شهید مدنی، اسوه اخلاق


گفتگو با سید جواد حجازی
8152 بازدید
آیت الله شهید مدنی سید جواد حجازی

ناگفته هائی از سلوک اخلاقی شهید مدنی 

مردان حق بیش از آنکه با سخنان خود بر دیگران تأثیر بگذارند، با رفتار و اخلاق خوش، منشاء تحول در آنان می‌شوند. شهید مدنی همچون جد بزرگوارش علی(ع) با بینوایان همراه و با دشمنان حق همواره در ستیزبود. اخوان حجازی از یاران و معاشرین قدیمی شهید، خاطرات شیرینی از وی به یاد دارند که در این گفتگو به گوشه هائی از آنها اشاره شده است.
شما از یاران صدیق شهید مدنی هستید چگونه با ایشان آشنا شدید؟
سال 1333 یا 34 بود که اطلاع پیدا کردیم یک آقای روحانی از نجف به همدان می‌آید و سه چهار ماه کمتر یا بیشتر در اینجا هست از دوستان و برادرانی که در آن موقع با آنها ارتباط داشتیم و اکثرشان به رحمت ایزدی رفته‌اند. اطلاع پیدا کردیم و برای اولین بار تامرز خسروی به استقبال ایشان رفتیم. ایشان تشریف آوردند و زیارتشان کردیم و این برنامه چند سالی تکرار شد.
علت آمدن ایشان به همدان چه بود؟
ایشان در نجف ناراحتی ریوی پیدا می‌کنند و پزشکان تجویز می‌کنند که شما باید یکی از شهرهای ایران را انتخاب کنید که آب و هوایش خوب باشد. با این وضعی که شما دارید، باید به یک جای خوش آب وهوا بروید حالا چه کسی در آنجا همدان و مخصوصاً دره مرادبیگ را پیشنهاد می‌کند؟ نمی دانم ولی به هرحال ایشان تشریف می‌آورند و در دره مرادبیگ ساکن می‌شوند. اولین پزشکانی که به سراغ آقا می‌روند و ایشان را معاینه می‌کنند. آقای دکتر معزو آقای دکتر مسچی بودند. هر دو می‌روند که با این سید بزرگوار دیداری داشته باشند و ضمناً ببینند وضع ایشان چگونه است و متوجه می‌شوند حال ایشان تعریفی نیست و ناراحتی ایشان حاد است، بنابراین پیشنهاد می‌کنند که شما باید استراحت کنید و فشار کاری نداشته باشید.
دوستان و آشنایان در دره مرادبیگ به دیدار ایشان می‌رفتند از جمله کسانی که با ایشان ارتباط نزدیک و طولانی پیدا کرد، اخوی بنده بود که می‌شود گفت مثل دو برادر یا پدر و فرزند بودند. شهید آیت الله مدنی نسبت به اخوی بنده محبت ریادی پیدا کرد، طوری که دره مردابیگ را تقریباً ترک کرد و بیشتر در منزل اخوی بود. اوایل انقلاب از مسئولین هر کسی می‌خواست با ایشان دیدار کند و مطالبی را به عرضشان برساند، به منزل اخوی می‌آمد. صبح ها برنامه منزل اخوی این بود و بنده در آنجا به عنوان یک فرمانبر حضور داشتم بنده در منزل اخوی ساکن بودم و لازمه‌اش این بود که پذیرائی کنم و به همین دلیل اگر مهمانی خدمت حاج آقا می‌آمد، ما پذیرائی می‌کردیم.
حاج آقا در همدان ماندند و در این فواصل به شهرهای دیگر مثل آذرشهر هم می‌رفتند. آذرشهر، شهر خودشان بود. به قزوین هم رفتند و در مسجد جامع جمعیت عجیبی جمع شده بود. شهید مدنی به هر شهری که می‌رفتند، برنامه هائی را در آنجا پیاده می‌کردند، ولی مردم همدان خیلی به ایشان علاقه داشتند و ایشان هم محبت خاصی نسبت به مردم همدان داشتند و لذا کارها و برنامه هایشان را در اینجا شروع کردند.
اشاره‌ای به این برنامه ها داشته باشید.
اولین برنامه ایشان در همدان راه‌اندازی دارالایتام بود که ایشان پیشنهاد داد. ما در مشهد هم مرکزی را راه اندازی کرده بودیم که می‌شود گفت بنیانگزارش تقریباً ایشان بود، یعنی اگر ایشان در همدان نبود- من آن موقع در مشهد بودم- و آن پشتکار و همت ایشان نبود، فکر نمی‌کنم این برنامه در همدان پیاده می‌شد. اثر کلامی که ایشان داشت، من تا این سن که با روحانیون زیادی سروکار داشته‌ام، در کسی مشاهده نکرده ام کلامش به قدری مؤثر و گیرا بود که هر حرفی که ایشان در همدان ابتدا دارالایتام، بعد درمانگاه و صندوق قرض الحسنه مهدیه را دائرکرد که ماجرای تک