنگ و لعاب زده ــ بينصيب نميگذارد و نسبت به آينده اظهار نااميدي و يأس مينمايد؟ پيش از پاسخگويي به اين سؤال، كه مستلزم بررسی متن خاطرات عَلَم خواهد بود، جا دارد نگاهي به مقدمۀ نسبتاً طولاني ويراستار اين اثر، آقاي علينقي عاليخاني بيندازيم و بعضي از نكات و مسائل مندرج در آن را بررسي کنیم. از جمله نكاتي كه در همان بادي امر جلب توجه ميكند، تصريح ويراستار بر حذف بخشهايي از اين خاطرات است كه هرچند بعضي از مواردش پذيرفتني است، اما در پارهاي موارد، اين حذفها سبب شده است گوشههايي از تاريخ كشورمان تاریک بماند؛ بهطور مثال، حذف «نام برخي كسان كه در ايران هستند و آوردن نامشان ممكن است براي آنان موجب دردسر شود» يا «قضاوتهاي بيش از اندازه تند و بيرحمانۀ شاه يا عَلَم دربارۀ چند تن از اطرافيان شاه كه با بازماندگان عَلَم رفت و آمد دارند» (ج 1، ص16)، حال آنكه همگان ميدانند در اوضاعی كه سالها از پيروزي انقلاب گذشته و اساساً دوران محاكمۀ وابستگان به رژيم پهلوي خاتمه يافته است و حتي عدهای از آنان نيز به كشور بازگشته و چه بسا درصدد برآمدهاند اموال مصادرهاي خود را پس گیرند، ديگر اشاره به نام عدهای از افراد در خاطرات عَلَم ــ كه هيچگونه حجيت قضايي و حقوقي عليه آنها نميتواند داشته باشد ــ مشكل و مسألهاي ايجاد نخواهد كرد، الا اينكه به لحاظ تاريخي، جایگاه و ماهيت آنها در آن دوران ــ البته مستند به خاطرات و نوع نگاه عَلَم ــ روشن خواهد شد؛ بنابراين حذف نام اين اشخاص نه از بابت نگراني قضايي راجع به آنها، بلكه به احتمال زياد بايد بر مبناي ارتباطات دوستانه و سياسي ميان ويراستار و این افراد انجام شده باشد. همچنين حذف نام اشخاصي كه با خانوادۀ عَلَم رفتوآمد دارند نيز چيزي جز مكتوم نهادن بخشهايي از تاريخ كشور به بهاي حفظ روابطي كه معلوم نيست تا چه حد وجود خارجي دارد، مسلماً نمیتواند اقدامی موجه بهشمار آيد. از طرفي ويراستار «مسائلي كه جنبۀ كاملاً شخصي و خصوصي دارند» را نيز از خاطرات عَلَم حذف كرده است؛ چراكه به عقيدۀ وي، اين مسائل «كمكي به درك تاريخ اين دوره نميكند» (ج 1، ص16)، درحاليكه اتفاقاً اين نكات قابليت بالايي براي درك تاريخ دوراني دارند كه شاه در اوج ديكتاتوري به سر ميبرد و كليه منابع كشور به مثابه مايملك شخصي وي و درباريان به حساب ميآمد. در واقع ازآنجاكه در اين دوران، ارادۀ شخص شاه و جمع بسيار محدودي از اطرافيانش، سرنوشت سياسي، اقتصادي و فرهنگي كشور را در چارچوب رسمي آن رقم ميزند، بسيار مهم و حياتي است كه از خصوصيات و ويژگيهاي روحي و اخلاقي اين افراد آگاهيهايي داشته باشيم تا بتوانيم بهتر راجع به این برهه قضاوت نماييم؛ البته عَلَم در خاطرات خود اشارات متعددي به اينگونه موارد کرده است كه حذف نشدهاند و در مجلدات چاپشده به چشم ميخورند، اما از سخن ويراستار كتاب چنين برميآيد كه نكات خاص و ويژه در اين زمينه، حذف شدهاند و بدين ترتيب امكان شناخت بهتر و عميقتر محمدرضا و درباريان، از مردم كشورمان گرفته شده است. طبعاً جاي اين پرسش باقي است كه درحاليكه عَلَم شخصاً مسائل خاص رفتاري و اخلاقي خود و شاه را ثبت كرده و در وصيت به خانوادهاش براي چاپ و انتشار اين خاطرات، كوچكترين اشارهاي به حذف اين موارد نکرده، چرا ويراستار كتاب، «كاسۀ داغتر از آش» شده و به ناقص ساختن این خاطرات اقدام نموده است؟ موضوع ديگري كه در مقدمۀ ويراستار جلب توجه ميكند، تلاش جدي وي براي تطهير خاندان عَلَم و در رأس آن امير شوكتالملك عَلَم ــ حاكم بيرجند و قائنات ــ است؛ البته ازآنجاكه وابستگي اين خاندان به انگليسيها از مسلمات تاريخي است، ويراستار ناگزير به اينگونه ارتباطات اشاره كرده، اما در عين حال سعي نموده است آن را در حد و حدود خاصي تعريف نمايد: «رابطۀ امير با انگليسيها ــ از راه هندوستان ــ نزديكتر و صميمانهتر بود. انگليسيها ايالتهاي خاوري ايران را حريم هند در برابر خطر روسيه ميشماردند و به هيچ رو اجازه نميدادند كسي كه با آنان مخالف است، در سيستان يا قائنات حكومت كند. اميرشوكتالملك به اين نكته آگاهي داشت و با توجه به ضعف دولت مركزي چارهاي جز اين نميديد كه با نمايندگان دولت زورمند انگلستان كنار بيايد و چه بسا كه اختلافات خانوادگي او و پيشينيان او با مداخلۀ كنسول انگلستان حل ميشد. ولي ترديدي نيست كه از اين وضع خرسند نبود و... آرزو داشت تا آنجا كه شدني بود از حيثيت ملي خود دفاع كند.»(ج 1، ص26) البته برخلاف آنچه آقاي عاليخاني از مكنونات قلبي و دروني شوكتالملك بيان کرده، جهتگيريهاي سياسي و سلوك شخصي وي، حاكي از آن است كه حاكم نامدار قائنات همواره در مسير مورد نظر انگليسيها گام برداشت و از اين راه كوچكترين تخطياي نداشت. پيوند عميق و ناگسستني شوكتالملك عَلَم با رضاخان، كه توسط انگليسيها بركشيده و سپس بر تخت شاهي نشانده شد، نشانۀ بارز سرسپردگي وي به انگليسيها محسوب ميشود و ويراستار محترم نيز آن را به صراحت بيان کرده است: «امير شوكتالملك از هواخواهان و پشتيبانان رضاشاه بود و پسر او نيز با همان اعتقاد پر و پا قرص نسبت به دودمان پهلوي بار آمد.» (ج 1، ص30) به واسطۀ همين پيوستگي به سياستها و مهرههاي انگليسي، شوكتالملك در سال 1316 به استانداري فارس انتخاب شد و از 1317 تا پايان دوران رضاشاه در مقام وزارت پست و تلگراف باقي ماند و به تعبير آقاي عاليخاني «همواره مورد محبت رضاشاه بود.» (ص27) نكتۀ جالبي كه در اينجا بايد متذكر شويم، تلاش ويراستار محترم براي تطهير رضاخان از وابستگي به انگليس و نماياندن وي به صورت فردي استقلالطلب و بلكه مخالف بيگانگان است؛ طبيعي است كه بدين ترتيب اطرافيان و افراد مورد محبت رضاخان نيز از اين بدنامي رهايي مييابند. آقاي عاليخاني براي اثبات اين مدعاي خود خاطرنشان ساخته است: «[اسدالله] عَلَم پس از پايان تحصيلات متوسطه به تهران آمد و ميخواست براي تحصيل در رشتۀ كشاورزي به يكي از دانشگاههاي اروپا برود. امير شوكتالملك به سبب نزديكي با رضاشاه و در ضمن از راه احتياط در اين زمينه از شاه اجازه خواست و رضاشاه بيزار از بيگانگان و مغرور به ايران در پاسخ ميگويد چرا به دانشكدۀ كشاورزي كرج (وابسته به دانشگاه تهران) نميرود.» (ج 1، ص30) اما آقاي عاليخاني گويا فراموش كرده است كه فرزند ارشد رضاخان كه قرار بود در آينده بر تخت پادشاهي بنشيند، كمابيش مقارن همين ايام در اروپا و نزد بيگانگان به ظاهر مشغول تحصيل بود و جالب اين است كه هنگام بازگشت از فرنگ، با خود سوغاتی ويژه به نام ارنست پرون را به همراه آورد تا يار غار وليعهد گردد و با آزادي كامل در دربار رفت و آمد كند و «رضاشاه بيزار از بيگانگان» گويي جرئت و اجازۀ هيچگونه مخالفتي با حضور اين جاسوس بيگانگان در كنار محمدرضا نداشت. مسلم اين است كه اگر ملاك ويراستار محترم را دربارۀ استقلالطلبي و بيگانهستيزي رضاشاه بپذيريم، اين ملاك قبل از همه ميبايست در مورد فرزند خود وي اعمال ميشد. بههرحال بايد گفت آقاي عاليخاني به منظور چهرهسازي براي رضاخان، به هيچ وجه راه درستي را برنگزيده و در واقع قصد و نيت خود را براي تطهير چهرۀ او به هر قيمت، براي خوانندگان برملا ساخته؛ كما اينكه در مورد شوكتالملك عَلَم نيز به نوعي دچار همين اشتباه گرديده است. ايشان در نوشتار خود کوشیده است شوكتالملك را به مثابه حاكمي خدمتگزار مردم و منطقۀ بيرجند و قائنات نشان دهد، اما در جايي به ناچار، زندگي و سلوك شخصي اين حاكم مقتدر را توصیف کرده است: «امير، محيط بسيار مدرني در بيرجند در پيرامون خود بهوجود آورد. بازي تنيس را متداول كرد و به بريج و شطرنج علاقۀ فراوان داشت... به مناسبت جشنهاي اروپاييان بالماسكه ترتيب ميداد و هفتهاي يك شب میهماني به سبك اروپايي داشت. در اين میهمانيها، كنسرو خرچنگ و شراب كه به فوشون (Fauchon)، معروفترين اغذيهفروشي پاريس، سفارش داده ميشد، سرميز بود. سامان دادن چنين زندگي پرظرافتي در شهري كوچك و دورافتاده كه گرداگرد آن را بيابانهاي خشك و بيآب و علف پوشانده است، كم هنري نيست.» (ج 1، صص28-27) اگر اين نكته را در نظر داشته باشيم كه حتي درحالحاضر، يعني با گذشت بيش از هفتاد سال از مقطع زماني مورد اشاره، بهرغم كارهاي بسياري كه بهويژه پس از انقلاب در منطقۀ بيرجند انجام شده، مردم بعضي از مناطق و روستاهاي اين منطقه همچنان در «فقر مطلق» به سر ميبرند، آنگاه ميتوانيم با ويراستار محترم همزبان شويم كه ترتيب دادن چنين زندگاني و اسرافكاريهايي در آن هنگام، به راستي كم هنري نبوده است! و ميتوان تصور كرد بابت آنكه امير قائنات بتواند هفتهاي يك شب میهماني به سبك اروپايي داشته باشد و از ميهمانان فرنگي خود با انواع و اقسام مشروبات و اغذيه فرانسوي پذيرايي كند، چه فشار مالي سنگينی بر گردۀ اهالي فقير بيرجند و مناطق اطراف آن وارد ميآمده است و چه بسا كه يكي از علل و عوامل مهم نهادينه شدن فقر و توسعهنيافتگي را در اين مناطق بايد ظلم فاحشي دانست كه حاكم كل منطقه و نيز حاكمان محلي بر روستاييان و كشاورزان اعمال ميکردند. بيترديد آقاي عاليخاني كه خود سالها مسئوليت وزارت اقتصاد و دارايي پهلوي دوم را عهدهدار بوده بهتر از هركس به اوضاع و احوال منطقۀ بيرجند و اطراف آن، و ريشهها و علل و عوامل اين وضعيت آگاه است، اما در اين مقدمه، به جاي آنكه قلم را در خدمت بازگويي حقايق به كار اندازد، در مسير توجيه ناموجه و ناجوانمردانۀ رفتار بيگانهپرستانه و ضدمردمي شوكتالملك عَلَم به خدمت گرفته و نوشته است: «از آنچه گفتيم نبايد گمان گرايشي به تن آسايي برد. امير شوكتالملك مرد با انضباط و سختكوشي بود و اينگونه تفريحات، زندگي او و اطرافيانش را از حالت يكنواختي و بيرنگي بيرون ميآورد و امكان زيستن در آن منطقه را آسانتر ميكرد.» (ج 1، ص28) آيا اگر اندكي از آن هزينههاي گزاف كه صرف خوشي و سرمستي خاندان عَلَم و حاميان اروپايي آنها ميشد مصروف ايجاد و احداث زيرساختهاي كشاورزي و صنعتي منطقه ميگرديد، مردم فقير و محروم آنجا نيز تا حدي از زير فشار سهمگين فقر و تنگدستي رهايي نمييافتند و به حداقلهاي لازم براي زندگي دست پيدا نميكردند؟ بههرحال، اسدالله عَلَم در چنين خانوادهاي رشد كرد و از همان دوران نوجواني ضمن آشنايي با سلطهگريهاي بيگانگان، به نوعي با دربار پهلوي ارتباط پیدا کرد، حتي ازدواج وي با دختر قوامالملك شيرازي نيز به دستور رضاشاه بود. اسدالله عَلَم، پس از ازدواج، به دليل آنكه همسرش خواهر شوهر اشرف پهلوي بود، ارتباط تنگاتنگتري با دربار پهلوي برقرار کرد و با محمدرضا نيز، كه کمابيش همسن خودش بود، مستقيماً آشنا شد، اما آنچه به ارتباط آن دو انسجام و صميميت بالايي بخشید، مسئولیتی بود كه وي سالها بعد در مقام نخستوزير در ماجراي 15 خرداد 1342 داوطلبانه برعهده گرفت و فرمان قتلعام تظاهركنندگان را در اين روز صادر کرد. عَلَم بارها در خاطراتش به اين ماجرا اشاره کرده و از جمله در صحبتهاي خود با شاه اين موضوع را پيوسته به وي خاطر نشان ساخته است. بهطور نمونه، در خاطرات روز 2/11/51، عَلَم از آن واقعه طي گفتوگويي دوجانبه با محمدرضا، سخن به ميان آورده است: «...مگر وقتي غلام نخستوزير بود و آن همه اغتشاشات داشتيم و بلواي تهران سه روز طول كشيد، ما آنها را و آخوندها را براي هميشه له نكرديم؟ غير از اعليحضرت همايوني كه مرا تقويت ميفرموديد، ديگر چه كسي بود؟ فرمودند، هيچكس... عرض كردم صبح پانزدهم خرداد خاطر مبارك هست كه من در دفترم نشسته بودم و خميني را گرفته بوديم و بلوا شروع شده بود. به من تلفن فرموديد كه چه ميكني؟ عرض كردم، ميزنم و جسارت كردم، براي اينكه اعليحضرت را قدري بخندانم، عرض كردم اول و آخر آنها را پاره ميكنم، چون راه ديگري نيست... اگر كار من احياناً پيش نرفت، مرا به جرم آدمكشي بگيريد و محاكمه كرده و دار بزنيد، تا خودتان راحت بشويد و راه نجاتي براي اعليحضرت باشد و اگر هم پيش رفت، براي هميشه پدرسوختگي و آخوندبازي و تحريك خارجي را تمام كردهايم... فرمودند، من هم خدمات تو را هرگز از ياد نميبرم.» (ص437) بيترديد پس از ماجراي 15 خرداد، روابط عَلَم با شاه به مرحلۀ جديدي وارد شد و بهويژه با انتصاب وي به وزارت دربار در آذر 1345، هيچ شخص ديگري را نزديكتر از وي به محمدرضا نميتوان يافت. از سوي ديگر، اين نكته را نبايد فراموش كرد كه عَلَم از اين پس با بهدستگيري سكان دربار پهلوي و داشتن روابطي فراتر از يك وزير دربار با شاه، از مخفيترين مسائل و اسرار شاه و خاندان پهلوي و نيز مسائل و موضوعات ريز و درشت كشور آگاه گردید؛ به عبارت ديگر، حوزۀ اطلاعات وی به حدي وسيع بود و مسائل متنوعی را شامل میشد كه يقيناً دانستههاي هيچيك از مقامات سياسي و نظامي پهلوي نمیتواند با آن قیاس شود، به همين دليل اين خاطرات جايگاهي والا در شناخت دوران پهلوي دارد. همانگونه كه در ابتداي اين مقال اشاره شد، خاطرات عَلَم برخلاف ظاهر تملقگويانۀ آن از شاه، نگاهي انتقادي به وضعيت آن دوران، حتي شخص محمدرضا دارد. براي بررسي چون و چرايي اين مسأله ــ كه خلاف انتظار به نظر ميرسد ــ جا دارد ابتدا اين موضوع را ملاحظه کنیم كه نگاه عَلَم به خودش چگونه بوده است. به عبارت ديگر بايد ديد وی كه با خانوادهای اشرافي و وابسته وصلت كرده، سپس به دربار وارد شده و به بالاترين مقام آن دست يافته و در اوج استبداد و غرور و خودبزرگبيني محمدرضا در دوران حكمرانياش، نزديكترين يار و همدم او بوده است، چه شناختي از خود ــ يا به عبارت ديگر چه احساسي نسبت به خود ــ دارد. شايد چنين به نظر رسد كه عَلَم با نگاهي كاملاً مثبت، خود را در اوج كاميابي، موفقيت و خوشبختي ميديد و صددرصد از گذشته، حال و اعمال و رفتار و موقعيتش راضي و خشنود بود، درحاليكه در یادداشتهایش اثري از اين نوع نگاه نيست. در واقع نگاه عَلَم به خود ــ و همتايانش ــ به شدت منفي و بلكه سياه است. وي در سراسر یادداشتهایش با ناسزاگويي و دشنام به طبقۀ حكومتگر ــ كه بر تعلق خود به اين طبقه تأكيد مكرر دارد ــ توجه مخاطبان را به خود جلب كرده است. عبارات و واژههايي كه او براي توصيف خود و ديگر افراد طبقۀ حكومتگر بهكار گرفته به گونهاي است كه اگر به طور مستقل و جدا از كتاب یادداشتهای وي به چشم بخورند، چه بسا كه اظهارنظر سرسختترين مخالفان پهلوي دربارۀ اين رژيم به حساب آيند. نمونههايي از اين عبارات، گوياي عمق تنفر نهفته در روح و روان عَلَم از دربار است: «26/11/47: واي كه طبقۀ حاكمه چقدر فاسد و پليد است و چگونه انسان را تحميق ميكند، و وقت انسان بينتيجه به اين شيطنتها و پدرسوختگيها صرف ميشود.»، «1/12/53: صبح ملاقاتهاي منزل جانكاه بود، چون همه از طبقۀ لاشخور حاكمه (طبقۀ خودم) بودند و هركس به منظور جلب منفعتي آمده بود، واقعاً كسل شدم»، «15/12/53: صبح باز لاشخورها به سراغ من آمده بودند كه از سفرۀ گستردۀ تازه متمتع باشند. واقعاً جانكاه است. اين مردم چقدر رنگ عوض ميكنند و به اين مقامها چسبيدهاند!»، «20/12/53: مطابق معمول، منزل من پر از ارباب رجوع و به خصوص طبقۀ خودم، يعني لاشخورها بود.»، «19/9/53: هيأتحاكمه كه خودم هم باشم، واقعاً گُه است»، «12/10/53: طبقۀ بهاصطلاح ممتازه يا به قول من فاسده، كه خودم هم جزء آنها هستم، از روي طمعورزي تقاضا دارند و بيحد و حصر!»، «1/11/53: واقعاً تمام كارها مسخره اندر مسخره اندر مسخره است! به قدري افراد، كوچك فكر ميكنند و به قدري در همۀ كارها قصد ريا و تظاهر در بين است كه تمام محور چرخ كارهاي كشور اين است... هميشه بايد بگويم كه من خودم را در رديف همين كاركنان شاه ميدانم، يعني خودم هم مسخره هستم.»، «31/4/54: لاشخورها كه در اطراف ما هستند، براي بلعيدن اين كار بزرگ دهن باز كردهاند و از طرق مختلف حمله ميآورند.» بنابراين واضح است كه عَلَم در طی زمان، به نوعي بدبيني ريشهدار نسبت به طبقۀ حاكمه، كه در نظام ديكتاتوري سلطنتي قاعدتاً تمامي امور مملكت در انحصار آنان است دچار شده بود و ازآنجاكه خود را نيز عضوي از اين طبقه ميدانست، همان احساس منفي را نسبت به خويش نيز داشت؛ لذا به حدي از وضعيت آن زمان ناراضي و سرخورده، و نااميد از بهبود آن بود كه وقتي احساس ميكرد به واسطۀ ابتلا به بيماري سرطان ممكن است در انتهاي زندگي خويش باشد، احساس شادماني ميكرد: «13/12/53: احساس غدهاي در زير بغل كردم كه بيشباهت به غدۀ سرطاني مرحومه خواهرم زهره عَلَم نبود. خيلي خوشحال شدم كه شايد عمر من نزديك به پايان باشد.» (ج4، ص399) چرا عَلَم كه در واقع دست راست شاه در اين دوران به شمار ميآمد و از تمام مواهب قدرت و ثروت نيز برخوردار بود، اينگونه به لحاظ دروني آشفته و بدبين شده بود و مرگ را بر زندگي ترجيح ميداد؟ مگر نه اينكه در سالهاي نخست دهۀ 1350 به دنبال افزايش درآمدهاي نفتي ايران، دستگاه تبليغاتی شاه با سر و صدای زياد گذشتن از دروازههاي تمدن بزرگ را به مردم ايران وعده داد؟ مگر نه اينكه عدهای، اين دوران را ايام رسيدن به اوج توسعۀ صنعتي و اقتصادي ايران بهشمار ميآوردند و در تحليلهاي خود چنين مينماياندند كه امريكا و انگليس به دليل برداشته شدن گامهاي بلند توسط شاه و ترس از قدرتيابي بيش از حد وي، زمينههاي سرنگوني رژيم پهلوي را فراهم آوردند؟ پس چرا عَلَم، كه ازجمله آگاهترين افراد به مسائل كشور بود، نه تنها از بلندپايگان سياسي و مديران ارشد اقتصادي، كه طبعاً آن همه پيشرفت و ترقي(!) محصول و مرهون تدابير و تلاشهاي آنها عنوان ميشد، تعریف و تمجید نمیکرد، بلكه تا آنجا كه توان قلمياش و واژهها و عبارات اجازه ميداد، از اين قشر بدگویی میکرد و خود را نيز به هيچوجه از اين گروه مستثني نميدانست. بهراستي چه مسائلي او را به سمت اين نوع نگاه سوق داده است؟ براي پاسخگويي به اين پرسش بايد ديد كه نگاه عَلَم به شخص شاه چگونه است؛ اين موضوع اهميت ويژهاي دارد؛ چراكه او شاه را حاكم بر كليه مقدّرات كشور ميدانست و حتي بهصراحت در مجلس شامی از حاكميت ديكتاتورياش نزد خارجيها سخن به ميان آورد: «شام هم به سفارت واتيكان رفتم. در آنجا میهماني كوچك خصوصي به افتخار من داده بودند. بعد از شام، صحبت از رژيم و وضع اجتماعي ايران شد و من به صراحت گفتم كه من ميدانم به يك ديكتاتور قدرتمند خدمت ميكنم.»(ج 2، ص 416) در سرتاسر یادداشتهای عَلَم نيز ميتوان جلوههاي مختلف اين ديكتاتوري را مشاهده كرد. شاه با مداخله در تمامي امور ريز و درشت مملكت، فرمانهای رنگارنگ صادر ميكرد و هيچكس نيز حق نداشت با آن مخالفت کند، هرچند كه فرمان صادرشده كمترين پايههاي عقلاني و كارشناسي نداشته باشد. نمونۀ بارز و مثالزدني از اين دست فرامين را بايد تأسيس حزب واحد رستاخيز در اسفند 1353 و صدور فرمان عضويت اجباري تمامي مردم ايران در اين حزب دانست كه تعجب و حيرت تمامي كساني را كه اندك بهرهاي از هوش و عقل داشتند برانگيخت، اما در عين حال هيچيك از آنان نه تنها جرئت كوچكترين مخالفتي نداشتند، بلكه در تعريف و تمجيد از اين فرمان ملوكانه! سنگ تمام هم گذاشتند؛ لذا با توجه به حكومت فردي شاه و تعطيلي كامل مشروطه، تمامي امور كشور بر محور تصميمات شخص محمدرضا ميچرخید. در چنين شرايطي پرواضح است كه از نگاه عَلَم، اگر شاه تدبير و هوشياري در ادارۀ امور مملكت میداشت، دستكم ميشد اميدي به آينده داشت و در غير اين صورت، كشور با مسائل و مشكلات سياسي و اقتصادي فراواني مواجه میگردید. به طور كلي قضاوت عَلَم دربارۀ شاه، به مثابه «يكي به نعل، يكي به ميخ» است. طبيعتاً تعريف و تمجيدهاي فراواني از شاه و هوشمندي و درايت وي در اين خاطرات به چشم ميخورد و گاه چنين به نظر ميرسد كه از نگاه عَلَم فقط يك فرد عاقل، مدبر و دلسوز در ميان هيأتحاكمۀ رژيم پهلوي وجود دارد و آن شخص محمدرضاست. در واقع در كل اين خاطرات نميتوان از شخص ديگري به جز شاه، تعريفي مشاهده كرد و بارها عَلَم بر اين نکته تأكيد ورزیده است كه اگر «اعليحضرت» و هوشمنديهاي وي نبود، معلوم نبود چه بر سر كشور ميآمد؛ بنابراين از يكسو ملاحظه ميشود كه در اين خاطرات، محمدرضا در اوج قرار دارد، اما اين تمام ماجرا نيست و بايد از زواياي ديگري نيز به بررسي شخصيت شاه در خاطرات عَلَم توجه كرد. اولين نكتۀ جالب توجه در اين بررسی، تعريفي است كه عَلَم از «هيأتحاكمه» داده و آنها را ــ كه خودش را نيز جزء همانها به شمار ميآورد ــ به لاشخورها و مفتخورها و امثال آن تشبيه کرده است. چرا عَلَم بارها کوشیده است سه واژۀ «هيأتحاكمه»، «لاشخورها» و «خودم» را به صورت مترادف يكديگر به كار گيرد؟ آيا نميتوان پنداشت كه وي قصد القاي مطلب خاصي را فراتر از آنچه از ظاهر اين واژهها و عبارات به نظر ميرسد داشته است؟ آيا جز اين است كه شاه در رأس اين هيأت حاكمه قرار داشت و تمامي اين لاشخورها فقط در صورتي ميتوانستند جايي در اين مجموعه داشته باشند كه عنايات ملوكانه شامل حال آنها ميشد؟ به علاوه، مگر نه اين است كه عَلَم، نزديكترين فرد به شاه محسوب میشد و دوستي و رفاقت صميمانهاي فراتر از مسائل اداري و حكومتي بين آنها برقرار بود؟ پس اصرار وی بر اثبات اين واقعيت به تمامي خوانندگان خاطراتش كه او نيز يك لاشخور است كه البته در خلوت و جلوت شاه حضور دارد، آيا جز اين است كه بر طبق قاعده «كبوتر با كبوتر، باز با باز، كند همجنس با همجنس پرواز»، پرده از ماهيت محمدرضا نيز بردارد؟ آيا واقعاً عَلَم بدان حد ناهوشيار و پريشان فكر بوده كه ندانسته است تبعات منطقي اينگونه قضاوتها و توصيفات مكرر دربارۀ هيأتحاكمه و خودش چيست يا آنكه دقيقاً به خاطر آگاهي از اين مسأله، بر تكرار آن اصرار داشته است؟ آيا ميتوان پنداشت كه در حكومت فردي استبدادي، كليت هيأتحاكمه ــ آنگونهكه عَلَم گفته است ــ از جنس لاشخورها باشند، اما ديكتاتور در رأس آنها، واجد اين خصوصيت نباشد؟! بيشك عَلَم با زيركي خاصي، آنچه را در بن ذهن خويش داشته، بدين طريق به خوانندگان اين مجموعه خاطرات منتقل كرده است. گذشته از اين، عَلَم در جايجاي نوشتههایش با بهكارگيري ادبيات خاصي، در قالب تعريف و مدح از محمدرضا، به تنقيد و ذم وي برآمده است. اين شيوه باعث شده است تا عَلَم ضمن بيان مكنونات قلبي خويش، از خطرهای ناشي از مطلع شدن مقامات رسمي از متن نوشتههایش، در امان بماند. در واقع عَلَم در بخشهایي از نوشتههایش به نوعي سخن گفته كه يادآور حرفهاي پرنيش و كنايۀ «تلخكهاي دربار» در ازمنۀ پيشين است. به طور نمونه در خاطرات روز 15/6/1348 گفته است: «سر شام شاهنشاه فرمودند بانك مركزي گزارش ميدهد 22 درصد رشد اقتصادي در سهماهۀ اول سال بالا رفته است. از من تصديق خواستند. فرمودند آيا واقعاً تعجب نميكني؟ عرض كردم تعجب نميكنم [و] باور [هم] نميكنم. اين گزارشات دروغ است. چون در حضور ديگران بود، شاهنشاه خوششان نيامد. من هم فهميدم جسارت كردهام، ولي دير شده بود! ماشاءالله شاه آن قدر علاقه به پيشرفت كشور دارد كه در اين زمينه هر مهملي را به عرض برسانند، قبول ميفرمايند و به همين جهت گاهي دچار مشكلات مالي و مشكلات ديگر ميشويم.» (ج1، ص 257) با وجود آنکه عَلَم به مناسبتهاي مختلف از هوش و درايت محمدرضا تعريف کرده و حتي بعضاً او را در ردۀ بزرگترين صاحبنظران مسائل سياسي و اقتصادي بينالمللي نيز به شمار آورده، هر چه را در اين عبارات رشته، با بيان مسائلي از اين دست، پنبه کرده است. از سخن عَلَم چنين برميآيد كه شاه ادعاي رشد اقتصادي 22 درصدي مطرحشده از سوي مسئولان بانك مركزي را پذيرفته و خواستار تأييد آن از سوي وزير دربار خود نيز شده است. بديهي است هر كسي كه فقط اندكي از اقتصاد و مسائل آن بداند، بهوضوح متوجه اين مطلب ميشود كه دستيابي به رشد اقتصادي 22 درصدي نه تنها براي كشوري مثل ايران در سال 1348، بلكه براي پيشرفتهترين كشورهاي صنعتي نيز چيزي در حد غيرممكن است. بهرغم اين مسأله هنگامي كه شاه به اين موضوع با ديدۀ قبول مينگرد، سطح دانش و بينش وي براي مخاطب معلوم ميگردد. اتفاقاً نكتۀ ديگري كه در اين بخش از خاطرات عَلَم نهفته است آن میباشد كه مسئولان اقتصادي وقت، ازآنجاكه به اين سطح بينش محمدرضا واقف بودند، بيهيچ واهمهاي چنين مهملاتي را تحويل وي ميدادند و طبعاً انتظار تشويق و تقدير نيز داشتند. نمونۀ ديگري از اين دست، گوشزد كردن اين نكته است كه شاه به هيچ وجه اهل شور و مشورت با كارشناسان نبود و لابد ازآنجاكه خود را عقل كل به حساب ميآورد و تملقگوييهاي درباريان نيز وي را بر اين اعتقاد استوار ساخته بود، در تمامي زمينهها شخصاً تصميم ميگرفت و لذا خسارات و خرابيهايي به بار ميآمد: «15/3/48: ...فرمودند يك ربع است ميخواهم يك شماره تلفن آزاد بگيرد، ممكن نميشود! عرض كردم، وضع تلفن هم به علت بيحساب بودن كار، [و هم به سبب] توقعات زياد مردم بد است... متأسفانه بعضي از كارهاي ما چون مطالعه نميشود، و شاهنشاه هم كه ماشاءالله از مشاور خوششان نميآيد، قضاوت و مطالعۀ صحيحي در بعضي كارها نيست و اغلب به اين روز ميافتد. اتفاقاً فرمودند صحيح ميگويي.» (ج1، ص210) اينگونه اظهارات بيانگر آن است كه شاه، نه خودش دانش و آگاهي لازم را براي سامان بخشيدن به امور داشت، نه اهل مشورت با كارشناسان بود و نه كارشناسان صديق، امين و دلسوز به حال كشور و مردم، در اطراف او بودند، بلكه به تعبير عَلَم، كساني كه گرداگرد محمدرضا را گرفته، مشتي لاشخور بودند كه بيش از هر چيز به منافع خود ميانديشیدند. البته شايد چنين پنداشته شود كه اين ارجاعات به روزنوشتهای عَلَم، مربوط به سال 1348 است و بهتدريج در طی زمان، شاه با كسب تجربيات بيشتر، به اصلاح روشهاي خود و همچنين تصفيه اطرافيان اقدام كرده است. در پاسخ به اين اشكال محتمل، بايد گفت با توجه به آغاز سلطنت محمدرضا در سال 1320، هنگامي كه از مسائل سال 1348 سخن به ميان ميآيد، 28 سال از دوران پادشاهي وي گذشته است و اين زمان، طبعاً فرصت خوبي بوده است تا حتي به روش «آزمايش و خطا»، تجربيات لازم را فراگيرد و به حد مورد قبولي از درايت و كارداني لازم براي «شاهي» رسيده باشد، اما هنگامي كه پس از نزديك به سه دهه از تكيه زدن بر تخت سلطنت، نزديكترين و بلكه وفادارترين فرد به وي، خاطرنشان ساخته است كه او هر مهملي را كه تحويلش دهند، ميپذيرد طبعاً ديگر تحول چنداني را در ادامۀ کار نبايد از وی انتظار داشت. اما نكتۀ ديگري كه بر اين برداشت ما، مهر تأييد ميزند، آخرين بند از خاطرات عَلَم در مجموعه 5 جلدي حاضر است؛ يعني آنچه وي در روز 30/12/1354 نگاشته و از خود به يادگار گذاشته است: «جمعه، ديروز، در خصوص نرخ گندم به شاهنشاه عرض كردم كه خيلي ارزان است و كشاورزي صرف نميكند. فرمودند، ابداً چنين چيزي نيست. با جايزهاي كه از لحاظ كود و مساعده و غيره ميدهيم، صرف ميكند و حتي از قيمت امريكا هم گرانتر است. عرض كردم برداشت در هكتار امريكا بيشتر است، ممكن است قيمت پايينتر براي آنها صرف كند. اما مطلب بر سر اين است كه گندمي كه از امريكا ميخريم، در ايران براي ما سه برابر قيمت گندم ما تمام ميشود و به هر حال خيال ميكنم حضور شاهنشاه خبرهاي صحيح عرض نشده باشد.» (ج5، ص579) ضعفها و كاستيهايي كه محمدرضا در سال 1348 دارد، در سال 1354 نيز دقيقاً در عملكرد وي مشاهده ميشود، از جمله دانش نازل اقتصادي، دادن اطلاعات كاملاً غلط به وي و ناتواني او در درك اين مسائل. البته ناگفته نماند كه اين، خوشبينانهترين و بلكه جانبدارانهترين توجيه و تفسيري است كه ميتوان در چارچوب و قالب آنچه عَلَم نگاشته است، از اين مسأله داشت. در واقع، عَلَم همانگونه كه در سال 1348 معتقد بود اطرافيان محمدرضا با سوءاستفاده از ناآگاهي و كمدانشي وي، مهملاتي را تحويل او ميدهند، در سال 1354 نيز اعتقاد دارد در بر همان پاشنه ميچرخد و به هر حال، اگرچه در قلب و باطن خود اعتقاد ديگري داشته باشد، حاضر نيست آن را براي تاريخ به يادگار بگذارد. البته بديهي است كه براي خوانندگان اين خاطرات و پژوهندگان تاريخ، الزامي به مقيد ماندن در همين چارچوب و تحليل قضايا از اين زاويه وجود ندارد. بر اين اساس ميتوان گفت اگر گندم امريكايي به قيمت سه برابر گندم داخلي خريداري ميشود، صرفاً به ناآگاهي شاه از مسائل اقتصادي باز نميگردد، بلكه به طرحها و برنامههايي مربوط ميشود كه هدف نهايي آن، انهدام كامل زيربناهاي كشاورزي ايران و وابستهسازي مطلق كشور در عرصۀ محصولات كشاورزي و دامپروري به امريكا و وابستگان آن بود، كما اينكه در ديگر حوزههاي صنعتي و نظامي و حتي فرهنگي نيز همينگونه سياستها و برنامهها را رژيم پهلوي پيگيري ميکرد. باقر پيرنيا ــ استاندار استانهاي فارس و خراسان كه دو استان حاصلخيز كشور به شمار ميآمد ــ نيز تأكيد کرده است که قانون و برنامهاي كه براي اصلاحات ارضي تنظيم شده بود «نه تنها بر پيشرفت كشاورزي نيفزود، بلكه كشاورزي و كشاورز را سراسر از ميان برد.» (باقر پيرنيا، گذر عمر، تهران، كوير، 1382، ص276) لذا بايد گفت طبق برنامهاي كه شاه مجري آن گرديد، بزرگترين ضربات در قالب «اصلاحات» بر كشاورزي به عنوان گستردهترين بخش اقتصادي در كشور ما وارد آمد. بنابراين عَلَم، از يكسو با درك عميق اين نكته كه رژيم پهلوي، يك رژيم كاملاً ديكتاتوري است و از سوي ديگر مشاهدۀ كمدانشي، بيتدبيري و نبود توان مديريتي در شاه، طبيعي است كه در درون خويش دچار يأس و نااميدي شود، هرچند كه به ظاهر با شاه و رژيم فاسد او همراه بود و اتفاقاً به اين نكته اذعان میکرد كه خودش نيز در اين فساد غرق شده است. اينك پس از روشن شدن نوع نگاه عَلَم به طبقۀ حاكمه، خود و شاه، جا دارد به سرفصلهاي موضوعي متعددي اشاره کرد كه ميتوان از دل خاطرات عَلَم بيرون كشيد و به عنوان شاخصهها و ويژگيهاي رژيم پهلوي آنها را بررسي کرد. نخستين موضوعي كه در اين راستا جلب نظر ميكند، آشفتگي مديريتي كشور بود و اين آشفتگي تأثيراتش را در زمينههاي مختلف بر جاي گذاشته بود. يكي از اين زمينهها، حوزۀ اقتصاد بود: «17/9/48: صبح بنا به تعيين وقت قبلي، وزير اقتصاد، هوشنگ انصاري، ديدنم آمد...ميگفت وضع مالي وحشتناك است، پول كه نيست، تعهدات سنگين است، تمركزي در خصوص تصميمات اقتصاد هم نيست... چهار مركز اخذ تصميم اقتصاد داريم: شوراي پول و اعتبار، شوراي عالي سازمان برنامه، هيأت وزيران و بالاخره شوراي اقتصاد كه در پيشگاه شاهنشاه تشكيل ميشود. هيچ هماهنگي بين اينها نيست. نميدانم چه خاكي بر سر بريزم و با چه جرأتي اين مطلب را به عرض برسانم.» (ج1، ص313) جالب اين است كه حدود شش سال پس از اين نيز مجدداً هوشنگ انصاري، در مقام وزارت امور اقتصادي و دارايي، مسائلي را با عَلَم در ميان گذاشته است كه نه تنها بهبود وضعيت را نشان نميدهد، بلكه از وخامت بيشتر اوضاع حکایت میکند: «19/6/54: ديشب [هوشنگ انصاري] وزير اقتصاد [و دارايي] پيش من بود. شرح عجيبي از عدم هماهنگي دستگاههاي دولت و برنامههاي اقتصادي و بههمريختگي كارها و خريدهاي عجيب و غريب بدون مطالعه ميگفت. منجمله اينكه هميشه به علت نبودن بندر در حدود 1500 ميليون دلار كالا در وسط دريا مدت سه تا چهار ماه معطل است. كرايۀ كشتيها و زيان ديري تخليه يك رقم عجيبي تشكيل ميدهد. چون دوست من است به او گفتم مگر شما وزير كرات ديگر هستيد كه اقدامي نميكنيد و يا لااقل موضوع را به عرض شاهنشاه نميرسانيد؟ ميگفت نخستوزير نميگذارد، چون ميترسد شاهنشاه نسبت به او متغير شوند. دائماً مشغول ماستمالي هستيم.» (ج5، ص 255) البته نبايد چنين پنداشت كه شخص شاه، خود قواعد و ضوابط اداري و سازماني را مراعات ميكرد، اما ديگران از تن دادن به اين ضوابط و هماهنگيها سر باز ميزدند. در واقع اين خود شاه بود كه پيش و بيش از همه، ضوابط اداري را زير پا ميگذاشت و هيچ حوزۀ خاصي براي مسئوليتها قائل نبود. نمونۀ بارز آن، نخستوزير و حوزۀ مسئوليتي اوست كه بهويژه پس از استقرار هويدا در اين مقام، به كلي مخدوش شد و چه بسا گزافه نباشد اگر بگوييم در طی دوران سيزدهسالۀ مسئوليت وي، اساساً مقامي به عنوان نخستوزير در كشور وجود نداشت و اين وضعيت، البته كاملاً مطلوب محمدرضا بود: «من مكرر نوشتهام كه الملك عقيم، كافر و گبر و يهود بايد بداند كه در اين ملك رئيس فقط يكي است.» (ج3، ص237) در چنين وضعی، گاهي حوزۀ مسئوليتها به دلیل دستورات و فرامين شاهانه به حدی بيمعنا و پوچ ميشد كه حتي آه از نهاد عَلَم نيز بر ميآمد: «26/2/52: ميخواستم سر شام عرض كنم، ممكن نشد چون دكتر اقبال، رئيس شركت ملّي نفت ايران، حضور داشت و نميشد در حضور ايشان صحبت كرد! واقعاً كارهاي كشور ما نوع خاصي است و شاهنشاه در ادارۀ كشور نوع مخصوص خودشان را دارند كه ملائك آسمان هم نميتوانند سر درآورند، مثلاً رئيس شركت نفت چرا نبايد در مذاكرات نفت وارد بشود؟ خدا ميداند و شاه و بس!» (ج3، ص41) و گاه دستورات و فرامين محمدرضا به اين و آن، تبعاتي داشت كه خود شاه را به اعتراض وادار میکرد و عَلَم چارهاي نداشت جز اينكه در مقام پاسخگويي برآيد و شاه را متوجه اشتباهات خود كند: «26/2/49: بعدازظهر... شاهنشاه تلفني فرمودند، اين چه مزخرفاتي است كه خواهرم دربارۀ حقوق زن و تغيير قوانين اسلام دربارۀ ارث و غيره گفته است... عرض كردم، ”از خودتان سؤال بفرماييد. وقتي شاهنشاه به طور متفرق به اين يكي [و] آن يكي دستورات ميفرماييد، آنها هم عمل ميكنند و كنترل كار از دست خارج ميشود. بعد از من مسئوليت ميخواهيد.“» (ج2، ص51) موضوع ديگري كه در ادامۀ بحث فوق بايد به آن توجه نمود ــ هرچند اشاراتي به آن شد ــ نگاه تحقيرآميز شاه به دولتمردان خود است. در واقع شاه براي هيچيك از آنها ــ از نخستوزير تا وزرا و نمايندگان و ديگر مسئولان ــ هيچ شخصيتي قائل نبود. عَلَم در قسمتی از خاطراتش بهوضوح به اين نكته اشاره کرده است: «4/12/53: ترتيب سفر پاكستان و الجزاير و ملتزمين ركاب. عرض كردم بايد در الجزاير هيأت مطلعي مركب از وزير اقتصاد، رئيس بانك مركزي، دكتر فلاح، وزير كشور (مسئول اوپك) و يك عده كارشناس همراه باشند. فرمودند اين خرها فايده دارند؟ عرض كردم خر و هر چه باشند لازم است باشند. فرمودند، بسيار خوب بگو باشند.» (ج4، صص387 ــ 386) طبيعي است هنگامي كه شاه به وزرا و كارشناسان عاليرتبۀ حكومت خود، به چشم درازگوشهايي بيفايده و بيخاصيت مينگریست، ديگر شأن و اعتباري براي هيچيك از آنها قائل نبود و لذا گاهي رفتارهايي از وي دربارۀ آنها سر ميزد كه گذشته از مخدوش ساختن حوزههاي مسئوليت و ضوابط اداري، بياحترامي محض به آنان محسوب ميشد، طوري كه عَلَم براي اين افراد دل ميسوزاند و با لحني ترحمآميز از آنها ياد ميكرد: «10/8/53 در مذاكرات شاه، كيسينجر و سفير امريكا، هلمز، رئيس سابقسيا، شرفياب بودند، دلم به حال [عباس خلعتبري] وزير خارجۀ بدبخت خيلي سوخت. معني عدم شرفيايي او يا هر كس ديگر از دولت اين است كه شاهنشاه به اينها اعتقاد ندارد. ياللعجب از اين معما!» (ج4، ص274) اين در حالي بود كه شاه تلاش ميكرد تمامي مجاري امور به شخص وي منتهي شود، هرچند كه در پارهاي موارد به کنار گذاشتن وزرا و نخستوزير از مداخله در سیر امور تحت مسئوليت خويش بينجامد: «15/12/52: دستوراتي فرمودند كه به وزارتخارجه بگويم. فرمودند به وزارتخارجه گفتهام كه هيچ مقامي غير از خود من حق ندارد در كارهاي وزارتخارجه مداخله كند. حتي گفتهام برادر هويدا كه نمايندۀ ما در سازمان ملل است حق ندارد به نخستوزير گزارش دهد. حتي تلفني كند. او را توبيخ كردم كه چرا به برادرت گزارشهاي وزارتخارجه را ميدهي؟» (ج3، ص314) و بدين ترتيب بود كه مسئولان مملكتي و بهويژه نخستوزير به عنوان عاليترين مقام اجرايي كشور، چنان به حضيض ذلت ميافتادند كه هيچ خاصيت و فايدهاي بر حضور آنان مترتب نبود و صرفاً به چهرههايي نمايشي و فرمايشي مبدل ميگردیدند، طوري كه عَلَم با بهكارگيري زبان نيش و كنايه و تمسخر، اين وضعيت را توصیف نموده است و البته عصبانيت او را ميتوان در واژههاي بهكار رفته، مشاهده كرد: «19/8/52: نخستوزير هم در ركاب بود. جاي تعجب است كه نخستوزير ابداً در جريان اين امور نيست. از جمله اينكه من امر شاهنشاه را ابلاغ كرده بودم كه وزير دارايي بايد براي بردن پيام همايوني پيش ملك فيصل برود و وقتي نخستوزير امروز صبح وزير دارايي (آموزگار) را در فرودگاه ديد، از او پرسيد كه شما براي چه به فرودگاه آمدهايد؟ و او گفت بر حسب امر همايوني و دستور وزير دربار، و خودم نميدانم براي چه؟ باري بگذرم از اينكه نخستوزير چه قدر ناراحت بود و حق هم داشت...الملك عقيم است و خدا و شاه بايد يكي باشد، هر چه اعضا و زيردستان هم پستتر و مخذول، همان بهتر است.» (ج3، صص239 ــ 238) آنچه عَلَم در اينباره گفته به حدي آشكار و عيان است كه لازم نبود كسي وزير دربار باشد تا از آنها مطلع گردد، بلكه در كتب تاريخي بهكرات به اين مسأله اشاره گرديده است. از جمله دكتر عباس ميلاني در كتاب «معماي هويدا» به صراحت اين نكته را بيان کرده است: «دوران دوم صدارت هويدا از نوعي ديگر بود. روحيۀ تسليم و بدبيني در برابر واقعيات موجود بر او چيره شده بود. گويي پذيرفته بود كه واقعيات ايران تغييرناپذيراند. به جاي مبارزه عليه اقدامات غيرقانوني، حال ديگر به حفظ و نگهداري پروندهاي از موارد فساد و اقدامات خلاف قانون بسنده ميكرد و انگيزهاش از گردآوري اين پرونده نيز چيزي جز حفظ منافع و موقعيت شخصي خودش نبود... در واقع حتي سرسختترين مدافعان هويدا هم بر اين قول متفقاند كه او در اين دوران دوم شيفته و معتاد عوالم و لذات جنبي قدرت شده بود. براي حفظ مقامش به هر خفتي تن در ميداد. يكبار در عين صداقت و واقعبينياي نقادانه گفته بود: ”بعضيها ترياكياند؛ بعضي ديگر به مال دنيا دل ميبندند، بعضي هم معتاد قدرتاند.“ مرادش از معتادان قدرت قاعدتاً بيش از هركس خودش بود.»[1] اين «اعتياد» البته هويدا را به چنان ذلتي رساند كه شاه كمترين احترامي براي او قائل نبود و گاه سخيفترين اهانتها را به وي روا میداشت: «18/3/54: رئيس دانشگاه تهران [هوشنگ نهاوندي] كاغذي به من نوشته بود كه چون استادان شكايت كمي حقوق خود را به پيشگاه همايوني تقديم داشتهاند، نخستوزير گلهمند است. فرمودند نخستوزير گُه خورده كه گلهمند است، همين طور بگو.» (ج5، ص132) اينگونه رفتار شاه با مرئوسان خويش، گذشته از آنكه موجبات اختلال امور را در سطوح عالي فراهم ميآورد، اثر مخرب ديگری نيز داشت. در واقع طبقۀ حاكمهاي كه شاه چنين آنها را تحقير ميکرد میکوشیدند عقدۀ حقارت خويش را با حقير كردن طبقات پاييندستي التيام بخشند و به اين ترتيب اين عادت انحرافي و مخرب تا اعماق جامعه ادامه مييافت. عَلَم با اشاره به آنچه در طی برگزاري كنفرانسی آموزشي در رامسر اتفاق افتاد، اين مسأله را براي مخاطبان خويش شکافته است. به گفتۀ وی، قطعنامۀ پاياني كنفرانس فوق كه كميتۀ اجرايي اين كنفرانس، آن را نگاشته بود، فقط به رؤيت نخستوزير و وزراي آموزش عالي و آموزش و پرورش رسيد و بهرغم اينكه فرصت براي طرح آن نزد استادان و صاحبنظران شركتكننده در كنفرانس وجود داشت، اقدامي در اين باره انجام نشد. ارزيابي عَلَم از اين نحوۀ عملكرد و ديگر رفتارهاي مشابه دولت، چنين است: «13/6/53: اين است ترتيبي كه دولت حتي با طبقه Elite [زبده] عمل ميكند. آن وقت ميخواهند اين مردم خودشان را در كار ما شريك و سهيم بدانند و به كشور و به كارشان علاقهمند باشند. اين تازه طرز عمل با طبقۀ ممتاز است (يعني ممتاز از لحاظ دانش)، واي به حال مردم... با مردم به صورت دولت غالب با مردم كشور مغلوب عمل ميكنند. راستي عجيب است. در مجلس هم هر وزيري حاضر ميشود فقط تكيهكلامش اين است كه به عرض رسيده و تصويب شده است. ديگر شما غلط زيادي نكنيد. تازه اين را به اعضای حزب اكثريت ميگويند، تكليف اقليت كه معلوم است. با اين صورت ميخواهند حس احترام به كشور و علاقه به سرنوشت خود را در مردم به وجود آورند. ياللعجب.» (ج4، صص 217 ــ 216) موضوع ديگري كه در ادامۀ مبحث فوق ميتوان از خاطرات عَلَم دريافت، روحيۀ خاص شاه در قبال كشورهاي امريكا و انگليس و نيز در عرصۀ بينالمللي است. براي پي بردن به اين مسأله، بايد دستكم سه موضوع را توأمان در نظر داشت: اول تصوري كه شاه راجع به خودش داشت. دوم، اظهار نظرهاي شاه دربارۀ امريكا و انگليس در حرف، و سوم، اقدامات عملي شاه در قبال امريكا و انگليس. در مورد تصورات شاه راجع به خودش بايد گفت كه وي به دليل حاكميت ديكتاتوري بر كشور و مواجه بودن با دولتمردان ترسو، متملق و بيشخصيت، به نوعي توهم قدرت و اقتدار فوقالعاده در مورد خويشتن دچار شده بود. عَلَم بارها از تملقگويي درباريان و دولتمردان نسبت به شاه سخن گفته و البته اين را نيز افزوده است كه شاه از چنين تملقهايي كاملاً خشنود بود و حتی آن را رسم و سنّتی ملّي به شمار ميآورد. به طور مثال هنگامي كه عَلَم به شاه خاطرنشان ساخت زانو زدن اردشير زاهدي ــ وزير امورخارجۀ وقت ــ به هنگام دست دادن با شاه، انتقادهاي عدهای از ناظران اروپايي را از اين رفتار نوكرمآبانه به دنبال داشته است، با رفتار و پاسخ سرد شاه مواجه گردید: «شاهنشاه از اين عرض من خوششان نيامد، فرمودند، ”بايد ميگفتي اين يك تراديسيون ملّي است.