نیلوفر جفرودی در میان رهیافتهای مختلف در مطالعه انقلاب اسلامی، رهیافت فرهنگی از نمونههای برجسته بوده و در اغلب نظریات مطرح شده پیرامون انقلاب اسلامی اندیشمندان مختلف، با رویکردی فرهنگی این انقلاب و ماهیت آن را مورد تجزیه و تحلیل قرار دادهاند. در میان فهرست اندیشمندانی که با رویکردی فرهنگی به انقلاب اسلامی نگریسته و تحلیل خود پیرامون این انقلاب را بر پایه بنیادهای فرهنگی استوار کردهاند؛ نام «میشل فوکو»(2) اندیشمند فرامدرن فرانسوی، بیش از دیگران به چشم میخورد. آنچه از مجموعه دستنوشتههای وی درباره انقلاب اسلامی استنباط میشود اینکه او در تحلیل انقلاب ایران، ضمن جستجوی ویژگیهای یک جنبش فرامدرن در این انقلاب، به تجزیه و تحلیل ابعاد فرهنگی، در قالب ایده تلفیق معنویتگرایی در سیاست و بازشناسی و بازیابی چهره چهارم قدرت در سیمای آموزهها و مؤلفههای دین اسلام و مذهب شیعه میپردازد. در اندیشه فوکو این قدرت نرمافزاری است که در مقابل چهره سختافزاری آن صفآرایی کرده و منجر به پیروزی انقلاب اسلامی میگردد. در این مقاله، ابعاد گوناگون تحلیل فوکو از مفهوم قدرت و بروز چهره چهارم آن در جریان انقلاب اسلامی، مورد بررسی قرار میگیرد. مقدمه به نظر میرسد یکی از قویترین قسمتهای تبیین فوکو از انقلاب اسلامی ایران، دیدگاه وی در خصوص ظهور و تعامل چهرههایی از قدرت است، که در جریان این جنبش زمینه بروز پیدا میکنند. فوکو این انقلاب را حاصل رودر رویی چهره چهارم و نرمافزارانه با چهره نخستین و سخت افزانه قدرت میداند. وی در نوشتههای خود توضیح میدهد که چگونه چهره چهارم قدرت در فرایند انقلاب اسلامی در مقابل چهرههای نخستین آن میایستد و بر آن غلبه میکند. این چهره از قدرت، ناملموس، نامحسوس، غیر متمرکز و پراکنده میباشد؛ به تعبیری از یک پوستر، کلمه، سخنرانی، کتاب و متن و شعار، و خلاصه از یک شبنامه و نشانه؛ قدرتی متجلی میشود که قدرت متمرکز، فیزیکی و آشکار نظام پهلوی یارای مقابله با آن را ندارد. این همان چهرهای از قدرت است که در فرامدرنیسم بازتاب جدی داشته و دارد. فرضیه مورد نظر در این مقاله این است که به نظر میرسد از یک سو، با توجه به جایگاه چهره چهارم قدرت در اندیشه فرامدرن؛ به خصوص اندیشه میشل فوکو، و از سوی دیگر؛ ظهور این چهره از قدرت در جریان جنبش انقلابی مردم ایران، میتوان چنین جنبشی را دارای ویژگیهای یک جنبش فرامدرن دانست؛ جنبش فرامدرنی که برای فهم ماهیت آن رویکرد فرهنگی بیش از سایر رویکردها کارگشاست. برای اثبات فرضیه مذکور ضمن بررسی تبارشناسی قدرت از دیدگاههای مختلف، از جمله مفهوم و ماهیت قدرت در نگاه فرامدرنیسم و میشل فوکو، با استناد به دست نوشتههای وی در خصوص انقلاب اسلامی فرایند رودررویی چهره چهارم قدرت در برابر چهره نخستین آن را در این انقلاب مورد بررسی قرار خواهیم داد. نگاهی به مفهوم و خط مشی های مختلف در تبارشناسی قدرت قدرت اصولاً مفهومی چند وجهی است و به همین لحاظ، مورد توجه اندیشمندان مختلف علوم انسانی به طور اعم و اندیشمندان علوم سیاسی، به طور اخص قرار دارد و تاکنون تعاریف مختلفی درباره آن مطرح شده است. اما واقعیت این است که مانند هر مفهوم دیگری، قدرت نیز به عنوان یک دال و نشانه زبان شناختی، بر مدلولهای خاص، واحد و ثابتی ارجاع داده نمیشود و نمیتوان مدعی شد که نوعی رابطه ذاتی و ماهوی بین «دال و مدلول» قدرت وجود دارد و هر نوع رابطهای در این خصوص، قراردادی است و این مفهوم مصداقها، تعاریف و مدلولهای خود را از درون گفتمانهای گوناگون میجوید. میشل فوکو در نگاه تبارشناسانه و دیرینه شناسانه خود عصر مفهوم قدرت را به بلندای حیات آدمی میداند؛ اگر چه این مفهوم در حریم گفتمانمای گوناگون معنا و مصداقی متفاوت به خود گرفته است! برخی در یک تقسیم بندی کلی دو خط سیر استمرار و عدم استمرار را در تبارشناسی مفهوم قدرت مطرح کردهاند و معتقدند؛ خط سیر نخست ازهابز شروع میشود و به استیون لوکس منتهی میگردد و شامل دیدگاه افرادی چون «مارکس»، «راسل»، «وبر»، «پارسونز»، «نیوتن»، «گیدنز»، «آرنت»، «پولانزاس»، «دال»، «بکرک»، «باراتز» و غیره است و خط سیر دوم با گسست معرفتشناسی میشل فوکو آغاز و در گفتمانهای فرا ساختار گرایان، فرامارکسیستها و فرامدرنیستها، بیان و مدلولهای مختلف به خود میگیرد. در میان اندیشمندان معروف به خط سیر استمرار «استیون لوکس» با ارائه سه چهره متمایز از قدرت و تفکیک آنها از یکدیگر تحلیلی نسبتا دقیقتر از مفهوم قدرت و اشکال آن ارائه میکند. لوکس چهره اول قدرت را چهرهای مبتنی بر نگرشی کثرتگرا، ناظر بر اعمال قدرت و متمرکز بر رفتار انضمامی و قابل مشاهده، تعریف میکند، به اعتقاد وی نظریه «رابرت دال» در باب قدرت را میتوان جزئی از چهره اول قدرت دانست. از دید رابرت دال قدرت را تنها بعد از بررسی دقیق مجموعهای از تصمیمات محسوس وانضمامی میتوان تحلیل کرد. وی با رویکردی رفتار گرایانه، قدرت را به معنی کنترل بر رفتارها تعریف میکند. به این معنا که «آ» بر «ب» تا جایی قدرت دارد که بتواند «ب» را به کاری وادار کند که در غیر آن صورت انجام نمیداد. و اما در چهره دوم قدرت، چهره اول به نقد کشیده شده و آن را به حکم اینکه نگرشی محدود، تقلیل گرا و قاصر از ارائه محکی عینی، از عرصههای سیاسی مهّم و غیر مهّم است، مردود اعلام میکند. «بکرک» و«باراتز» به عنوان نظریه پردازان عمده چهره دوّم قدرت، در تلاشند تا تعریفی فراگیرتر و کاملتر از قدرت ارائه دهند. این دو نظریه پرداز در چهره اول قدرت بارابرت دال مشترک بوده و تأکید میکنند که قدر مسلم قدرت زمانی اعمال میشود که «آ» در تصمیمگیریاش بتواند «ب» را تحت تأثیر خود قرار دهد. اما به نظر آنها، قدرت همچنین زمانی اعمال میشود که «آ» انرژی خود را صرف ایجاد یا تقویت ارزشهای سیاسی و اجتماعی و رفتارهای نهادی شدهای کند که قلمرو سیاست را محدود به مسائل بیضرر برای خود نماید. به اعتقاد آنان به میزانی که «آ» در انجام دادن این کار موفق شود «ب» از طرح هر مسئلهای که حل آن برای منافع و اولویتهای «آ» زیانآور باشد، منع میشود. اما استیون لوکس در مقام نظریه پرداز، سومین چهره قدرت معتقد است که چهره اول قدرت مبتنی بر آموزهای دو بعدی است و از دست یافتن به مسئله محوری و بنیادین اعمال قدرت؛ یعنی منافع واقعی، ناتوان است. به اعتقاد لوکس، موانع واقعی، صرفا از رهگذر آموزهای سه بعدی قدرت قابل درک است، وی تأکید دارد که منطق اصلی نهفته در اعمال قدرت تاکید بر این واقعیت است که قدرت یک مفهوم علّی بوده و فراتر از سلسلهای منظم از رفتارها نمیتوان آن را درک کرد. به تعبیری، در حالی که چهره نخست قدرت یک مفهوم لیبرالی از منافع را پیش فرض خود قرار میدهد و منافع را معادل خواستهها و ترجیحاتی میداند که از راه مشارکت سیاسی تجلی مییابد، چهره دوّم آن، یک مفهوم اصلاح طلبانه از منافع را پیش فرض خود قرار داده و منافع را نه تنها شامل تقاضاها ومرجحات؛ بلکه شامل مقولاتی چون مفصل بندی وضعیت طرد شدگان و حذف شدگان در نظامهای سیاسی نیز میداند. در این میان سوّمین چهره قدرت بر بنیان یک مفهوم رادیکال از منافع استوار شده و از منظر این چهره از قدرت، منافع شامل تقاضاها مرجحات و امور دیگری است که تحت شرایط ممتاز انتخابها؛ یعنی خودمختاری و استقلال انتخاب کننده شکل میگیرند. چهره چهارم قدرت: قدرت از نگاه میشل فوکو اصولاً چهره چهارم قدرت، در گفتمان فرامدرنیسم و در عصر فرامدرنیته که از آن به عنوان عصر گسستها