“ ياللعجب كه تملق، بزرگترين و باهوشترين و بزرگوارترين مردان را هم گمراهي ميدهد!» (ج2، ص16) عَلَم در جاي ديگري نيز از اينكه تملقگويي اطرافيان، رضايت خاطر شاه را موجب میشد سخن به ميان آورده (ج4، ص60)، و حتي خاطرنشان ساخته است كه در گفتگوي خصوصي خود با محمدرضا، دربارة اينكه در تبليغات دولتي «به وضع ناهنجار تملقآميزي از اعليحضرت همايوني تعريف ميكنند» و اينگونه عملكردها چه بسا تأثيرات منفي در پي داشته باشد، هشدار ميدهد (ج4، ص77). اوجگيري روحيۀ تملقگويي نسبت به شاه و افراط در اين كار، وضعيت را به جايي رساند كه حتي «سگ شاه» نيز مشمول اين گونه تملقات ميشد: «16/12/54: سر شام رفتم، مطلب مهمي نبود. فقط علياحضرت شهبانو جلوي شيطنتهاي سگ بزرگ شاهنشاه را جداً گرفتند كه سر به بشقاب همه ميزند. شاهنشاه فرمودند، چرا اين طور ميكني؟ جواب دادند همه به اين سگ هم تملق ميگويند، تنها من نميخواهم اين كار را كرده باشم.» (ج5، ص555) نكته جالب آن است كه نمايندگان سياسي و اقتصادي امريكا و انگليس هم كه به فكر پيش بردن طرحهاي خود و كسب منافع هنگفت از اين سرزمين بودند، ازآنجاكه بهخوبي از روحيۀ تملقپذيري شاه اطلاع داشتند، ابايي از اين كار نداشتند. سناتور جرج ماك گاورن ازجمله سياستمداران امريكايي است كه براي دورهای نامزدي حزب دموكرات براي رياستجمهوري را بر عهده داشت و به هنگام حضور در ايران، در ميهماني سفير امريكا تلاش ميكرد مطالبي را به عَلَم بگويد؛ زیرا اطمينان داشت که از اين طريق به گوش شاه ميرسد: «18/1/54: بعد از شام مرا به گوشه[اي] كشيد و صحبت مفصل دربارۀ شاهنشاه كرد كه من هر وقت شرفياب ميشوم به وسعت نظر اين شخص و بزرگي و همت والاي ايشان براي ملّت ايران بيشتر واقف ميشوم. به علاوه ايشان در اين منطقۀ دنيا اميد ما و كشورهاي آزاد هستند. اي كاش ليدرهاي ديگري در جهان نظير ايشان بودند و خيلي خيلي eloge [ستايش] كرد... واقعاً كشور شما و ليدر شماunique [يكتا] است... صبح شرفياب شدم. صحبتهاي ديشب با ماكگاورن را عرض كردم. شاهنشاه خيلي به دقت گوش دادند.» (ج5، صص36 ــ 35) بههرحال بر مبناي اين گونه تملقات داخلي و خارجي، شاه به نوعي توهم شخصيتي دچار شده بود و همان گونه كه عَلَم اشاره کرده است وضعيت به جايي رسيده بود كه در ايران «خدا و شاه بايد يكي باشد.» (ج3، ص239) اين توهمات «خدايگاني»، بهعلاوۀ سطح فكر نازل شاه كه تمام قدرت و حشمت خود را در عرصههاي داخلي، منطقهاي و بينالمللي، بر مبناي قدرت نظامي ميدانست، باعث شد كه وي در رويكردي افراطي به سمت تقويت نيروهاي نظامي از طريق خريدهاي كلان و سرسامآور تجهيزات و تسليحات از امريكا و انگليس سوق يابد و بر اين مبنا خود را بهتدريج در جایگاه قدرت منطقهاي فائقه تصور نمايد، تا بدانجاکه اقيانوس هند را نيز در حوزۀ مسئوليتش برای استقرار امنيت منطقهاي و بينالمللي به شمار ميآورد. البته بايد گفت در اين زمينه، سهم سياستها و سياستمداران امريكايي و اروپايي را، كه با اهداف خاص سياسي و اقتصاديشان، شاه را ملعبۀ دست خويش قرار داده بودند، نبايد ناديده انگاشت. اما موضوع دوم، نحوۀ دیدگاه شاه نسبت به امريكا و انگليس و مأموران سياسي و اقتصادي آنها در «حرف» و بهويژه در گفتوگوهاي دوجانبۀ خويش با وزير دربارش است. در خاطرات عَلَم بهكرات ملاحظه ميشود كه شاه در حرفهايش كاملاً از موضع قدرت برابر و بلكه بالاتر، نسبت به طرحها، درخواستها و اقدامات امريكا و انگليس، عکسالعمل نشان داده و گاهي نيز حتي در صحبتهاي خويش با عَلَم، موهنترين عبارات و توصيفات را دربارۀ آنها به كار گرفته است: «15/5/48: يك نفر پيامي از انگلستان آورده بود، كه خلاصه آن اين است: در ملاقات نيكسون ــ ويلسون در مورد ايران، اين نظر قاطع است كه اگر غرب بخواهد با شوروي معامله بكند، ايران وجهالمصالحه نخواهد بود. شاهنشاه فرمودند، ”گُه خوردند، چنين حرفي زدند. مگر ما خودمان مردهايم [كه آنها بتوانند ما را معامله كنند؟] قبل از آنكه چنين كاري بكنند، مگر ما نميتوانيم هزار زد و بند با روس و غيره بكنيم؟ به علاوه قدرت ما طوري است كه آن قدر هم ديگر راحتالحلقوم نيستيم.“ (ج1، ص233) يا به عنوان مثال در جاي ديگر در عکسالعمل نسبت به موضعگيري سفير انگليس راجع به جزاير سهگانه اينگونه گفته است: «19/8/48: صبح شرفياب شدم. مطالب ديشب مذاكره با سفير انگليس را عرض كردم. راجع به جزاير خيلي برآشفتند. فرمودند مال ماست، چه گُهي ميخورد؟» (ج1، ص292) حتي شاه گاهي در گفتوگوهاي خود با مقام انگليسي يا امريكايي نيز در برابر آنها ابراز وجود و اظهار قدرت نموده است؛ كما اينكه طي صحبت با وزير امورخارجۀ انگليس از رفتار غير دوستانۀ اين كشور با ايران گلايه كرده و سپس با لحني تهديدآميز به وي خاطرنشان ساخته است: «ظرف ده سال ما از شما قويتر خواهيم شد و آن وقت فراموش نخواهيم كرد كه شما با ما چه رفتاري ميكرديد.» (ج2، ص315) همچنين نمونۀ ديگري از اين نحو ابراز قدرت در مقابل «اربابان» را ميتوان در اين قسمت از خاطرات عَلَم مشاهده كرد: «17/3/52: در خصوص سفر امريكا عرض كردم، چون statevisit [است] بايد full ceremony [با تشريفات كامل] باشد و ضمناً گفتم خوب است شب آخر توقف شاهانه، پرزيدنت به سفارت ما بيايد. فرمودند خوب است يعني چه؟ بايد بيايد، چرا اين طور گفتي؟ و عصباني شدند. حق با شاهنشاه بود. ولي عجيب است كه تا عرايضم كه دو ساعت طول كشيد چندين دفعه اين مطلب به ذهن شاهنشاه گذشت و باز عصباني شدند.» (ج3، ص70) البته امريكاييها و انگليسيها با اينگونه موضعگيريها و درخواستهاي «ملوكانه» مشكلي نداشتند و به شاه اجازه ميدادند تا اين مقدار ابراز وجود كند؛ كما اينكه پس از طرح این درخواست با سفير امريكا، بلافاصله با آن موافقت شد. در مجموعه 5 جلدي یادداشتهای عَلَم، موارد متعددي از اين دست موضعگيريها را ميتوان يافت كه اگر در عرصه عمل نيز اقداماتي متناسب و هماهنگ با آنها مشاهده ميشد، طبعاً قضاوتي جز استقلالطلب بودن محمدرضا را به دنبال نداشت، اما آنچه عملاً در كشور ما وجود داشت و گوشههايي از آن نيز در اين مجموعه منعكس شده است، از واقعياتي بسيار تلخ حکایت میکند. در واقع اگرچه محمدرضا به توهماتي دربارۀ شخصيت و اقتدار خويش دچار گرديده بود و عمدتاً در گفتوگو با عَلَم نيز براي مقامات و سياستمداران امريكايي و انگليسي، شاخ و شانه ميكشيد، عملكردهاي او چيزي جز تأمين حداكثر منافع سياسي، نظامي و اقتصادي براي اين كشورها نبود؛ اين در حالي است كه شاه و عَلَم، هر دو به وضوح تسليم قدرتهاي مسلط غربي بودند و ادامۀ حيات رژيم پهلوي را در گرو اين وابستگي ميدانستند. عَلَم، كه محرم اسرار شاه و رابط مخصوص وي با سفراي امريكا و انگليس بود و بيش از همه از چگونگي روابط ايران با این كشورها آگاهي داشت، خود در جايي خاطرنشان ساخته است: «19/2/51: صبح خيلي زود كاردار سفارت امريكا به من تلفن كرد كه كار فوري دارم... پيام نيكسون را براي شاهنشاه آورد، كه تصميم خودش را در مورد مينگذاري آبهاي ويتنام شمالي و قطع مذاكرات پاريس به اطلاع شاهنشاه رسانده بود... عرض كردم، شاهنشاه بايد جواب مثبتي مرحمت فرماييد. فرمودند آخر همه جا گفتهايم بايد مقررات كنفرانس ژنو اجرا شود... چه طور جواب مثبت بدهم؟ عرض كردم، با كمال تأسف شيشۀ عمر ما هم در دست امريكاست، يعني اگر امريكا اينجا شكست بخورد، ديگر فاتحۀ دنياي آزاد خوانده شده» (ج2، ص252). با اینکه عَلَم در اينجا سخن از «دنياي آزاد» به ميان آورده، همانگونه كه پيش از اين نيز بيان شد، وي به صراحت اعتقاد خود را بر ديكتاتوري بودن نظام سياسي حاكم بر ايران ابراز کرده و حتي گاهي نيز انتقادات جدي خود را متوجه دموكراسيهاي غربي ساخته است: «17/8/51: اگر دموكراسي نداريم، به جهنم كه نداريم، مگر دموكراسيهاي غربي چه ميكنند و چه گلي به سر مردم خود زدهاند؟ جز آنکه يك عده معتاد و بلاتكليف و بيعلاقۀ بيتفاوت دارد در كشورهاي غربي بار ميآيد.» (ج2، ص376) بنابراين پر واضح است كه منظور عَلَم از اين نوشته، دقيقاً انتقال همان مفهوم وابستگي مطلق رژيم پهلوي به امريكاست. اين مسألهاي بود كه شاه عميقتر از عَلَم بدان اعتقاد داشت و حيات و ممات رژيم خود را در كف حاكمان كاخ سفيد ميديد: «17/3/52: يادداشت ديگري سفير امريكا راجع به يونان داده بود... فرمودند، سفير امريكا را بخواه و به او بگو ما اين بيتفاوتي شما را قبول نميكنيم و به شما warning [هشدار] ميدهيم كه در اينجا هم، اگر سلطنت را از بين برديد، مثل ايتاليا و عراق پشيمان خواهيد شد.» (ج3، صص 71 ــ 70) اين البته بزرگترين اشتباه شاه بود كه ادامۀ حيات رژيم خود را به خواست و ارادۀ امريكا و انگليس وابسته ميدانست؛ چراكه بدينترتيب جهتگيري سياستهاي كلان كشور را به جاي تأمين منافع ملّي و مردمي، در جهت تأمين منافع اجانب قرار داده بود و همين اشتباه موجبات سرنگوني او را فراهم آورد. اما گذشته از اينگونه اعترافات، وجه بارز وابستگي شاه و رژيم او به امريكا و انگليس را در خاطرات عَلَم، ميتوان از رهگذر مبادلات نظامي و اقتصادي ميان ايران و این كشورها مشاهده كرد. براي ورود به اين موضوع، ابتدا لازم است به اين نكته توجه كنيم كه شاه ــ آنگونه كه در اين خاطرات نيز پيوسته به آن اشاره شده است ــ سعي وافري داشت تا بتواند درآمد ارزي كشور را از طريق فروش نفت افزايش دهد. اين مسأله سرانجام در پي افزايش چشمگير بهاي نفت از اواسط سال 1352 محقق شد و شاه به يكي از آرزوهاي خود دست يافت. طبعاً حجم انبوه دلارهاي نفتي، اين امكان را بهوجود آورد كه در قالب برنامههاي اقتصادي سنجيده و دقيق، حركت مورد قبولي در جهت رفع عقبماندگيهاي اقتصادي، صنعتي و كشاورزي ايران آغاز شود و كشور ما در مسير توسعه پايدار قرار گيرد. اما فارغ از وجود «هيأتحاكمۀ لاشخور» كه آفتي بزرگ و خانمانسوز براي اين كشور به حساب ميآمد، جنون نظاميگري شاه، از يكسو، و دكترين نيكسون مبني بر واگذاري بخشي از مسئوليت ژاندارمي منطقه بر دوش رژيم پهلوي، از سوي ديگر، باعث شد بخش عمدهاي از درآمدهاي ايران به جيب مجتمعهاي بزرگ نظامي ــ صنعتي امريكايي و انگليسي بازگردد. در خاطرات بسياري از مسئولان بلندپايۀ رژيم پهلوي، به هزينۀ هنگفت خريد تسليحات از خارج، بهويژه از سال 1350 به بعد اشاره شده و عموماً نيز نگاهي انتقادي به اين قضيه داشتهاند. توضيحات عبدالمجيد مجيدي ــ رئيس سازمان برنامه و بودجه در سالهاي 1350 الي 1356 ــ دربارۀ شیوه و حجم خريدهاي نظامي از خارج گوياي بسياري از واقعيات در اين زمينه است. وي با اشاره به افزايش درآمدهاي نفتي ايران چنین اظهار نموده است: «قبل از اينكه ما اصلاً مطلع بشويم كه درآمد نفت دارد بالا ميرود، مقدار زيادي تعهدات شده بود. خوب، از قبيل همين كه ميگوييد، مسأله خريد كنكورد، مسأله خريدهاي نظامي كه تعهدات خيلي عمدهاي بود... اينها همه يك اطلاعات بود و برنامههايي بود كه تصميماتش گرفته شده بود.»