و پیوستها یاد کردهاند، مطرح میشود. در این عصر و فضای فکری که بنیان آن بر نوعی از شالوده شکنی در عرصههای مختلف استوار است، نیاز به بازنگری و باز تعریفِ مفاهیمی چون قدرت بیش از هر چیز، از اهمیت ویژهای برخوردار است؛ آن نوع از شالوده شکنی، که میشل فوکو اندیشمند فرامدرن فرانسوی نقشی تعیین کنندهای در طرح ادبیات مربوط به آن دارد! میشل فوکو در یک جمعبندی کلی سه چهره از قدرت یعنی قدرت گفتمانی، قدرت سازمانی یا دیسیپلینی قدرت مشرف به حیات ا از هم تفکیک میکند. چهره گفتمانی قدرت در نزد فوکو، در واقع همان چهره «هابزی» قدرت، یعنی تمرکز آن در دست حاکمیت است. از نظر فوکو قدرت گفتمانی یا قدرت معطوف به حاکمیت قدرتی است که به جای آنکه بر بدنها و اعمال آنها اعمال شود، بر روی زمین و تولیدات آن اعمال میگردد. ویژگی این قدرت این است که به طور مستقیم اعمال شده و از طریق تملک دارایی و ثروت جامعه و مستقل از کنش و واکنش، با پیکره جامعه که ملت را میسازد، تداوم مییابد. به تعبیری، این قدرت از سوژه به سوژه حرکت میکند و رابطه سیاسی سوژه با سوژه را برقرار میسازد و از این لحاظ، با قدرت انضباطی متفاوت است که بر عکس، در طبیعت جسمانی به شیوهای فراگیر نفوذ میکند. قدرت انضباطی بدون سرکوب، متقاعد کننده است و کنشهای سرکوب گرایانه خود را بر روی احساسات و حوزه رفتاری اعمال میکند و به احساسات و رفتارها اجازه میدهد که در پیکره جامعه، خود را مانند یک داده قابل قبول و یا یک سنت، باز تولید کنند. در دیدگاه فوکو، قدرت مشرف به حیات صرفا همزاد خشونت و اجبار نیست، بلکه در برگیرنده تعامل تکنیکهای مختلف انضباطی و تکنولوژیهای پنهانتری است و وظیفه تبارشناس مدرن تشخیص عناصر تشکیل دهنده و تحلیل روابط میان آن اجزا میباشد. تعبیر فوکو در باب قدرت به عنوان یک نظریه مطرح نمیشود، چرا که این تعبیر دارای جنبهای صرفا توصیفی، خارج از متن و غیر تاریخی نیست. آنچه فوکو درباره قدرت ارائه کرده است؛ آن را تحلیلهای قدرت مینامد و آن را در مقابل نظریه قرار میدهد. به گفته او «اگر بکوشیم نظریهای درباره قدرت برپاسازیم، در آن صورت همواره مجبور خواهیم بود که قدرت را پدیدهای که در مکان و زمانی خاص پدید میآید، در نظر بگیریم. اما اگر قدرت را مجموعهای از روابط باز، و کم و بیش هماهنگ شده در نظر بگیریم، در آن صورت شبکه تحلیلی روابط قدرت، امکان فهم و تحلیل مییابد. در نگرش سیاسی و فلسفی عمومی معاصر، قدرت همواره معادل حکومت تلقی میشود و حکومت، تنها صاحب امتیاز قدرت به حساب میآید و مردم فاقد آن هستند. بر پایه این نگرش، کشمکش اصلی در جوامع، تضاد بیان فرادستان «صاحبان قدرت» و فرودستان «افراد فاقد قدرت» میباشد، بنابراین، دراین دیدگاه، چالش اصلی عبارت است از تلاش فرودستان درجهت به دست گرفتن تمام یا بخشی از قدرت و در پی آن رسیدن به رهایی و آزادی، اما فوکو این برداشت از قدرت را نوعی توهم میداند و اظهار میدارد. نباید قدرت را به منزله امتیازی که تصاحب و تملک میشود در نظر گرفت؛ بلکه باید آن را به منزله شبکهای از مناسبات دانست که همواره در حال گسترش و فعالیت است. فوکو قدرت و مناسبات آن را در روابط میان شهروندان یا در مزر میان طبقات اجتماعی نمیبیند؛ بلکه آن را شبکهای گسترده که تا اعماق جامعه پیش رفته است و همه افراد دراین شبکه کم و بیش در گیرند، میداند؛ چه بالاییها و چه پائینیها! چه حاکمان، چه زیردستان؛ همگی در مسیر اعمال قدرتند. برهمین مبنا، فوکو از ما میخواهد که در توصیف اثرات قدرت از به کار بردن واژههای منفی،دست برداریم. یعنی واژههای نظیر؛ قدرت طرد میکند، «سرکوب میکند»، «جلوگیری و سانسور میکند» و غیره مبین مناسبات قدرت نیست و در واقع به عقیده وی، قدرت تولید میکند. میشل فوکو معتقد است: «سوال اساسی امروز این است که چه کسی برای ما تصمیم میگیرد، چه کسی نمیگذارد ما فلان کار را انجام دهیم و فلان کار دیگر را انجام ندهید، چه کسی حرکات و فعالیتهای ما را برنامهریزی میکند، چه کسی ما را وادار به زندگی کردن در فلان محل میکند، در حالی که ما در جای دیگر کار میکنیم. و نهایتا به عقیده وی مسئله این نیست که قدرت به دست چه کسی اعمال میشود، بلکه مهم این است که بدانیم این قدرت چگونه و با چه مکانیسمی اعمال میشود! در اینجاست که مسئله «استراتژیهای قدرت» در اندیشه فوکو مطرح میشود، استراتژیها، شبکهها و سازو کارها و فنونی که هر تصمیمی به کمک آنها پذیرفته میشود و هیچ تصمیمی از طریق آنها جز به همان صورتی که گرفته شده، گرفته نمیشود. فوکو برای توضیح روشهای اعمال قدرت، به عنوان نمونه به پیدایش زندان اشاره میکند و میپرسد: «چگونه مردم از زمانهای نسبتا اخیر در تاریخ به جای توسل به تبعید و شکنجه، از زندان به عنوان یک روش تنبیهی استفاده میکنند؟» وی خودش در پاسخ به این سؤال، به مکانیسمی اشاره میکند که در پی قراردادن افراد در جای معین، و محصور کردن آنها به انجام بعضی حرکات و عادات مشخص و محدود است، وی در بسط و گسترش فنون مطیعسازی به پیدایش نوعی نظام تأدیب شاره کرده و مینویسد: «بدین ترتیب میبینیم نوعی پادگان پدید میآید که پیش از پایان قرن شانزدهم وجود نداشت. میبینیم که نوعی مدرسههای شبانه روزی بزرگ از نوع مدارس مذهبی پدید میآید که هنوز در قرن هفدهم نبود، در قرن هیجده کارگاههای بزرگ به وجود میآید که صدها کارگر در آن مشغول کارند. بنابراین شاهد پیدایش و پرورش فنونی برای تأدیب انسان از طریق تعیین جا و محبوس کردن و مراقبت و نظارت مستمر بر رفتار و نحوه انجام وظیفه و خلاصه فن اداره کردن هستیم. آنها که زندانها تنها یکی از مظاهر این فرایند و نتیجه تعمیم این فنون، به حوزه کیفری است.» یکی از مقولات مهم دیگر در برداشت فوکو از قدرت، تحلیل رابطه دانش و قدرت است. به عقیده وی، قدرت، مولّد دانش است، به عبارت دیگر قدرت حقیقت و واقعیت فرد در مقام سوژه را تولید میکند؛ قدرت فرد منضبط و فرد بیانضباط، فرد بهنجار و نابهنجار، فرد دیوانه و سالم را تولید میکند و همه آنها را به موضوعات شناسایی برای دخالت قضایی و یا شناخت علمی بدل میسازد. در این راستاست که فوکو از ما میخواهد تمامی آن سنتی که، دخالت دانش را تنها در جایی امکانپذیر میداند که مناسبات قدرت در تعلیق باشند را کنار بگذاریم. از دیدگاه وی، قدرت و دانش مستقیما بر یکدیگر دلالت دارند؛ یعنی نه مناسبات قدرتی، بدون ایجاد حوزهای از دانش و همبسته با آن وجود دارد، نه دانشی که مستلزم مناسبات قدرت نباشد و مناسبات آن را پدید نیاورد، امکان وجود مییابد. به همین لحاظ است که فوکو این تفکر برخی از فلاسفه را که تلاش میکنند فاصلهای گریزناپذیر بین قلمرو دانش و حوزه اعمال قدرت برقرار کنند، مردود میداند. موضوعی که هنگام مشاهده علوم انسانی توجه فوکو را به خود جلب کرده این است که رشد و توسعه این شاخهها از دانش، به هیچ وجه از مسئله اعمال قدرت تفکیکپذیر نیست. وی اذعان میدارد رفتار انسان از یک نقطه معین به بعد، به شکلی در میآید که باید مورد تحلیل قرار گیرد و حل شود. همه این واقعیتها، به سازوکارهای قدرت بستگی دارد که عملاً در لحظه خاصی، جامعه و انسان و امثال آن را عینیت داده و تحلیل میکند و به صورت مسئلهای ارائه میکند که لازم است حل شود. بنابراین تولّد علوم انسانی همواره با استقرار سازوکارهای قدرت صورت میگیرد. به اعتقاد فوکو روشهای مختلف اعمال قدرت از جمله مکانیسم منقاد سازی و تأدیب، که عموما در روشهای «سراسر بین» نمود پیدا میکند امکان پیدایش رشتههای مختلف دانش را فراهم ساخته است. به عنوان مثال؛ نظام زندان جدیدی که ناگهان در آغاز قرن نوزدهم در اروپا پیدا شد، به عنوان آزمایشگاهی برای ایجاد مجموعهای از دانشها درباره مجرمین و جرائم بکار گرفته شد. به هر تقدیر، در برداشت فوکو قدرت در نهادهای سیاسی مانند رهبران، مجلس، شورای خبرگان، کابینه، دولت و غیره متمرکز نیست. بلکه در کل هیئت اجتماع، پخش و پراکنده است و به تعبیری وی توجه خود را بیشتر به میکرو فیزیکهای قدرت معطوف داشته است. فوکو در تعریف خود از قدرت، به مثابه اصل سازنده نظامهای سیاسی اظهار میدارد که قدرت ماشین، یا مکانیسمی نیست که بر روی جادهای مرده و بیحرکت عرض اندام کند؛ بلکه بر روی انسانهای زنده که از خود ابتکار عمل و اختیار دارند اعمال میشود. یعنی قدرت قبل از اینکه اعمال زور باشد، ایجاد نوعی رابطه است که در تعریف نهایی قدرت دخیل است. فوکو ضمن تاکید به پراکندگی قدرت در هیأت اجتماع و این نکته که قدرت به نهادهای سیاسی محدود نیست، میگوید: «قدرت نقش مستقیما مولّدی ایفا میکند که ناشی از پایین است؛ چند جهته عمل میکند و هم از بالا به پایین و هم از پایین به بالا اعمال میشود.» به تعبیر فوکو درست در زمانی که تکنولوژیهای قدرت در درون نهادهای خاص مانند مدارس، پادگانها، بیمارستانها و زندانها تجلی مییابند، قدرت مشرف به حیات واقعا آغاز به کار میکند. به هر تقدیر چهرهای از قدرت که میشل فوکو به تئوریزه کردن ابعاد و فناوری آن پرداخته است، لزوما آشکار، فیزیکی و متمرکز عمل نمیکند، با عاملیت و علیت قرین نبوده و نوعی کالا و یا مایملک نیست؛ بلکه نوعی از قدرت است که در همه جا پخش است، در همه چیز و در هر جا وجود دارد. بیشتر از پایین میجوشد تا از بالا! سلاحش نه سختافزار نظامی، که نرمافزار فکری و ذهنی است. به تعبیری قدرت نزد فوکو، بیشتر تمرین مستمر ورزیدگی است تا تسلط محض و چیرگی قطعی. قدرت، امتیازی کسب شده، یا امتیازی د رانحصار طبقه حاکم نیست؛ بلکه معلول مجموعه موضعگیریهای استراتژیک آنهاست که گاهی حتی به همراهی با موضع طبقاتی افراد تحت سلطه میانجامد. قدرت صرفا مانند برخی بایدها و نبایدها، در مورد کسانی که از آن برخوردار نیستند جاری نمیشود؛ بلکه بیشتر امری است که آنها را احاطه کرده و به وسیله آنها جریان مییابد. در نتیجه قدرت بر آنها تکیه میکند؛ همان گونه که آنها در مبارزات خود علیه قدرت، به همان اهرمهایی که از جانب دارندگان آن علیه آنها بکار گرفته شده است، تکیه میکنند. در مجموع میتوان گفت که فوکو با تأسی به معرفتشناسی اندیشه فرامدرن، نگرشی جدید در مورد مفهوم قدرت ارائه میکند و روشها و شیوههای نویی را برای تحلیل مفهوم قدرت ارائه میدهد؛ ولی با به کارگیری روش تبارشناسی به عنوان مکمل شیوه دیرینهشناسی، نحوه نگرش به مفهوم قدرت را از حالت خط سیر استمرار، به خط سیر عدم استمرار تبدیل میکند. تلقی فوکو از قدرت رامی توان در واقع تلقی «فرامدرنیته» از این مفهوم به حساب آورد؛ چرا که اندیشمندان بعدی از جمله «فرانسوالیوتار» نیز هسته اصلی نگرش تبارشناسی فوکو را در تحلیل خود از مفهوم قدرت به کار بردند و رابطه قدرت و دانش رابه صورت مفصلتری مورد جستجو قرار دادند. بیین انقلاب اسلامی از منظر چهره چهارم قدرت همانطوری که اشاره شد، تلاش فوکو این است که با بازنمایی چهره چهارم قدرت، ماهیت انقلاب ایران را تشریح کند. به اعتقاد وی آنچه مایه نگرانی وتعجب ناظران انقلاب اسلامی شده، واقعیتی است که در سایر جنبشهای کلاسیک دیده نمیشود. این واقعیت حضور ملّتی است که به تعبیر فوکو، بدون ابزار نظامی و پیشگام، بدون حزب و تنها با احساسات و شاخههای گل و تظاهرات آرام خود، شاه و رژیمش را که یکی از مسلحترین رژیمهای جهان است؛ آماج حملات پی در پی خود قرار داده است. در چنین وضعیتی است که فوکو مینویسد: «امروز دیگر احساسات برای ساقط کردن حکومتها کافی نیست، باید سلاح و ستاد و سازمان و آمادگی داشت، امّا در رویدادهای ایران چیزی هست که مایه تعجب ناظران امروزی است، چیزی که نه در چین نه در ویتنام، نه در کوبا میتوان یافت؛ موج عظیمی است بدون سلاح، بدون پیشگام، بدون حزب(17).» با این تعابیر، فوکو رژیم مسلح و حاکم پهلوی را مصداق چهره نخست و سختافزاری قدرت و قدرت جنبش را، مصداق چهره چهارم یعنی قدرت نرمافزاری میداند. اما سؤال این است که سازوکارهای اعمال این دو نوع قدرت در فرایند انقلاب اسلامی و عناصر و مؤلفههای آن کدامند؟ و در نهایت چگونه سیطره چهره چهارم بر چهره نخست آن تحقق مییابد؟ چهره، ماهیت و مؤلفه های قدرت در نظام پهلوی از نوشتههای فوکو در باب انقلاب اسلامی چنین برمیآید که وی ماهیت قدرت در نظام پهلوی را مصداق و بروز چهره نخست و سختافزاری آن میداند. اما قدرت شاه را نمونه یک قدرت حاکم با ویژگیهای نهی کنندگی میشمارد که از عمل کردن در دایره پیکره اجتماعی و فردی ناتوان است این شکل از قدرت فاقد ویژگی خاص قدرت انضباطی است و به ایرانیان اجازه میدهد که هویت فرهنگی خاص خود را که به آنها امکان میدهد. با قدرت نهی کننده بستیزند، همچنان دست نخورده حفظ نمایند. فوکو در نوشتههای خود چندین پدیده متناقض نمایی را در جریان انقلاب اسلامی ذکرمی کند که در سایر انقلابها و شورشهای اجتماعی، قابل مشاهده نیست. به اعتقاد او اولین پدیده متناقض و نخستین علت شتاب رویدادهای دهه گذشته ایران این است که مردم با رژیمی که از مسلحترین رژیمهای جهان است، درافتادهاند. آن هم با دستهای خالی، بدون روی آوردن به مبارزه مسلحانه و با سرسختی و شجاعتی که ارتش را بر جای خود منکوب کرده است.تحلیل فوکو از وضعیت ارتش در ایران، در واقع تلاشی است برای نمایاندن چهره واقعی قدرت رژیم شاه که همان چهره سخت افرازی، متمرکز فیزیکی و آشکار قدرت است. وی نقطه آغازین بررسی خود را بر روی این سؤال متمرکز میکند که آیا قدرت واقعی امروز دست ارتش است؟ آنگاه توضیح میدهد که گویا ایران، پنجمین ارتش جهان را دارد، از سه دلار درآمد کشور، یک دلارش خرج این بازیچه گران قیمت یعنی ارتش میشود. اما اصل قضیه این است که تنها با بودجه، تجهیزات، هواپیماهای شکاری و هاور کرافت و ارتش؛ قدرت ساخته نمیشود. فوکو برای اینکه مکانیسم و زوایای اعمال قدرت در شکل سختافزاری آن از سوی رژیم پهلوی را بررسی کند به تحلیل ساختار ارتش پهلوی میپردازد و اظهار میدارد که در ایران، چهار ارتش وجود دارد: یکی، ارتش سنتی که در سراسر خاک کشور مأمور پاسداری و مدیریت است، دیگری: گارد شاهنشاهی که سپاه جان نثاری است با شیوههای استخدام؛ مدارس و محلههای مسکونی خاص. مورد سوم؛ ارتش ملی است با سلاحهایی که گاهی پیچیدهتر از سلاحهایی است که ارتش آمریکا در اختیار دارد و بالاخره، سی تا چهل هزار مستشار آمریکایی، وی در ادامه میگوید: این ارتش ایران همواره از حاکم محافظت کرده و در کنار پاسداران بیگانه در اطراف سرزمینهای واگذر شده، نگهبانی داده است. وی انفعال ارتش، به عنوان نمود اشکال غیر فیزیکی قدرت در مقابل حکومت و از سوی جنبش را، با ظرافت خاصی بیان میکند. و ارتش را فاقد نیروی مداخلهگر در زندگی سیاسی دانسته و مینویسد: «درست است که شاه بدون ارتش نمیتواند بر سر تخت بماند، اما این ارتش قرارگاه نیروهایی است که خود او را نیز تهدید میکنند، واقعیت این است که ارتش میتواند به راه حلی اجازه بروز بدهد یا جلوی آن را بگیرد، امّا خودش نمیتواند آن را پیشنهاد و یا تحمیل کند. ارتش قفل است، نه