[2] مجيدي سپس نكتهای بسيار مهم و اساسي را دربارۀ خريدهاي تسليحاتي ايران از خارج خاطرنشان ساخته است. وي در پاسخ به اين پرسش كه «در مورد خريد وسائل و تجهيزات چه طور؟ آيا در موقعيتي بوديد كه بررسي كنيد؟» پاسخ داده است: «نه، نه، نه آنها اصلاً دست ما نبود. تصميم گرفته ميشد... چون دولت ايران براي خريد وسائل نظامي قراردادي با دولت امريكا داشت، [تصميمگيري] با خود وزارت دفاع امريكا بود؛ يعني ترتيبي كه با موافقت اعليحضرت انجام ميشد اين بود كه آنها خريدهايي ميكردند كه پرداختش مثلاً ظرف پنج يا ده سال بايست انجام بشود. به هر صورت، قرارهايشان را با آنها ميگذاشتند. به ما ميگفتند اثر اين در بودجۀ سال آينده چيست؟ به اين جهت ما رقمي كه ميبايست در سال معين در بودجه بگذاريم ميفهميديم چيست. توجه ميكنيد؟ اما اين به اين معني نيست كه ده تا هواپيما خريدند يا بيست تا هواپيما خريدند. با خودشان بود. به ما ميگفتند كه شما در سال آينده بابت خريدهايي كه ما ميكنيم، قسطي كه براي سال آينده در بودجه بايد بگذاريد، [فلان] مبلغ است كه ما اين مبلغ را ميگذاشتيم توي بودجه.»[3] شايد واضحتر و گوياتر از اين سخن رئيس سازمان برنامه و بودجه در سالهاي وفور دلارهاي نفتي نتوان سخني براي شیوۀ هزينه شدن اين دلارها يافت. بر اين اساس كاملاً مشخص است كه بهرغم تصورات و توهماتي كه شاه دربارۀ خود داشت و رجزخوانيهايي كه عمدتاً در فضاي سربسته عليه امريكا و انگليس ميكرد، عملاً مقدّرات بسیاری از بخشهای بودجۀ كشور در دست تصميمگيران امريكايي قرار داشت و البته در شیوۀ هزينه شدن مابقي اين بودجه در امور صنعتي و عمراني نيز شركتها و شخصيتهاي غربي، سهم عمده و بلكه اصلي را نصيب خويش ميساختند. نكتهاي كه در اين زمينه بايد به آن توجه كرد، همجهت بودن تمايلات و تصميمات شاه با منافع بيگانگان بود و لذا مشكلي براي جذب مجدد دلارهاي ايران از سوي امريكا و انگليس وجود نداشت. نمونههايي از ميل مفرط شاه به خريد انواع و اقسام تسليحات جنگي كه طبعاً در پيوند تنگاتنگ با سياستهاي امريكا بود در روزنوشتهای عَلَم به چشم ميخورد و البته پارهاي مطالب در اين زمينه، كاملاً مهم میباشند: «15/7/53: چندي قبل، فرماندۀ نيروي هوايي به من گفته بود به عرض برسانم اين همه خريد هواپيما را نميتواند جذب كند، يعني به اين تناسب امكان تربيت پرسنل و خلبان نداريم و كيفيت كار آنها كم ميشود. منتها جرئت نميكند اين مطلب را به شاه عرض كند، درصورتيكه خودش شوهر خواهر شاه است.» (ج4، ص253) عَلَم در جاي ديگري از خاطراتش به خريد تعداد زيادي جنگندههاي F14 اشاره کرده كه شاه بر اساس مسئوليتي كه در قبال «خليج فارس و اقيانوس هند» براي خود تصور ميكرد، به خريد آنها اقدام كرده بود: «22/12/53: در مورد قواي نظامي و اينكه ما هشتاد هواپيماي F14 خريدهايم در صورتي كه خود امريكا فقط سیصد عدد دارد، صحبت شد. شاهنشاه فرمودند من ناچارم خودم را قوي كنم؛ چون در خليج فارس و اقيانوس هند مسئوليت دارم.» (ج4، ص413) اما جالبتر از اين مسأله، اظهار نگراني بعضی از مقامات خارجي دربارۀ خريدهاي هنگفت نظامي مورد درخواست شاه است كه اگرچه نفع اقتصادي فراواني نيز براي آنها داشت، چه بسا تبعات آن را منافي منافع درازمدت خود در ايران تشخيص ميدادند: «17/3/52: صبح زود سفير انگليس ديدنم آمد كه مطلبي را كه سِر الك، وزير خارجه، ميخواهد با شاهنشاه صحبت كند به من بگويد... در آخر ملاقات گفت ميخواهم يك حرفي به تو بزنم و آن اين است كه با آنكه كشور من و دولت من و نخستوزير من همه ميل دارند اين معامله تانكهاي چيفتن تمام شده و [آنها را] زودتر تحويل بدهند، چون براي مردم ما كار پيدا ميشود و براي خزانه ما پول، ولي من ترس دارم كه هشتصد تانك به اين بزرگي بار سنگيني بر دوش شما بگذارد، چه از لحاظ [تعميرات] و چه از لحاظ تهيۀ افراد فنّي، و تازه اينها در كشوري كه نقاط سوقالجيشي آن يا كوه و يا زمينهاي رودخانهاي و باتلاقي است (مراد، غرب و جنوب غرب است) خيلي قابل استفاده نباشد و اين مسأله مآلاً روابط بين ما را كه حالا در نهايت خوبي است به هم بزند. من از اين صراحت و صداقت او لذت بردم.» (ج3، صص 70 ــ 69) البته در وراي اينگونه اظهارات، به هر حال انگليسيها از اينكه حداكثر منافع را از داد و ستدهاي نظامي يا بازرگاني با ايران تحت حاكميت شاه كسب كنند، غفلت نميكردند تا جايي كه بعضاً دستنشانده آنها را نيز ناچار از گلايههايي ــ هرچند بيخاصيت ــ ميكرد: «25/12/53: فرمودند، به انگليسها هم بگو كه تانكهاي چيفتن شما معيوب است. اين سفارش عمدهاي كه ميخواهيم بعد از اين به شما بدهيم، اگر به همين بدي باشد كه اصولاً خطرناك است. توپهاي اين تانك مهمات كم دارد، چرا مهمات به ما نميدهيد؟ ما كه پولش را نقد ميدهيم. بعلاوه قيمت تمام اسلحهاي كه به ما پيشنهاد كردهايد از سال گذشته 200 درصد اضافه شده است.» (ج4، ص415) جاي گفتن ندارد كه نه تنها در حوزۀ امور نظامي، بلكه در ساير عرصههايي كه به نحوي شركتهاي غربي در ايران مشغول كار بودند، چپاول و تاراج اموال و منابع ايرانيان با شدت تمام ادامه داشت. نمونهاي از اين تاراج را در خاطرات روز 21/10/54 عَلَم ميتوانيم مشاهده كنيم: «عرض كردم، قرارداد شركت انگليسي كاستين، در چاهبهار، براي ساختمانهاي عادي، غارت است، كه ما با آنها منعقد ميكنيم؛ يعني آنها ما را غارت ميكنند. به دقت گوش دادند، ولي چيزي نفرمودند... فرق معامله در حدود ششصد ميليون دلار است. شايد چون انگليسيها واسطۀ عمل اضافه استخراج نفت شدهاند و شاهنشاه فكر ميفرمايند كه در اينجا كمك بكنند، ميخواهند اين لقمه را به آنها بخورانند.» (ج5، ص421) شكي نيست كه عَلَم خود به خوبي از كنه واقعيت مطلع است، اما همانگونه كه در بعضي موارد از گفتن پارهاي مسائل خودداري ميورزید، در اينجا نيز مطلب را درز گرفته و خود را به تغافل زده است. در واقع مسأله صرفاً محدود به اقدام انگليسيها در افزايش استخراج و فروش نفت و تلاش شاه براي جبران اين خدمت آنها نبود، بلكه ماجرا از اين قرار بود كه شاه بهرغم احساس «خدايگاني» در مقابل دولتمردان داخلي و ابراز وجود كردنهاي آشكار و پنهان در مقابل امريكا و انگليس، عملاً و عميقاً به ضعف نفس دچار بود و شيشۀ نازك عمر خود را در دست آنها ميديد، بنابراين چارهاي جز اين پيش رويش نميديد كه با بازگذاردن دست آنها و نيز ديگر كشورهاي غربي در غارت ايران، رضايت خاطر آنها را جلب كند و به خيال خويش، استمرار و بقاي رژيم وابستهاش را تضمين نمايد. بنابراين در دوران حکومت این رژیم، بهويژه پس از افزايش درآمدهاي نفتي كشور، ايران به بهشت بازرگانان و شركتهاي گوناگون و متنوع امريكايي، انگليسي و ديگر كشورهاي غربي مبدل گرديد. به گفتۀ ويليام سوليوان، آخرين سفير امريكا در تهران، «در سال 1977، 35000 امريكايي در ايران زندگي ميكردند كه همۀ آنها، به استثناي قريب دو هزار نفر، وابسته به شركتها و مؤسسات خصوصي امريكايي بودند.»[4] آنتوني پارسونز، كه آخرين سفير انگليس در رژيم پهلوي به حساب ميآيد، نيز معترف است كه شرايط سياسي و اقتصادي حاكم بر ايران سبب شده بود فعاليت عمدۀ سفارت اين كشور در تهران، سازمان دادن به فعاليتهاي بازرگاني و اقتصادی انگليسيها در ايران گردد، و بلكه افراط در اين قضيه باعث شده بود تا آن سفارتخانه از انجام دادن امور سياسي و تأمل در لايههاي پنهان مسائل سياسي و اجتماعي ايران غفلت ورزد: «ما بر تعداد پرسنل اين قسمت افزوديم و معاون مطلع و مجرب من، جرج چالمرز، سرپرستي امور بازرگاني و اقتصادي و مالي و نفتي را به عهده گرفت. به اين ترتيب قسمت بازرگاني سفارت به مغز و كانون اصلي فعاليتهاي سفارت انگليس در ايران تبديل شد. حتي وابستههاي نظامي سفارت در ارتش و نيروي هوايي و نيروي دريايي ايران هم بيشتر به كار فروش تجهيزات نظامي انگليس به ايران يا ترتيب اعزام هيأتهايي براي تعليم استفاده از سلاحهاي خريداريشده و مورد سفارش از انگلستان اشغال داشتند و وظايف سياسي و اطلاعاتي آنها در درجۀ دوم اهميت قرار گرفته بود.» (صص 307 ــ 306) در خاطرات عَلَم ميتوان شاهدي بر درستي اين سخن پارسونز يافت: «6/5/53: صبح سفير انگليس را پذيرفتم و به جاي مذاكرات سياسي، تمام صحبت business [معامله] كرد كه گرچه اقلام بسيار مهمي است، ولي ابداً ارزش ذكر ندارد. ازجمله طرح شهرسازي عباسآباد است كه به انگليسها واگذار شده بود و طرح بسيار بزرگي است، حدود يك ميليارد پوند. حالا مثل اينكه نميتوانند چنانكه تعهد كرده بودند، پول تهيه كنند. ميگويند پول را دولت ايران به شهردار تهران بدهد، ما هم شريك ميشويم.» (یادداشتهای عَلَم، ج4، ص198) اگرچه صرف معاملات بازرگاني و تجاري ميتوانست سودهاي مناسبي براي غربيها در بر داشته باشد، آنچه سبب شده بود ايران به «بهشت» اين سوداگران تبديل شود، باز بودن «دروازههاي سوءاستفاده» به روي آنان بود. اين مسأله گاه به حدي شكل مفتضحانه و رسوايي به خود ميگرفت كه حتي نگراني سفير امريكا را به لحاظ پيامدهاي آن، به دنبال داشت. سوليوان با اشاره به ديدار خود با قريب سيتن از مقامات ارشد شركتها و مؤسسات امريكايي كه در ايران فعاليت ميكردند يا منافعي داشتند، آورده است: «من از مجموع سخناني كه در اين جلسه رد و بدل شد دريافتم كه سرمايهگذاري و مشاركت اين مؤسسات در ايران بر مبناي عدالت و تساوي حقوق استوار نيست. بيشتر اين شركتها بدون اينكه سرمايهاي در ايران به كار بياندازند قراردادهاي خدماتي با دولت و مؤسسات ايراني داشتند و بعضي از آنها هم به جاي سرمايهگذاري، سرويس و خدمات خود را مبناي مشاركت در سود حاصله قرار داده بودند. نظر به اينكه من تازه از فيليپين آمده بودم و در آنجا مشكلات حاد ناشي از عدم تعادل بين سرمايه و نيروي كار را به چشم خود ديده بودم نميتوانستم در خوشبيني ديگران نسبت به آيندۀ اقتصاد ايران شريك باشم.»