کلید؛ و از دو کلیدی که مدعی باز کردن آن هستند، آن کلیدی که بهتر به این قفل میخورد، کلید آمریکایی شاه نیست؛ بلکه کلید اسلامی جنبش است.» فوکو علاوه بر ارتش عناصر و مولفههای دیگر زوایای قدرت نظام پهلوی را در بُعد اقتصادی نیز تحلیل میکند و در بحثی که پیرامون نوسازی در ایران مطرح میسازد، به برخی از امتیازات اقتصادی اشاره مینماید که در تحلیلنهایی، در راستای تقویت قدرت سختافزاری رژیم پهلوی به کار میرود. وی دراین خصوص مینویسد: «این شخص گمنام «شاه» که تنها با حمایت بیگانه به قدرت رسید، در مدتی کوتاه با غنایم جنگی خود؛ یعنی نخست مصادره برخی از گنجینههای فئودالی و سپس تصاحب زمینهای پهناور در کنار دریای خزر، جزئی اصلی از اقتصاد کشور شد... روشهای مدرنی که از راه وامهای دولتی، عملیات بانکی، نهادهای وام دهنده؛ مانند بنیاد پهلوی عمل میکنند؛ اما گاهی هم روشهایی بسیار کهنه است. مثلاً ناگهان امتیازی به یکی از خویشاوندان یا در آمد معینی به یکی از نور چشمیها واگذار میشود، بازار مسکن در دست یکی از برادرهاست، مواد مخدّر در دست خواهر دوقلوی شاه است، معامله اشیای عتیقه، در دست پسر همین خواهر است، تجارت قند در دست آقایان است، اسلحه در دست طوفانیان است، خاویار به یکی دیگر از بستگان سپرده شده است و حتی کار تجارت پسته هم به شخص دیگری واگذار شده است. به هر حال، آنچه فوکو درباره ماهیت و اجزای قدرت نظام پهلوی متذکر میشود، مثلاً؛ ارتش و امتیازات اقتصادی، با تعریف و تلقی وی از چهره نخستین قدرت، سازگاری بیشتری دارد. به بیان دیگر، قدرت حاکم پهلوی قدرتی است که به جای آنکه روی ابدان و آنچه بدنها میکنند، اعمال شود روی زمین و تولیداتش اعمال میشود. ویژگی این قدرت آن است که یک قدرت مستقیم است که از طریق چنگ انداختن بر روی داراییهای جامعه و مستقل از کنش و واکنش، با پیکره جامعه ـ که ملت را میسازد و هویت خود را با آن یکی میداند ـ تداوم پیدا میکند. این قدرتی است که از سوژه به سوژه حرکت میکند و رابطه سوژه با سوژه را برقرار میسازد و از این لحاظ، با قدرت انضباطی متفاوت است که برعکس، بر طبیعت جسمانی به شیوهای فراگیر نفوذ میکند و بدون سرکوب متقاعد کننده است. چهره، ماهیت و مولفه های قدرت در متن جنبش با بررسی ماهیت و مؤلفههای قدرت در نظام پهلوی، روشن شد که این چهره نخستین قدرت است که در این نظام مصداق و تبلور یافته است. یعنی قدرتی متمرکز و نیز یکی، با ویژگیهای نهیکنندگی و سختافزاری. حال باید دید عناصر، مؤلفهها و ویژگیهای قدرت، در میان کلیّت جنبش انقلابی از دیدگاه فوکو کدامند؟ و ماهیت این شکل قدرت که به تعبیر فوکو، شکل چهارم و نرمافزاری قدرت است، چیست؟ قبل از هر چیز باید متذکر شد که یکی از عمدهترین ویژگیهای چهره چهارم قدرت در نزد فوکو، پخش و پراکندگی و جوشش آن از ریز بدنه هاست؛ به این معنا که این نوع از قدرت، در هر پدیده و شیئی نهفته است و در جریان جنبش انقلابی مردم ایران، تعداد زیادی از این نشانهها، پدیدهها، اشیا و اندیشهها که منشاء تولید قدرت میشود، قابل مشاهده هستند. قدرتی که به تعبیری از یک پوستر میجوشید از یک سخنرانی و حتی یک کلمه میجوشید، قدرتی که از یک شعر، کتاب، متن و یا حتی از یک شبنامه ناشی میشد! این چهره قدرت از زیر جوشید و در مقابل قدرت متمرکز، فیزیکی و سختافزاری رژیم شاه، ایستاد و پیروز شد. فوکو بیش از هر چیز منبع و منشاء بروز چهره چهارم و شکل نرمافزاری قدرت در جنبش انقلابی مردم ایران را در مؤلفههای مذهبی و دقایقی اسلامی جستجو میکند. معنویتگرایی در سیاست، اندیشه حکومت اسلامی، آموزههای شیعه، مراسم و آئینهای مذهبی و روحانیت مبارز، عناصری است که منبع جوشش قدرت نرمافزاری میباشد. در واقع در بستر گفتمان انقلابی مردم ایران، اسلام دینی تعریف شده که سیاستش در عبادتش، و عبادتش در سیاست آن ادغام شده است، این قرائت از اسلام قدرت را نیز، در یک رابطه سازواره با معرفت دینی و عرفانی تعریف کرده است. به بیان دیگر؛ در بستر و فرایند انقلاب اسلامی، مذهب به مثابه فناوری تولید و اعمال قدرت جلوهگر شد. به تعبیر فوکویی، نوعی همگرایی و تقارن بین نیازهای افراد به تغییرات و دگرگونی نظری با مکتب اسلام وجود داشت که نهایتا در قالب یک انقلاب متجلی شد. اراده جمعی در چهره مراسم و نمایشهای مذهبی، مجال طبیعی برای ظهور و بروز یافته و خلاءِ فقدان گروهها و یا طبقات پیشتاز، حزب حرفهای، انقلابی و ایدئولوژی سیاسی را ترمیم میکرد. به سخن دیگر، در فرایند انقلاب مذهب (در شکل نمونه مثالی) فناوریهای قدرت از پایین، زبان گویای اراده عمومی شد و چهره خاص و متمایز به انقلاب بخشید. فوکو اسلام شیعی را در فرآیند انقلاب اسلامی، و در چهره قدرت مشرف به حیات، که بدنها را به انقیاد خود در آورده است، تحلیل میکند و مینویسد: «کجا باید پناهگاهی جست؟ چگونه میتوان خود را بازیافت؟ جز در آن اسلامی که قرنهاست با دقت تمام زندگی روزانه، پیوندهای خانوادگی و روابط اجتماعی ایرانیان را تنظیم کرده است.» فوکو به مکتب اسلام، به عنوان عنصری که به انقلابیون، نیرویی مقاومتناپذیر در مقابل رژیم شاه بخشیده است، مینگرد و مینویسد: «سرنوشت عجیبی دارد ایران؛ در صبحدم تاریخ، این کشور دولت و سازمان اداری را پدید آورد. بعدها نسخه آن را به اسلام سپرد و مقامات ایرانی در سمت دیوانی به خدمت امپراطوریهای عربی در آمدند. امّا در ایران از همین اسلام مذهبی بیرون آمده است که در طول قرنها، به هر چیزی که میتواند از اعماق وجود یک ملت ـ با قدرت دولت ـ دربیفتد، نیرویی مقاومتناپذیر بخشیده است.» از دیدگاه فوکو، مشاهده ملتی یکپارچه که با دستهای خالی در برابر مسلسلها، پس از یک سال تظاهرات موفق به برکناری یکی از قویترین دیکتاتوریهای جهان شود، امری نیست که هر روز تکرار گردد. در اینجاست که وی مینویسد: «در ساعاتی که نمای کلاسیک مبارزه مسلحانه مورد ادعاست، حادثهای ما را مورد پرسش قرار میدهد؛ ملّت چه قدرتی داشتند که شاه را سرنگون کرده است؛ بیآنکه گلولهای شلیک شده باشد، آیا قدرت روحانیت باز یافته در خلال مذهب اسلام شیعه است؟» فوکو، روحانیت مبارز شیعه را از دیگر منابع جوشش قدرت در عرصه جنبش میداند و روحانیون را مردان دینی مینامد که بسان پردهای هستند که خشم و خواستههای مردم برآنها نقش بسته است. از نگاه وی روحانیون سرچشمه تسّلای دائمی میباشند. ایشان باید بیعدالتی را نفی کنند، از دولت انتقاد نماید و بر ضد اقدامات ناشایست برخیزند؛ نکوهش کنند و رهنمود بدهند. فوکو علاوه بر اینکه ایده حکومت اسلامی را چیزی میداند که فرصت میدهد تا هزاران اجاق سیاسی را که برای مقاومت در برابر رژیم شاه در مسجدها و مجامع مذهبی روشن شده، همچنان گرم و روشن بماند، مراسم آئینها و سمبلها و سالگردهای تاریخی ـ اسلامی را نیز، به عنوان منبع تراوش قدرت در نظر میگیرد. وی ضمن اشاره به اینکه در ایران کار تعیین تاریخ مراسم سیاسی با تقویم است، مینویسد: «امسال روز دوم دسامبر، ماه محرم آغاز میشود، در این ماه ایرانیان برای شهادت امام حسین عزاداری میکنند... این ماه زمانی است که مردم در خلسه از خودگذشتگی، باکی ندارند که به کام مرگ بروند، یک مشاور آمریکایی امیدوار است که اگر ماه محرم را مقاومت کنیم، همه چیز را میتوان نجات داد و گرنه...