[5] طبعاً شرايط حاكم سبب شده بود سيل دلالان و مقاطعهكاران بينالمللي كه بهويژه در پي كسب سودهاي هنگفت از طرق فسادآميز بودند، راهي ايران شوند و به خواستۀ خود دست يابند. پرنس برنهارد، شوهر ملكۀ هلند از جملۀ اين افراد بود كه به نوشتۀ عاليخاني ــ ويراستار اين مجموعه خاطرات ــ «به آلودگي در معاملات گوناگون شهرت داشت» (ج5، ص 47) و عَلَم نيز به اشتهاي مفرط او در سوداگري اشاره کرده است: «26/1/54: به استقبال پرنس برنهارد، شوهر ملكۀ هلند، رفتم كه عازم نپال است. ماشاءالله سيل buisinessman [سوداگر] همراه دارد. به محض پياده شدن از هواپيما شروع به business [معامله] كرد!» (ج5، ص48) بههرحال، بايد گفت خاطرات عَلَم ازجمله بهترين منابعي است كه پژوهندگان تاريخ ميتوانند با مطالعۀ آن، پردۀ نازك ادعاها و خودستاييهاي محمدرضا را كنار بزنند و پشت صحنۀ واقعي و عيني آن دوران را به نظاره بنشينند. اما موضوع ديگري كه در خاطرات عَلَم بهشدت جلب توجه ميكند، ناتواني شاه حتي براي «نمايش دموكراسي» در كشور است. همانگونه كه ميدانيم، پس از تشكيل كانون مترقي در سال 1339 به دست حسنعلي منصور و سپس تبديل آن به حزب ايران نوين ــ به عنوان حزب اكثريت ــ قرار بر آن شد حزب «مردم» كه عَلَم رهبري عالی آن را به دست داشت، نقش اقليت را ايفا نمايد؛ به اين ترتيب دستكم نمايشي به راه ميافتاد تا در عرصۀ بينالمللي فشارها از روي رژيم شاه كاسته شود و ضمناً در داخل نيز قشرهایي را به خود مشغول کند. قاعدتاً براي شخص شاه و اطرافيان او مسلم و محرز بود كه اين كار چيزي جز يك بازي نيست و هيچ آسيبي نيز به پايههاي ديكتاتوري محمدرضا وارد نخواهد ساخت، غافل از آنكه حتي مسخرهترين و بيمحتواترين نمايشها و بازيها نيز قواعد خاص خود را دارند و چنانچه اين قواعد رعايت نشوند، اساس بازي زير سؤال خواهد رفت و تمام زحماتي هم كه براي فريب دادن ديگران كشيده شده است، بيفايده خواهد گشت. آنچه عَلَم را به شدت در اين دوران رنج ميداد و كلافه ميكرد اين بود كه شاه، با وجود تمايل به اجراي چنين نمايشي، حاضر نبود قواعد آن را رعایت کند. اينكه اين تناقض رفتاري شاه از ناداني و نفهمي او بود يا از غلظت بالاي روحيۀ استبدادي و طينت ديكتاتوري وي، تفاوتي در اصل ماجرا بهوجود نميآورد. عَلَم بارها سعي ميكرد به شوخي و جدي، اين نكتۀ بسيار ساده را به شاه بفهماند كه حداقل به حزب اقليت بايد اجازۀ سخن گفتن و انتقاد در محدودهای كوچك داده شود، اما موفق نميشد. وي گاهي در صحبتهاي خود با شاه، از حزب اقليت تحت عنوان «شير بييال و دم و اشكم» ياد ميكرد (ج2، ص229) و گاهي نيز صريحاً به محمدرضا خاطرنشان ميساخت كه تا اقليت «اجازۀ حرف زدن و انتقاد كردن نداشته باشد، فايده ندارد.» (ج2، ص241) و جالب اينكه شاه هنگامي كه با چنين سخناني مواجه ميشد، ظاهراً آنها را ميپذيرفت و خود بر لزوم سخن گفتن و انتقاد كردن حزب اقليت تأكيد ميكرد، اما به محض اينكه حزب یادشده در اين مسير گام بر ميداشت، خشم و عصبانيت وي را به دنبال میآورد: «31/4/51: يك دفعه برگشتند، فرمودند اين دكتر كني ــ رئيس و دبيركل حزب مردم ــ چه غلطهايي كرده است؟ عرض كردم نميدانم. فرمودند، بلي در اصفهان ميتينگ داده و گفته است اين دولت يك دولت ارتجاعي است و به علاوه اگر انتخابات شهرداريها و انجمنهاي ولايتي آزاد باشد، حزب ما خواهد برد. اولاً چه طور به خود جرأت داده است بگويد دولت من دولت ارتجاعي است، ثانياً چهطور ممكن است تفوه به اين حرف بكند كه انتخابات در سلطنت من آزاد نيست؟ عرض كردم من كه خبر نداشتم چه گفته است، ولي رئيس حزب اقليت يك چيزي كه بايد بگويد. هر چه ميگويد، اگر شاهنشاه tolerance [بردباري] نداشته باشد، البته برخورنده است و به ابروي يار برميخورد.» (ج2، صص303 ـــ 302) با تعويض دبيركل اين حزب و برگزیدن ناصر عامري به جاي كني نيز تغييري در وضعيت بهوجود نیامد و كوچكترين سخنان انتقادي يا حتي پيشنهادهاي اصلاحي اين دبيركل نيز با خشم و عصبانيت شاه مواجه ميشد: «27/8/52: صبح زود ناصر عامري، دبيركل حزب مردم، كه جاي دكتر كني است، با سبيلهاي آويزان پيش من آمد كه از نطقهاي من در گرگان كه گفتهام بايد تحصيلات و معالجه براي مردم مجاني باشد، شاهنشاه عصباني شدهاند... حالا هم اجازۀ شرفيابي خواستهام به من نميدهند. چه خاكي به سر بريزم؟ در دلم خيلي خنديدم... در دلم گفتم...كجايش را خواندهاي؟ به اين صورت حكومت دو حزبي محال است و لازم هم نيست. نميدانم چرا شاهنشاه اين قدر اصرار ميفرمايند.» (ج3، ص244) گاهي نيز عَلَم به خاطر رفتارهاي كاملاً خلاف قواعد بازي با حزب اقليت، كلافه و تا حدي عصباني شده و با دلخوري موضوع را با شاه در ميان گذاشته است: «17/5/53: عرض كردم، رئيس حزب مردم، بدبخت عامري، عرض ميكند مقرري ما را دولت بريده، من كه پولي ندارم كه چرخ حزب را بگردانم. فرمودند، البته بايد ببرد. ايشان كه ادعا ميكنند بين مردم اكثريت مطلق دارند، بروند پولشان را هم از مردم بگيرند. من عرض كردم، بدبخت اگر اين ادعا را هم نكند، پس چه بكند؟ انتقاد كه نميتواند بكند، دست كسي را هم كه نميتواند بگيرد و كمكي به كسي بكند، اين حرف را هم نزند؟» (ج4، ص 207) از لحن كلام عَلَم به خوبي ميتوان فهميد كه در دل علاوه بر خنديدن به حال و روز عامري، به حماقت و ناداني «اعليحضرت» نيز ميخندید كه اگرچه خود دستور تشكيل حزب اقليت را داده بود، گويي الفباي اين كار را نميدانست و با فراموش کردن روند قضايا، در آن وقت چنین میگفت که حزب اقليت هزينههاي خود را از مردمي كه هيچ سهمی در تشكيل و ادارۀ آن نداشتهاند، بگيرد! توصيفي كه عَلَم از زبان حال دبيركل حزب مردم راجع به اين حزب بيان کرده، در عين كوتاهي، بسيار گوياست:«11/12/53: بيچاره ناصر عامري، دبيركل سابق حزب مردم كه يك ماه قبل در اكسيدان اتومبيل كشته شد، آن قدر عاجز شده بود كه دائماً التماس ميكرد: يا بكش، يا چينهده، يا از قفس آزاد كن.» (ج4، ص397) نبايد پنداشت كه اين گونه مسائل تا هنگامي كه بهاصطلاح دو حزب اكثريت و اقليت در كشور فعاليت ميكردند وجود داشت و تشكيل حزب رستاخيز در اسفند ماه 1353، به مرتفع شدن چنين مشكلاتي انجاميد. حقيقت آن است كه روحيۀ استبدادي به حدي در وجود شاه رخنه كرده و نهادينه شده كه تحمل كوچكترين انتقادي را در وي باقي نگذارده بود، به گونهای که حتي در زمان استقرار سيستم تكحزبي در كشور نيز اين روحيه، مشكلآفرين گرديد. هنگامي كه عَلَم پس از انتشار اساسنامۀ حزب رستاخيز، در روز 23/1/54 به محمدرضا خاطرنشان ساخت اشكالاتي در اين اساسنامه وجود دارد و منظورش آن بود که اجازه داده شود راجع به مشكلات در مطبوعات صحبت شود و پيشنهادهاي اصلاحي مطرح گردد، شاه اجازۀ طرح انتقادها را داد: «بگو ايرادها را بگويند و در جرايد بنويسند، عيبي ندارد.» (ج5، ص 41) اما دو روز پس از صدور اين «فرمان همايوني»! به محض آنكه كوچكترين انتقادي در مطبوعات درج گردید، آتشفشان استبداد شاهانه فوران کرد: «25/1/54: فرمودند همين حالا كه مرخص شدي به روزنامۀ كيهان به مصباحزاده تلفن كن كه مردكه اين حرفها چيست كه مينويسي؟ راجع به حزب هركس هر غلطي ميكند، مينويسند. منجمله يكي پرسيده چرا در اساسنامۀ حزب تكليف تعيين دولت روشن نشده؟ شما هم چاپ كردهايد. به آنها تفهيم كن كه تكليف تعيين دولت و عزل و نصب وزرا با شخص پادشاه است و شاه رياست فائقۀ قوه مجريه را دارد، ديگر اينها فضولي است.» (ج5، ص 46) گذشته از مخالفت صريح و آشكار اين اظهار نظر شاهانه با نص قانون اساسي مشروطه، چنين تغيير رفتارها و موضعگيريهايي كاملاً مبيّن همان سخن عَلَم است كه «تمام كارها مسخره اندر مسخره اندر مسخره است.» (ج4، ص378) حال اگر به اين مسأله، نحوۀ انتخابات مجلس نيز اضافه شود، آنگاه عمق مسخرگي امور سياسي، حزبي و انتخاباتي در آن هنگام مشخص ميشود. عَلَم بارها از نبود آزادي انتخابات، بيارزش بودن حقوق سياسي مردم و مداخلات گستردۀ بيگانگان، دربار و دولت در انتخابات سخن به ميان آورده است. وي آنگونه كه مدعي است بارها در اينباره با خود شاه نيز صحبت كرده است: «19/9/48: فرمودند نميدانم اين مردم كي تربيت خواهند شد و چه طور ميتوان آنها را تربيت كرد. من جسارت كردم و عرض كردم متأسفانه در آن راه هم نيستيم؛ زيرا اولين قدم در راه تربيت اجتماعي احترام گذاشتن به حقوق ديگر مردم است و ما در جهت اينكه اين اولين قدم را برداريم نيستيم.» (ج1، ص316) عَلَم در جاي ديگري با صراحت بيشتر از بياعتنايي به حقوق مردم و بيمحتوايي انتخابات سخن گفته است: «17/6/52: دولت خود را در پناه اين مرد بزرگ قرار ميدهد و طرز رفتاري كه با مردم دارد مثل دولت غالب به مردم كشور مغلوب است، بياعتنا و گاهي هم [خشونتآميز] انتخابات را كه Aggressive مداخله ميكند و انگشت ميبرد. انگشت كه چه عرض كنم؟ به مردم حقنه ميكند، حتي انتخابات ده و شهر را، براي مردم و براي علاقۀ مردم چيزي باقي نميماند، همه بيتفاوت ميشوند.» (ج3، ص135) جالب اينكه حتي در يادداشتهاي سال 1354 عَلَم، كه وي مدعي است وضعيت برگزاري انتخابات بهتر از گذشته گردیده است و انتخابات با آزادي نسبي برگزار ميشود، ناگهان به موردي برميخوريم كه نقض اينگونه ادعاها را آشكار ميسازد: «15/1/54: مطلبي نخستوزير در كيش به من گفت كه خيلي جالب بود و فهميدم عنوان رشوه را دارد. آن اين بود كه گفت هر كسي را از هرجا بخواهي من وكيل خواهم كرد. هركس باشد، هيچ فكر نكن، به من بگو تمام ميكنم.» (ج5، ص27) به راستي وقتي هويدا، به عنوان بيخاصيتترين و بيشخصيتترين رجال سياسي رژيم پهلوي، چنين نفوذي در انتخابات مجلس داشته باشد، تكليف آن انتخابات معلوم است. البته اين مطلب را نيز بايد گفت كه عَلَم در بيان مداخلۀ سفارتخانههاي خارجي در انتخابات مجلس امساك به خرج داده و جز اشاره به اصرار حسنعلي منصور بر ارتقاي موقعيت خود در فهرست منتخبان به پشتگرمي روابط صميمانهاش با سفارت امريكا (ج2، ص152) نكات ديگر را در اين زمينه ناگفته گذارده است. اما در اين خاطرات وقتي ميخوانيم كه امريكاييها نوكر خود، حسنعلي منصور، را به عنوان نخستوزير به شاه تحميل کردند، قاعدتاً به سادگي ميتوان نتيجه گرفت كه آنان دست بسيار بازتري در نشاندن افراد مورد نظر خود بر كرسيهاي مجلس داشتهاند: «2/11/51: من عرض کردم ... پدرسوخته راكول، وزيرمختار وقت امريكا، نوكر ميخواست و من نوكر نميشدم. به اين جهت بيعلاقه به سقوط من نبود و حتي خيلي علاقه هم داشت و حسنعلي منصور را هم كه در جيب خودش داشت، كه بعد هم آمد. ديگر شاهنشاه هيچ نفرمودند؛ مثل اينكه من قدري فضولي كردم.» (ج2، ص438) منظور عَلَم از «فضولي» آن است كه به تلويح، اطاعت شاه از سفارت امريكا را براي نشاندن مهرهای امريكايي بر كرسي نخستوزيري كشور، به وي گوشزد كرده است. علاوه بر آنچه بيان گرديد، مسائل و موضوعات متنوع ديگری نيز در خاطرات عَلَم به چشم ميخورد که اگرچه هر يک از آنها در جای خود دارای اهميت هستند، به لحاظ پرهيز از تطويل بيش از حد بحث، به ناچار بايد اشارهوار از آنها گذشت. ريختوپاشها و اسرافهاي خاندان سلطنتی و درباريان و صرف هزينههای هنگفت، ازجمله مواردياند که به شدت جلب توجه ميکنند. مسافرتهای شاه و خانوادهاش به سنموريتز و اقامت يکی دو ماهه در آنجا، ساخت کاخهای متعدد، هزينههای هنگفت مسافرتهای خارجی اعضای خانوادۀ سلطنتي، سوءاستفادههای کلان اطرافيان و آشنايان اين خانواده، خريد لوازم لوکس و تجملاتی و برداشتهای مستمر از خزانۀ دولت همراه انبوهی از موارد ديگر، درحالیکه عامۀ مردم، بهويژه در شهرستانها و روستاها، در فقر و فاقه به سر میبردند، بهخوبی میتواند روشنگر وضعيتی باشد که عَلَم بارها از آن تحت عنوان «رفتار دولت غالب با مردم مغلوب» ياد کرده است. در اين ميان کنايههای شاه به همسر و مادر همسر خود که در عين ولخرجیهای هنگفت، قصد ظاهرسازی نيز داشتند، جالب توجه است، بهطوریکه شاه لقب «درويش خانم» را به کنايه برای مادرزن خويش ــ فريده ديبا ــ برگزيده بود و از اين طريق ظاهرفريبیهای وی را به باد تمسخر میگرفت. اين در حالی است که به نظر ميرسد عَلَم نيز در قسمتهایی از خاطراتش از اينکه به شخص محمدرضا طعنه زند، کوتاهی نکرده است. به طور نمونه درحالیکه در جای جای اين خاطرات، خوانندگان میتوانند از هزينههای سرسامآور برای راحتی و تعيش شاه مطلع شوند، عَلَم چنین آورده است: «14/6/52: چای خواستند. فرمودند پيشخدمت چای با کشمش بياورد. فرمودند حالا که دستورAusterity [ساده زندگی کردن] دادهايم، بايد خودمان سرمشق هم باشيم. من لذت بردم. ولی افسوس که همۀ ما پيروی از اين روح بزرگ نمیکنيم که هيچ، او را گمراه هم ميکنيم. افسوس!» (همان، ج3،صص 134 ــ 133) بیشک برای عَلَم که شاهد و ناظر مخارج سرسامآور دربار بود، صرفهجويي «شاهنشاه» با پرهيز از خوردن يک حبه قند و مصرف کشمش به جای آن، کمال مسخرگی به شمار میآمد. فساد اخلاقی و هرزگی شاه و عَلَم، موضوع ديگری است که در اين خاطرات به چشم میخورد. از مجموع آنچه در اين زمينه در یادداشتهای عَلَم آمده است، میتوان به صحت ادعای علی شهبازی ــ محافظ مخصوص شاه ــ پی برد كه از جایگاه محوری عَلَم در فراهم آوردن بساط عياشی شاه سخن گفته است: «وقتی اعَلَم [عَلَم] وارد دربار شد و تيمسار ارتشبد هدايت را از گردونه خارج کرد و به شاه نزديک شد، شروع به سرگرم کردن شاه در خارج از کاخ کرد تا اينکه وزير دربار شد. در وزارت دربار تشکيلاتی ويژه برای سرگرم کردن شاه درست کرده بود... عدۀ زيادی در اين باند فساد فعاليت میکردند، از جمله سيروس پرتوی که از اسرائيل خانمهای زيبا میآورد که اينها در حقيقت جاسوسههايي بودند.»[6] البته گفتنی است طبق آنچه در یادداشتهای عَلَم آمده است، دخترانی كه برای شاه مهيا ميگرديدند از کشورهای مختلف اروپايي بودند که طبعاً میتوان وجود جاسوسهها را نيز در ميان آنها پذيرفت. بهويژه اگر به اين نكته توجه كنيم كه دكتر محمدعلي مجتهدي در بيان خاطرات خود، از عَلَم به عنوان «جاسوس» ياد کرده است[7] که حداقل ده محل برای عياشی شاه تدارک ديده بود (همان،ص 226)، آنگاه بهتر ميتوانيم وجود اين جاسوسهها را در ميان زنان سفارشي براي محمدرضا پذيرا باشيم. بههرحال، گرچه عَلَم مدير برنامههای عياشی شاه بود و شخصاً نيز در فساد اخلاقی دست و پا ميزد، گاهی خود از افراط محمدرضا در اين زمينه نگران میشد: «22/3/54: فرمودند... بعدازظهر گردش میرويم. من حالت تعجب به خود گرفتم و حق هم داشتم که اگر بعدازظهر تشريف میبريد به سد فرحناز، کی گردش تشريف ميبريد؟ فرمودند يک ساعتی وقت دارم، میخواهم به اين صورت بگذرانم، ولی خيال ديگری ندارم. عرض كردم نبايد هم خيال ديگري بفرمایيد، چون به شاهنشاه صدمه وارد میآيد.» (ج5، ص 137) ماجرای کشته شدن ارتشبد خاتمی طی يک سانحه نيز یکی از موضوعات مهم خاطرات عَلَم است که البته وی خود را از بيان آنچه دربارۀ اين واقعه میداند، معذور دانسته است: «3/7/54: راجع به ارتش و همچنين ارتشبد خاتمی مسائلی فرمودند که به نظرم ديگر خيلي زياد محرمانه است و بايد با من به خاک برود.» (ج5، ص291) البته با توجه به قرائنی که در همين خاطرات وجود دارد، میتوان به حقيقتی که عَلَم با خود به زير خاک برد، نزديک شد. سانحهاي كه به مرگ خاتمي منجر گرديد روز 21 شهریور ماه 1354 روي داد. ازآنجاكه خاتمي شوهرخواهر محمدرضا و فرماندۀ نيروی هوايی بود، طبعاً اين واقعه ــ چنانچه به صورت طبيعی رخ داده بود ــ میبايست موجبات غم و اندوه شاه را فراهم میآورد، اما فقط دو روز پس از اين واقعه، شاه از عَلَم خواست که بساط عياشی او را فراهم آورد: «23/6/54: فرمودند، فردا بعدازظهر گردش میرويم. من خيلی خوشحال شدم که سانحۀ ارتشبد خاتمی باعث شکستگی شاه نشده است.» (ج5، ص267) در واقع نه تنها اين سانحه سبب شكستگي شاه نشد، بلکه گويا وی در شرايط روحي نشاطآور و مفرحي نيز به سر ميبرد كه قصد «گردش» داشت. اين مسأله در كنار مطلبي كه چند روز بعد شاه به وزير دربار خود گفت و عَلَم آن را «خيلی محرمانه» و نگارشنشدنی عنوان کرد، میتواند گويای ماهيت واقعی سانحهای باشد که به مرگ ارتشبد خاتمی منجر گرديد. در اين زمينه نبايد فراموش کنيم که شاه همواره در هراس بود از اينکه مبادا موقعيت خود را از دست بدهد و لذا ظهور شخصيتهای سياسی و نظامی مقتدر و باقابليت را به هيچ وجه نمیتوانست تحمل کند. عَلَم در خاطرات خود دربارۀ مسألۀ بحرين و نحوۀ جدايي قطعي آن از ايران و دست داشتن انگليسيها در اين زمينه نيز پيوسته صحبت کرده، البته جالبترين بخش آن، نوع موضعگيري سياسي و تبليغاتي رژيم پهلوي در قبال اين واقعه است: «22/2/49: شوراي امنيت به اتفاق آرا ميل مردم بحرين را در داشتن استقلال كامل تصويب كرد. نمايندۀ ايران هم فوري آن را پذيرفت. خندهام گرفته بود؛ گويندۀ راديوي تهران طوري با غرور اين خبر را ميخواند، كه گويي بحرين را فتح كردهايم.» (ج2، ص48) روابط نيمهرسمي و نيمهآشكار با اسرائيل، رقابتهاي شاه و فرح با يكديگر، چگونگي تربيت وليعهد، سوءاستفادههاي كلان اعضاي خانوادۀ سلطنتي و اطرافيان آنها، تأكيد شاه بر مقابله با عوامل ناآرامي در محيطهاي دانشگاهي و دهها موضوع ديگر، بخشهاي ديگر خاطرات عَلَم میباشد. اما نكتۀ مهمي كه در وراي تمامي اين مسائل به چشم ميخورد آن است كه عَلَم، بهوضوح، رژيم پهلوي را ــ بهرغم تعريف و تمجيدهاي فراواني كه از شاه و تدابير شاهانه کرده و البته در مواردي نيز نيش و كنايههاي خود را متوجه وي ساخته است ــ در حال اضمحلال و فروپاشي ميدید. وي در مرداد سال 1352، با توجه به اوضاع وخيم اقتصادي مردم، بهصراحت نوشته است: «من وضع را قابل انفجار ميبينم و بسيار نگرانم.» (ج 3، ص 111) قاعدتاً اگر مشكلي كه در اين سال عَلَم را نگران ساخته بود، صرفاً ناشي از كمبود درآمدهاي كشور و تبعات آن بود، با افزايش چشمگير درآمدهاي نفتي كشور از اواسط همين سال، ميبايست وضعيت كشور در تمامي زمينهها رو به بهبود ميگذاشت و نگراني عَلَم نيز از اين بابت مرتفع ميگرديد، اما نه تنها چنين نشد، بلكه وي در يادداشتهاي دو سال بعد خود ــ كه بهظاهر شاه در اوج اقتدار سياسي، اقتصادي و نظامي قرار داشت ــ به شکل جديتري نسبت به ادامۀ حيات اين رژيم ابراز ترديد كرده و آن را در آستانۀ فروپاشي توصيف نموده است: «3/11/54: افكار پيچيدۀ دور و درازي ميكردم، ولي مطلبي كه مرا بيشتر تحت تأثير داشت مذاكراتي بود كه ديشب با [عبدالمجيد] مجيدي، رئيس سازمان برنامه و بودجه داشتم، چون چندتا پروژۀ مورد علاقۀ شاهنشاه را بايد با او مذاكره ميكردم. ديشب به منزل من آمده بود و به صورت وحشتناكي از كمي پول و هدر داده شدن پول در گذشته سخن ميگفت كه بينهايت ناراحتم كرد؛ يعني وضع به طوري است كه قاعدتاً بايد به انقلاب بيانجامد.» (ج5، ص452) بههرحال، خاطرات عَلَم به دليل برخورداري از انبوه اطلاعات و سرنخهايي كه در آن وجود دارد، ازجمله منابعي به شمار ميآيد كه حتي ارزش مطالعۀ بيش از يك بار را دارد، به شرط آنكه از ظاهر عبارات و واژهها عبور كرد و به عمق حقايق نهفته در آن دست يافت.
پینوشتها
[1]ــ عباس میلانی، معمای هویدا، تهران، نشر آتیه، چاپ چهارم، 1380، ص 275 [2]ــ خاطرات عبدالمجید مجیدی، طرح تاریخ شفاهی دانشگاه هاروارد، تهران، گام نو، 1381، ص 141 [3]ــ همان، ص 146 [4]ــ خاطرات دو سفیر، ویلیام سولیوان و سِر آنتونی پارسونز، ترجمۀ محمود طلوعی، تهران، نشر علم، چاپ سوم، 1375، ص 35 [5]ــ همان، ص 37 [6]ــ محافظ شاه، خاطرات علی شهبازی، تهران، اهل قلم، 1377، ص 80 [7]ــ خاطرات دکتر محمدعلی مجتهدی، طرح تاریخ شفاهی دانشگاه هاروارد، تهران، نشر کتاب نادر، 1380، ص 190 نشریه زمانه |