، وزارت خارجه آمریکا هم منتظر سالگرد شهادت امام شهید است» در نگاهی اجمالی میتوان عمدهترین ریشههای تراوش قدرت نرم افزارانه در عرصه جنبش ملت ایران را، مؤلفههای مذهبی دانست. اما علاوه بر مؤلفهها و عناصر مذهبی در عرصه کنش انقلابی ملت ایران، از هر هویت و نشانه نوشتاری و گفتمانی و نیز رفتاری و روانشناختی انقلابیون و حتی؛ علائم و پدیدههای طبیعی نیز شکلی از قدرت جوشید؛ به تعبیری زیبا فریادهای نیمه شب، قلمهای شکسته، صداهای درگلو مانده، شعارهای بر دیوار نقش بسته، پوسترهایی به رنگ خون آغشته، عزاداریهای مذهبی ـ مردمی، عاشورا، محرم و حتی مردگان زلزله طبس؛ همه و همه نماد چهرهای دیگر از قدرت، که همه چیز را در پای خود ذوب میکردند. قدرتی که پخش بود نه متمرکز، قدرتی که در مکان و زمان، منزل و مأوایی برای خود نساخته بودند و بر سخت افزارهای نظامی، از سر بیاعتنایی مینگریست. در تعبیر فوکو، حتی قبرستان مردگان و شهدا هم در صف انقلابیون قرار گرفته و منشاء تولید قدرت میشود. وی اذعان میدارد: «در بهشت زهرا که مردگان در دل خاک زیر قشر نازکی از سیمان خفته بودند و خانواده و دوستان کشته شدگان و مردم دیگر، هزار هزار میگریستند و دستها را به سوی آسمان بلند نموده و دعا میکردند، از اوایل بعدالظهر برگرد عباهای سیاه و خاکستری ملاها، بحث شروع شده و با چه حدتی، شاه باید سرنگون شود،... آمریکا را باید بیرون کرد... تا پاسی از شب گذشته ادامه پیدا میکرد، برگرد روحانیون، به این شکل گروههایی ساخته میشد، از هم میگسست و از نوگروههایی دیگر تشکیل میگردید، تب سیاست مردگان را از یاد نبرده بود بلکه خود مراسمی بود در خور این مردگان. در نگاه فوکو به انقلاب ایران، حتی از پدیدهها و بلایای طبیعی نیز شکلی از قدرت میجوشد و حادثه زمین لرزه طبس نمونهای است که در این خصوص نظر فوکو را به خود جلب کرده است. در آنجا که میگوید: «زمینی که میلرزد و همه چیز را ویران میکند، چه بسا مردگان را گرد هم جمع کند، سیاستمداران را از هم جدا کند و دو اردوی متخاصم را بیشتر از همیشه مشخص سازد. حکومت گمان میکند که میتواند لبه تیز خشم مردم را که با کشتار جمعه سیاه، از حیرت خشکشان زده است ـ اما خلع سلاح نشدهاند ـ به سمت بلای طبیعی برگرداند. اما حکومت در این کار موفق نخواهد شد. مردگان طبس در صف قربانیان میدان ژاله قرار خواهند گرفت و خون خواه آنان خواهند شد.» در نظام اندیشه فوکو، اصولاً قدرت مانند چیزی محاط که معمولاً زنجیرهای عمل میکند، تحلیل شده است. این قدرت هرگز در تملک کسی نیست. این شکل از قدرت شبکهای عمل میکند و افراد نه تنها در میان تارهای این شبکه در گردشند، بلکه همواره در وضعی قرار دارند که هم به قدرت تن بدهند و هم آن را اعمال کنند. در این رویکرد دیگرانسانها هدف بیتحرک و تن داده به قدرت نیستند. طبق این نگرش، قدرت برافراد اعمال نمیشود؛ بلکه از طریق آنان جریان مییابد. و این همان چهره چهارم و نرمافزارانه قدرت است که در همه پدیدهها، علائم و نشانهها، پخش و پراکنده است. چنین قدرتی هرگز متمرکز نبوده و در دست دولت و نهادهای سیاسی نیست. به اعتقاد فوکو در فرایند انقلاب اسلامی؛ این چهره از قدرت در مقابل چهره نخستین آن ایستاد، و بر آن تفوق یافت. فرضیه مطرح شده در این مقاله این بود که، ظهور چهره نرمافراری و چهارم قدرت در انقلاب اسلامی؛ بیانگر وجوه اشتراک فراوان این جنبش، با انواع جنبشهای فرامدرن است. جنبشهای فرامدرنی که تحلیل و بررسی آنها، بهتر از رهیافت فرهنگی میتواند، ابعاد و ماهیت قدرت را تبیین کند. این فرضیه، با توجه به نوشتههای فوکو در باب انقلاب اسلامی؛ به خصوص ریشه یابی مبانی و مصادیق چهره چهارم قدرت در آموزههای فرهنگی اسلام؛ به خصوص تأکید مؤلفهها و آموزههای مذهب شیعه در نوشتههای وی به اثبات میرسد. حکومت اسلامی در نزد فوکو (تخیلی، مدرن یا فرامدرن) بر اساس تحقیقات و مشاهدات فوکو، ایرانیان و نگاه آنان درباره «حکومت اسلامی» را میتوان سه دسته دانست: دسته اول: گروهی که حکومت اسلامی نزد آن ها یک «ایدهآل» بود. فوکو وقتی با این دسته درباره ماهیت حکومت اسلامی مصاحبه می کند، چنین جواب می شنود: چند نفری به من گفتند که «نوعی ناکجا آباد است بی آن که قصد سوء تعبیر داشته باشند. بیشتر مردم می گفتند که یک آرمان است. به هرحال چیزی است بسیار کهن سال و در عین حال در آینده بسیار دور، بازگشت به اسلام عصر پیامبر؛ و در عین حال پیش رفتن به سوی نقطه ای روشن و دوردست که در آن بتوان به جای فرمانبرداری، با نوعی پایبندی تجدید عهد کرد. دسته دوم: کسانی هستند که در عین توجه و اهمیت دادن به متون مقدس مذهبی و استفاده از آنان به عنوان الهام بخش رهنمودهای کلی، آزادی بیان را نیز ارزش نهاده و تکریم مینمود. این نوع از حکومت اسلامی حکم به تبعیت و پیروی کورکورانه از قوانین اسلام نمیدهد؛ ولی قطعا به اصول اساسی و عام اسلام وفادار می ماند. در این الگو، آزادی ها تا حدی که استفاده از آن ها به دیگران آسیب نرساند، محترم خواهند بود. از اقلیت ها حمایت خواهد شد. بین زن و مرد برابری در حقوق و کار خواهد بود و تصمیم ها با اکثریت گرفته خواهد شد و.... این تعریف و توصیف از حکومت اسلامی، جذابیتی برای فوکو نداشته و او را شیفته خود نمیکند. به نظر اندیشمند فرانسوی، تحقق چنین محتوایی، نمیتواند پیامآور پدیده جدید و نوینی باشد؛ زیرا چنین امری «بسیار آشنا و کمتر اطمینان بخش است. اینها همان فرمول های بنیادین دموکراسی، چه از نوع بورژوازی [لیبرالی سرمایهداری] و یا انقلابی [سوسیالیستی ـ مارکسیستی] آن هستند». فوکو در این زمینه به صراحت اعلام میدارد که «ما از قرن هجدهم به بعد دائم در حال تکرار این حرف ها هستیم و شما میدانید که این ها ما را به کجا بردهاند.» در نتیجه به اعتقاد فوکو حکومت اسلامی با چنین تعریفی برگردانی از دموکراسی غربی میباشد که خود دچار معضلات و مشکلات بنیادین است. به نظر او، بعضی از مقامات مذهبی و برخی از محافل سیاسی هستند که چنین تعریفی را ارائه نموده و آن را تبلیغ میکنند. دسته سوم: به حکومت اسلامی نه به صورت یک آرمان دست نیافتنی و نه به صورت تقلیدی از نظام موجود غرب نگاه می کنند. فوکو خود دقیقاً این نوع سوم را نمی شناسد؛ اما می گوید: وقتی ایرانیان از حکومت اسلامی حرف می زنند، وقتی جلوی گلوله در خیابان ها، آن را فریاد می زنند، وقتی به نام آن، زد و بندهای حزب ها و سیاست مداران را رد می کنند، و با این کار شاید خطر یک حمام خون را به جان می خرند، چیزی جز این فرمول ها که به همه جا راه می برد و به هیچ جا راه نمی برد، در سرشان می گذرد. و در دل شان هم چیز دیگری می گذرد، به نظر من به واقعیتی می اندیشند که به ایشان بسیار نزدیک است؛ زیرا خود بازیگر آنند. به عبارت دیگر فوکو، معتقد است که حکومت اسلامی به معنای سوم معنای خاصی دارد که تنها باید آن را از زاویه دید ایرانیان معتقد نگریست؛ هرچند خودش هم دقیقاً ماهیت آن را نمی شناسد. او تنها می داند که این حکومت در قدم اول «به حرکتی می اندیشد که به نهادهای سنتی جامعه اسلامی در زندگی سیاسی نقشی دایمی» بدهد. و در مرحله بعد می خواهند «کاری کنند که این زندگی سیاسی مثل همیشه سد راه معنویت نباشد بلکه به پرورشگاه و جلوه گاه و خمیرمایه آن تبدیل شود.» تفکرات و اندیشه های این دسته، فوکو را به شدت تحت تأثیر قرار داده است؛ بطوری که فوکو نیز به حکومت اسلامی نه به صورت یک آرمان، بلکه به صورت یک واقعیت که می تواند بشر را از گرداب مدرنیته نجات دهد، نگاه می کند. او می گوید: من دوست ندارم که حکومت اسلامی را «ایده» یا حتی «آرمان» بنامم؛ اما به عنوان «خواست سیاسی» مرا تحت تأثیر قرار داده است. مرا تحت تأثیر قرار داده است، چون کوششی است برای این که، برای پاسخ گویی به پاره ای مسائل امروزی، برخی از ساختارهای جدایی ناپذیرِ اجتماعی و دینی، سیاسی شود؛ مرا تحت تأثیر قرار داده است چون از این جهت کوششی است برای این که سیاست، یک بُعد معنوی پیدا کند. برای مردمی که روی این خاک زندگی می کنند، جست وجوی چیزی که ما غربی ها امکان آن را پس از رنسانس و بحران بزرگ مسیحیت، از دست داده ایم چه معنی دارد: جست و جوی معنویت سیاسی؟ موضع فوکو درباره انقلاب اسلامی ایران بعد از پیروزی(تخطئه انقلاب، عدول از نظرات علمی یا صرف دفاع شخصی) فوکو از کسانی است که به نظر می رسد موضع گیری های او در قبل و بعد از انقلاب اسلامی ایران متفاوت بوده است. او که در قبل و همزمان با انقلاب شیفته این انقلاب شده بود و مقالات معروفی در حمایت و ثناگویی از قیام مردم ایران نشر داده بود، به ناگاه بعد از انقلاب پس از شروع اعدام های انقلابی ساواکی ها و عمّال رژیم و مصادره اموال آن ها، با سیل انتقادها مواجه شد؛ بطوری که مجبور شد در مقاله ای که مورّخه 11 مه 1979م در نشریه «لوموند» چاپ شد، از خود دفاع کند. در این بخش سعی شده تا موضع گیری های او بعد انقلاب اسلامی و علت آن مورد بررسی قرار می گیرد. فوکو در مصاحبه ای که «کلربری یر» و «پی یر بلانشه» (خبر نگاران روزنامه لیبراسیون) با او قبل از پیروزی انقلاب داشتند، قبل از هرچیز متذکر خشم غرب از ایران می شود. و وقتی از او می پرسند که آیا نباید خشمگین و هراسناک از یک انقلاب ارتجاعی یا یک استبداد دینی باشیم؟ فوکو به جای جواب دادن به سؤالِ آن ها، از خشم و هراس سومی نام می برد؛ هراس ناتوانی غرب از فهم و تبیین این انقلاب. او ابتدا متذکر می شود که «انقلاب ایران بدون شک یک انقلاب محسوب می شود؛ زیرا عبارت است از قیام همه ی ملت علیه قدرتی که بر آن ستم می راند»؛ اما در عین حال غرب «تنها در صورتی یک انقلاب را به رسمیت می شناسد که دو دینامیک را در آن مشاهده کند» و آن دو عنصر عبارت اند از «تضاد طبقاتی» یا برخوردهای اجتماعی و دوم «حضور یک نیروی پیشرو»، طبقه، حزب یا ایدئولوژی سیاسی، و در یک کلام نیروی پیشتازی که بتواند کل ملت را بسیج کند» و چون عناصر مورد قبول غرب در این انقلاب وجود ندارد، در نتیجه غرب سعی می کند که در برابر آن موضع گیری کند. فوکو در این کلمات قصد دارد بگوید که ما نمی توانیم انقلاب ایران را با معیارهای موجود در غرب ارزیابی کنیم؛ به عبارت دیگر غرب حق ندارد ارزش ها و الگوهای موردپسند خود را به این انقلاب تحمیل کند؛ اما فوکو بعد از پیروزی انقلاب سخنانی دارد که انسان را در ثبات رأی او به شک می اندازد. فوکو در نامه سرگشاده ای که برای مهدی بازرگان (نخست وزیر وقت) می نویسد. از اقدامات دولت او انتقاد می کند؛ اقدام دیگر او این است که با چاپ مقاله ای تحت عنوان «طغیان بی حاصل» سعی می کند اعدام های انقلابی را با جنایات ساواک مقایسه کند. انتقاد او در این مقاله بسیار تندتر از نامه او به بازرگان می باشد. در تحلیل سخنان فوکو چند احتمال می توان مطرح کرد: 1. دفاع شخصی از اتهامات و حملاتی که به شخص او به دلیل طرفداری از انقلاب اسلامی شده است؛ 2. ناتوانی تفکر پست مدرنیستی فوکو در شناخت صحیح از انقلاب اسلامی ایران؛ 3. ادامه تسلط جریان شرق شناسی بر اندیشمندان غرب کنونی از جمله فوکو. شرح هر یک از نظرات فوق ذیلاً ذکر می شود: 1. پیامدهای تمجید از انقلاب برای فوکو ایران در دوره شاه پایگاهی برای حمایت از اسرائیل و غرب محسوب می شد و شاه به عنوان متحد غرب به حساب می آمد و طبیعی بود که پدیده انقلاب ایران با شعارهای ضد غربی و حاکمیت روحانیت و دین به نفع غرب نبود؛ در نتیجه جوّ حاکم بر غرب، بر علیه نظام جمهوری اسلامی ایران شکل گرفت. وقتی اعدام های انقلابی عناصر جنایت کار و هم چنین اجرای حدود اسلامی (مانند قطع دست در مورد سرقت و سنگسار یا اعدام در مورد زنای محصنه و غیره) شروع شد، غرب بهانه خوبی برای حمله به این انقلاب پیدا نمود و طبیعی است که فوکو نیز به دلیل تمجید از این انقلاب با انتقادهای زیادی روبرو گردید. بطوری که مخالفت با فوکو درباره انقلاب اسلامی به صورت یک هنجار درآمد. حتی همفکران قدیمی فوکو نیز شروع به تخطئه فوکو کردند دایدیر اریبوندوست و ویرایش کننده مقالات فوکو، معتقد است سرزنش و انتقادهایی که بدنبال درج مقالاتش درباره ایران به فوکو می شد به ناراحتی اش می افزود. و پس از آن مدت ها او دیگر به ندرت درباره سیاست یا روزنامه نگاری توضیحی می داد. بجز فرانسوی ها دیگران نیز به انتقاد از فوکو پرداختند؛ به عنوان مثال: یک زندگی نامه نگار سیاسی انگلیس؛ بنام «جامس میلر» نوشته های فوکو درباره انقلاب ایران را به عنوان یکی از حماقت های فوکو! و هم چنین بازی با مرگ، توصیف می کند. «دیوید ماسی» شرح حال نگار دیگری است که زندگی فوکو تا مرگ او را نگارش درآورده، اما در خصوص نظرات فوکو در مورد ایران، گفته هایش بسیار ابهام دارد. او حملات فرانسوی ها به فوکو در خصوص انقلاب ایران را زیاد تلقی کرده است. لذا طبیعی بود که فوکو برای دفاع از خود باید کاری انجام می داد و اولین کار او این بود که با نوشتن نامه سرگشاده به بازرگان ارائه سفارش های دوستانه به او، تلاش دارد به دنیا اعلام کند که اگر او نفوذی بر این انقلاب و روشنفکرانش دارد، سعی می کند به نحوی جلوی اوضاعِ کنونی را بگیرد. نمونه بارز تاثیرِ انتقادهای جهانی، بر فوکو این است که ایشان خطاب به مهدی بارزگان کراراً از افکار عمومی جهانی، سخن می راند. ایشان از یک سو قبول دارد که غرب دشمن ایران است و از طرفی می خواهد به بارزگان که در آن زمان نخست وزیر ایران بود، بقبولاند که باید طوری رفتار شود که غرب اعتراض نکند. در جملات زیر دقت کنید: محاکمه های سیاسی، همواره سنگ محک هستند، نه به خاطر این که متهمان هرگز جنایتکار نیستند، بلکه به خاطر این که مرجعیت جامعه بدون نقاب ظاهر می شود، و خود را در محک قضاوت در مورد دشمنانش جلوه گر می سازد. مرجعیت جامعه همواره ادعا می کند که باید به گونه ای عمل کند که مورد احترام باشد؛ اما در واقع دقیقاً همین جاست که باید شدیداً احترام و آبروی خود را حفظ کند.... و من معتقدم که اگر دولتی می خواهد از یک قضاوت، روسپید بیرون بیاید، باید توسط همه انسان ها در سراسر جهان مورد قضاوت و پذیرش قرار گیرد. به نظر من شما [بازرگان] هم مثل من قائل به این اصل نیستید که یک حاکمیت فقط باید به خودش پاسخگو باشد. حاکمیت بدون پاسخگویی کاری بیش از آنچه که محکوم کردن، یا کشتن انجام می دهند. نمی کند. آن کار خوبی است که کسی، (مهم نیست چه کسی حتی اگر در آن طرف عالم باشد، چون نمی تواند تحمل کند و ببیند که فرد دیگری شکنجه یا محکوم می شود) بتواند آزادانه حرف خود را بزند. این کار دخالت در امور داخلی یک کشور نیست. در عبارات فوق، فشار بر فوکو، از لحن عباراتش آشکار است؛ زیرا از طرفی قبول دارد که محاکمه شوندگان جنایتکارند، ولی از طرفی هم سعی دارد که افکار عمومی دنیا را که بر علیه او شکل گرفته، از خود دور کند. او در این راستا از بازرگان می خواهد که به عرف بین المللی گردن نهد. به همین دلیل: لازم است که به کسانی که در حال محاکمه هستند، همه گونه وسایل دفاع و هرگونه حق ممکنی را در اختیارشان قرار دهند. آیا او به روشنی و آشکار متهم است؟ آیا افکار عمومی کاملاً برعلیه اوست؟ آیا اومورد تنفر مردم است؛ دقیقاً به همین دلایل است که حقوقی به او تعلق می گیرد... این وظیفه مرجعیت حاکم است که این حقوق را اعطا و تضمین کند. 2. ناتوانی تفکر پست مدرنیستی فوکو در شناخت صحیح از انقلاب اسلامی تفکر پست مدرن، متاثر از مبانی و پیش فرض های مدرنیسم می باشد. این تفکر یک بخش نفیی و یک بخش اثباتی دارد. در قسمت نفی، بخشی از عناصر مدرنیسم را رد می کند؛ اما در بخش اثبات، حرف چندانی ندارد و در عمل، به همان مبانی مدرنیسم پایبند است. از طرفی هم می دانیم که فوکو با توجه به انتقادهای اساسی که به مدرنیسم داشت، در مورد انقلاب اسلامی ایران در قسمت نفی با استفاده از واقعیت های انقلاب اسلامی، مدرنیسم را به چالش کشید؛ اما در قسمت اثباتی آن دچار سردرگمی شد؛ به عبارت دیگر تا زمانی که انقلاب به پیروزی نرسیده بود و معلوم نبود چه برنامه ای دارد و چه اصولی را قصد دارد پیاده نماید، فوکو موافق آن بود؛ اما وقتی که برنامه هایش را ارائه داد و قانون اساسی این کشور مشخص شد، از آن زمان اختلاف این انقلاب با تفکر فوکویی مشخص شد. این به معنی بازگشت فوکو از نظراتش نیست؛ یعنی تمجید فوکو از انقلاب، ربطی به انتقادهایش از جریان های بعد از انقلاب نداشت؛ به همین دلیل است که در هیچ کجا نمی توان مطلبی از فوکو دال بر بازگشت او از نظراتش سراغ گرفت؛ در واقع این دو نوع رفتار در دو عرصه متفاوت جریان داشتند. توضیح مطلب این که: از منظر فوکو، انقلاب سال 1978 ـ 1979 متضمن «امتناع کل تمامی یک جامعه و یک فرهنگ است که به نوسازی که در عین حال کهنه پرستی است،» نه می گوید. او معتقد است که در این انقلاب اهداف بلندمدتی وجود ندارد بلکه حتی مردم انقلابی نمی دانند چه کاری می خواهند بکنند؛ بطوری که در خصوص اساسی ترین شعار آن ها یعنی حکومت اسلامی دید روشن و واضحی از آن وجود ندارد؛ اما با این حال معتقد است که «نبود هدف درازمدت، عامل تضعیفکننده نبود؛ برعکس، به این دلیل که برنامه ای برای حکومت کردن وجود ندارد، به این دلیل که دستورهای روز موجزند، خواستی روشن، سازشناپذیر، تقریبا همگانی را فراهم آورده است.» البته این چیزی است که برای فوکو از اهمیت والایی برخوردار است؛ چرا که اساساً او در آغاز کار و پیش از تشریح طرح حفاری نظری خویش در کتاب «دیرینه شناسی دانش» و در کتب دیگر دیرینه شناسانه اش، با آن چه نباید انجام شود یا به بیان او از «کار سلبی» آغاز می کند. ما باید خود را از انبوهی مفاهیمی که هر یک به شکل خاص خود موضوع استمرار را در جلوه های متفاوت آن عرضه می کند، رها سازیم. مفاهیمی نظیر سنت، نفوذ، توسعه، تطور، روح و در کل تمامی آن مفاهیم از پیش ساخته ای که به نحوی وحدت و تسلسل های مأنوس و مألوف می باشد؛ از این رو تمامی آن «تقسیمات و گروه بندی هایی که بدین پایه آشنا می باشند، باید مورد سؤال» قرار گیرند. بر همین اساس ایشان در انقلاب اسلامی ایران، شواهد متعددی دالّ بر ناکارآمدی معادلات بین المللی ارائه می دهد و از آن ها با عنوان پدیده های متناقض نما نام می برد. او از شورش انسان ها با دستان تهی، از هر قشر و طبقه و صنف، در سلسله ای سازواره و با مشی واحد، بدون توسل به مبارزه مسلّحانه در مقابل رژیمی کاملاً مسلح، اتحاد دانشگاهیان و روشنفکران با سنتی ترین روحانیان و ملاها، اتحاد مرفه ترین اقشار با فقرا و طبقات پایین جامعه (اتحاد طبقه پرولتاریا با طبقه بورژوازی)، نبود حزب پیشرو، نبود اهداف بلندمدت، در اوج قدرت نظامی بودن دولت مرکزی(عدم ضعف قوای نظامی)، به عنوان موارد متناقض نما نام می برد. بنابراین طبیعی است که فوکو تا آنجا که این انقلاب درصدد نفی مدرنیسم است، مشکلی نداشته باشد؛ اما بعد از این مرحله است که انتقادهای فوکو به این انقلاب شکل می گیرد: جنبش مردم ایران تحت «قانون» انقلاب ها درنیامد که شاید به نوعی حکومت جور در درون آن ها، و در پس اشتیاقی کور، نهفته باشد،... آنچه که درونی ترین و شدیدترین بخش تجربه شده این قیام را تشکیل می داد، مستقیماً بر صفحه شطرنج سیاسی که لبریز از بار و مسؤولیت بود، سرازیر شد؛ اما این تماس یک برابری کامل نبود. آن هایی که به مرگ نزدیک شده بودند، به چنان معنویت معناداری دست یافتند که فصل مشترکی با دولتی که فقط منافع روحانیت را در نظر داشته باشد، ندارد. روحانیت ایران می خواهد با استفاده از معانی قیام مردم، به حکومتش اعتبار و اصالت بخشد. منطق مردم در اینجا به خاطر این که امروز دولتِ روحانیون سر کار است، فرق[ی] نکرده است.... یا در جای دیگر خود را روشنفکری می داند که وظیفه اش را انجام داده است: من باید می گفتم که برای من مهم نیست که آیا استراتژیست یک سیاست مدار است، یک مورّخ است، یک انقلابی است، طرفدار شاه است یا طرفدار آیت الله؛ اصول اخلاق نظری من مخالف اصول اخلاقی آنهاست. خلاصه این که: فوکو با توجه به تفکر پست مدرنیستی خود (که شکل گرفته در فضای حاکم بر غرب و گفتمان مدرن بود و از عناصر و ارزش های موجود در غرب بهره می گرفت) در آن قسمت که انقلاب عناصری را نفی می کرد، با انقلاب موافق و همراه بود اما در بخش بعدی که عناصر جدیدی را اثبات می کرد، از آنجایی که این عناصر جدید، با فضای ارزشی حاکم بر غرب، از جمله فوکو، تفاوت داشت، در اینجا فوکو نتوانست ساکت بماند؛ بنابراین، طبیعی بود که در بخش اثباتی، از این انقلاب انتقاد کند. 3. تسلط نگاه شرق شناسی بر اندیشمندان غرب از جمله فوکو فوکو همانند بسیاری از متفکرین پست مدرن، معتقد است که مسائلی در جهان معاصر و در جوامع غربی برخطاست و باید تغییر کند؛ اما همان طوری که ماکس وبر خیلی پیش از آن گفته بود مشکل این است که همگان خود را محکوم به این گونه زیستن می بینند و بالاتر از آن، این زندگی را بهترین و درست ترین شکل زندگی تلقی می کنند. آن را محصول بالاترین سطح پیشرفت درک انسانی دانسته و چون این درک و زندگی بر آن را حقیقت قلمداد می کنند، در جستجوی تغییر آن نیز نیستند؛ پس بدین ترتیب درک انسان غربی از خود و از جهان، راه او را برای گونه ای دیگر بودن بسته است؛ چون امکانی برای گونه ای دیگر اندیشیدن نمی یابد و طالب آن نیز نیست. از دید فوکو، این که بشر در عصر جدید نمی تواند در مورد مسائلی مثل دیوانگی، بیماری و سلامت، و جرم و جنایت و بسیاری چیزهای دیگر، به گونه ای دیگر بیندیشد ـو به غیر از آن گونه که تجدد مجاز داشته است، نمی تواند فکر کند ـ امری را بازگو می کند. دستی در کار است که امکان متفاوت اندیشیدن را از ما گرفته است. همه چیز نشان می دهد که اندیشه انسان جدید نمی تواند فراتر از حدودی خاص بیندیشد و محکوم به گونه ای خاص از اندیشیدن است. فوکو برای یافتن راه گریزی از این زندان خودساخته، اندیشه در مورد حدود امکانی معرفت را اولین و ضروری ترین کار می داند. به عبارت دیگر غرب، علم و سیاست و تکنیک جدید را نه فقط آورده خود می داند، بلکه یگانگی با آن ها را شرط و ملاک انسان قرار داده است؛ بنابراین اصل، هیچ فرهنگی جز فرهنگ غرب و شیوه غربی اعتبار و اهمیت ندارد و هرچیز که غیر غربی باشد، باید در آن به عنوان ماده و شرط امکان و وسیله ای برای بسط غرب و تسلط آن بر همه جا نظر کرد. غرب در طی دویست سال از طرق مختلف، و بخصوص از طریق شرق شناسی سعی کرده است که همه فرهنگ ها را به گذشته و میراث از اعتبار افتاده گذشتگان مبدل کند ودر این راه تا حدی نیز موفق بوده است». چنانچه گوستاولوبون در خصوص عدم اعتراف غرب به فضیلت اسلام و مسلمین مینویسد: در صورتیکه اروپا تا این درجه رهین منت اعراب و پیروان اسلام است، پس چرا دانشمندانی هم که تعصب مذهبی ندارند، به این امر اعتراف و اذعان نمیکنند و نکردهاند؟... جواب آنهم فقط بین یک حقیقت ساده است و بس و آن این است که آزادی عقیده و فکر که ما آن را امروز میگوییم دارائیم، غیر از تظاهر چیزی نبوده و اساس و پایهای برای آن نیست... حقیقت امر این است که پیروان اسلام از مدت طولانی در زمره شدیدترین دشمنان اروپا محسوب بودهاند. اگر در زمان «شارل مارتل» و ایام جنگ صلیب یا جلوی قسطنطنیه تیغ های آبدار آنان قلوب ما را جریحهدار نکرده باشد، بیشتر از همه تمدن آنان که در نهایت درجه کمال بوده است، ما را سرافکنده ساخته و در حقیقت پست و حقیر قرار داده و گویا از آن زمان مدتی نگذشته باشد که از فشار پنجه تسلط آنان نجات حاصل کردهایم. بین ما و مسلمین یک سلسله تعصباتی است که از مدت های طولانی بطور توارث جمع شده و در حقیقت جزء طبیعت ما قرار گرفته است و آن با این درجه سخت و شدید است» در واقع «شرقشناسی هرگز نمیتوانسته است بیرون از فضای تاریخی مسلط برآن، به فرهنگهای غیرغربی بنگرد و جز تحویل این فرهنگها به جایگاهیدر مفهوم غربی از تاریخ، چارهای نداشته است. با چنین تصوری از تاریخ، تاریخها و تمدنهای شرقی ناگزیر در جایگاهی ماقبل تمدن غربی جای میگرفتهاند و به آنها نه همچون میراثهای زنده بشری، بلکه همچون چیزهای متعلق به گذشته نگریستهاند» چنانچه برخی معتقدند: در غرب عالم را به شرق و غرب تقسیم نکرده اند که دو موجودیت را به رسمیت بشناسند. مظاهر و نمایندگان تفکر و فرهنگ غربی، هرگز شرق را در برابر غرب قرار نداده اند. شرق در نظر آنان گذشته غرب یا انحراف از مسیر حقیقی تاریخ و عارضه کودنی و بلاهت در تاریخ بشر است. غرب، شرق را بیش از آن ناچیز می شمارد که آن را رقیب و مدعی و بدیل و مقابل خود بداند و اگر گاهی بعضی از رمانتیک های غربی در آرزوی زمان شرقی هستند بدان جهت است که در عالمِ غربی خود احساس غربت می کنند و به یاد ایام گذشته می افتند و حسرت آن ایام می خورند. غرب اکنون اعتماد به نفس سابق را ندارد و با سست شدن این اعتقاد و اعتماد از دیگری هم سخن گفته می شود؛ اما هنوز این «دیگری»، «دشمن» و «بی خرد» و… است[ و] در طرح تاریخی غربی شدنِ عالم، مطلب صرفاً این نبوده است که فرهنگ های غیر غربی جای خود را به فرهنگ غربی بدهند؛ بلکه مسئله این بوده است که هر جا و هر قوم که غربی نشود، ناچیز است و این ناچیز، چه به صورتِ ظاهر و سیمای بشر و چه به صورت اشیاء یافت شود، جز این قابلیت ندارد که [به] تملک و تصرف غرب درآید. با توجه به مطالب ذکر شده به نظر می رسد فوکو تحت تأثیر جریانی که خود از آن نام می برد، نتوانسته فضیلت جریان مخالف غرب را بپذیرد. او هر چند در ابتدا از انقلاب ایران تمجید و تعریف نموده و بر روی آن صحه گذاشت؛ اما بعد از تثبیت شدن جریان انقلاب در موضعی متفاوت با آن اتخاذ کرد، فوکو عقیده داشت: درک انسان غربی از خود و از جهان راه او را برای گونه ای بودن دیگر بسته است، چون امکانی برای گونه ای دیگر اندیشیدن نمی یابد و طالب آن نیز نیست. و آن چیزی است که ظاهراً خود نیز گرفتار آن شده است. نتیجه گیری از مطالب ذکر شده بدست آمد که مقالات فوکو درباره انقلاب اسلامی ایران، ریشه در نظریه های او درباره تاریخ، قدرت و مدرنیسم داشت. هم چنین دانسته شد که او هم زمان و در اوج درگیری ها و شورش های مردم با نظام شاهنشاهی، به تعریف و تمجید از انقلاب پرداخت و نظریه معنویت سیاسی را مطرح ساخت که تازگی داشت؛ اما بعد از پیروزی انقلاب نوشته هایی از او بدست آمد که با موضع گیری های اولیه او چندان هم خوانی نداشت. در تحلیل موضعگیری های متفاوت فوکو چند احتمال مطرح شد: 1. تغییر موضع گیری فوکو به دلیل اتهامات و حملاتی بوده که به شخص او جهت طرفداری اش از انقلاب اسلامی می شده است؛ به عبارت دیگر، تنها برای خوشآمد غرب و دوستانش چنین حرف هایی را مطرح کرده والاً در باطن هنوز طرفدار انقلاب بود. در این راستا مواردی ذکر شد که در آن ها فوکو به شدت تحت انتقاد (دوستانش) واقع شده بود. اما با توجه به روحیه فوکو در بیان نظریه های جدید و بی باکی او در مواجهه با سایر اندیشمندان غرب خصوصاً تعریف و تمجید و حمایت او از مردم ایران، در زمانی که کشورهای غربی، (به قول فوکو همه دنیا) از شاه حمایت می کردند، بدست می آید که فوکو کسی نبود که به خاطر هجمه های دیگران نظر خود را تغییر دهد. مگر این که نظر علمی او تغییر کند. 2. احتمال دیگری که در تفاوت موضع فوکو ذکر شد، این مسأله بود که او در بخش نفیِ غربِ موجود، و نقد مدرنیسم، با انقلاب همراه بود؛ اما در بخش اثباتی آن؛ یعنی مرحله تثبیت انقلاب راه خود را از انقلاب جدا کرد. به نظر می رسد صحیح ترین تحلیل از عملکرد فوکو، این احتمال باشد؛ چرا که در بحبوحه انقلاب زمانی که از فوکو درباره ماهیت اثباتی انقلاب سؤال می کردند، از جواب دادن طفره می رفت و وقتی خبرنگار از او درباره احتمال سرکار آمدن یک حکومت ارتجاعی سؤال کرد یا آنجا که یک زن مارکسیست ایرانی در نامه سرگشاده به او از احتمال روی کار آمدن یک حکومت فاشیستی سخن گفت، فوکو حرف های آن ها را رد نکرد؛ و در همه جا محتوای سخن فوکو این بود که ما درباره وضعیت فعلی سخن می گوییم. 3. فوکو تحت تأثیر جریانی که خود از آن به جریان تمامیت گرا نام می برد، نتوانسته فضیلت جریانی مخالف غرب را بپذیرد. این تحلیل مکمل تحلیل قبلی است؛ زیرا فوکو گرفتار همان سلسله قدرتی شده که خود از آن انتقاد می کرد. بر اساس نظریه نسبی گرایی، او حق نداشت اصول و ارزش های حاکم بر غرب را به ملت ایران تحمیل کند. به عنوان مثال چرا دولت موقت می بایست در محاکمه عاملان رژیم در ایران عرف بین الملل را در نظر بگیرد؟ در حالی که عرف بین الملل ناشی از سلطه مدرنیته است؛ همان سلطه ای که ارزش های انسان باورانه جدید به استقرار آن ها کمک کرده و فوکو از کسانی است که نقد جدی به این ارزش ها دارد. در این جا فوکو با توسل به ارزش های اومانیستی افراطی غرب و انسان باوری کلاسیک، سعی دارد انقلاب اسلامی را نقد کند؛ در حالی که او گرفتار همان چیزی شده که از آن فرار می کرد. در حقیقت او در این خصوص احتیاج به جواب ندارد؛ زیرا نظریه خودش در باب مدرنیته و قدرت، او را نقد می زند. در نهایت می توان چنین نتیجه گرفت که تفکر پست مدرن، که فوکو یکی از طلایه داران آن است همانند تفکر مدرن، در تبیین این انقلاب درمانده است؛ زیرا این تفکر نیز از زیربناها و اصول حاکم بر مدرنیته پیروی می کند؛ به عبارت دیگر مدرنیسم و پست مدرنیسم دو شاخه از یک ریشه می باشند، در نتیجه می توان گفت نظریه های فوکو در بخش نفیی این انقلاب موفق هستند؛ اما قادر به فهم و تبیین بخش اثباتی آن نیستند؛ بلکه این انقلاب، نه یک انقلاب ارتجاعی، و نه یک انقلاب مدرن، و نه یک انقلاب پست مدرن است، بلکه باید گفت که این یک انقلاب «فرامدرن» یا «ترانس مدرن» است. فهرست منابع 1. www.noormags.com 2. http://www.farsnews.com/newstext.php?nn=8409060038 3. http://farhangi84.blogfa.com/post-764.aspx 4. http://www.fajr.ir/faslname/2-7-8-82/m-10.htm 5. http://www.hawzah.net/HAWZAH/Magazines/MagArt.aspx?id=53622 6. friendfeed.com 7. www.bbc.co.uk/persian/arts/story 8. www.iptra.ir/vdcejhez88o.html - 23k 9. www.magiran.com/npview 10. www.baztab.com/news 11. www.mahmonir.com/archives سایت باشگاه اندیشه |