تک آنها شنیدنی است. ایشان به همه گفت بیائید جمع بشویم و هرچه داریم بگذاریم و به کسانی که ندارند قرض بدهیم. در خیابان عباس آباد، در مسجد مهدیه اتاق کوچکی را ردیف کردند و رفقا می‌رفتند و آنچه را که در بضاعتشان بود می‌دادند. اول هم که صندوقی نبود. یک نفر به اسم مرحوم دادفر ما که هم انقلابی و هم از هر جهت مورد تأئید آقا بود. پول ها را در اختیارش می‌گذاشتند. ایشان حسابی باز کرده بود و پول ها را در آن واریز می‌کرد. این مقدمه تشکیل صندوق قرض الحسنه شد که الان بعد از چندین سال اگر بخواهیم فهرستی از خدمات این صندوق به مردم ارائه بدهیم، وقت زیادی می‌برد. تعداد مراجعین به این صندوق در هر روز حداقل 30 نفر است و من تا 70 نفر را هم شنیده ام شورائی دارند که درخواست های مردم را بررسی می‌کنند و به خصوص به مشکل کسانی که سرمایه برای کار می‌خواهند، خیلی اهتمام دارند و مضایقه هم ندارند و اگر داشته باشند، برای سرمایه گذاری تا هر میزان که بتوانند کمک می‌کنند. یا اگر نیاز پزشکی داشته باشند، اگر مدرک پزشکی بیاورند، جواب نه نمی‌شنوند و این همه از آثار شهید مدنی است. درمانگاه مهدیه انواع کارها را انجام می‌دهد، صندوق قرض الحسنه هم همین طور و دارالایتام هم که الان حدود 35 سال است که توفیق خدمتگزاری در آن دارم، از خدمات شهید مدنی است که افتخار اداره آن را در همان موقع به بنده واگذار کردند.
در زمینه امر به معروف و نهی از منکر حساسیت شهید مدنی مثال زدنی است. در این مورد به خاطراتی اشاره کنید.
در آن زمان در اکثر مغازه ها، به خصوص کافه ها، رادیو و موسیقی رواج زیادی داشت. وقتی از خیابانی عبور می‌کردیم، شاید حداقل از سه چهار مغازه صدای موسیقی می‌آمد. ایشان با آن لباس و تشکیلات و وضع وارد مغازه می‌شدند، مقداری با صاحب مغازه صحبت می‌کردند. اوایل معمولاً گوش نمی‌دادند، ولی آن چهره و لحنی که شهید مدنی داشت، طوری بود که طرف مقابل بعد از مدتی دیگر نمی‌توانست صحبتی داشته باشد و می‌رفت و رادیویش را خاموش می‌کرد.
اگر دراین زمینه خلافی را می‌دید حساب نمی‌کرد که من روحانی هستم، شخصیتی هست، سادات هستم و اگر طرف عکس العمل نامناسبی نشان بدهد، برایم خوب نیست. در هر جا برنامه خلاف شرع می‌دید، تذکر می‌داد خدا را شکر می‌کنم که کسانی که با ایشان صمیمی بودند، دارند این برنامه را اجرا می‌کنند و اگر در جائی برنامه خلاف شرعی ببینند، تذکر می‌دهند.
از آذرشهر می‌آمدیم، خدمتشان عرض کردم حاج آقا! شاهنشاه عاری از مهر[آریا مهر]، حزبی به اسم حزب رستاخیز درست کرده. ایشان خیلی خندید و گفت چی؟ رستاخیز؟ شهید مدنی روزهای جمعه در دعای ندبه مسجد مهدیه صحبت می‌کردند. صبحجمعه تشریف بردند منبر و از بیعت گرفتن معاویه برای یزید صحبت کردند و فرمودند: هر کس در این حزب ثبت نام کند، در حزب یزیدی ثبت نام کرده است. در آن شرایط با آن تشکیلات ساواک، ایشان این طور بالای منبر و با شهامت این صحبت ها را کردند. شهید مدنی اوایل در مسجد بهبهانی نماز می‌خواندند که من یک بار به ایشان گفتم: حاج آقا! ما همین یک مسجد را داشتیم، همان را هم شما از ما گرفتید البته من در آنجا نماز فرادا می‌خواندم و با ایشان شوخی کردم. آقا اغلب نمازهایشان را در مدرسه مهدیه می‌خواندند و آنجا سخنرانی کردند.
الحمدالله در خدمت ایشان بودیم و شما هر چیزی که به عنوان خیریه در همدان می‌بینید از دارالایتام و درمانگاه و این جورجاها، بنیانگزارش شهید مدنی بودند. ممکن است بعضی ها این را فراموش کرده باشند، ولی من می‌توانم قسم بخورم هر خیریه‌ای، اعم از بهداشتی و غیر بهداشتی که در همدان هست، بنیانگزارش ایشان بوده‌اند.
نظر ایشان درباره انجمن حجتیه چه بود؟
یک روز خدمت ایشان عرض کردم حزبی درست شده به اسم انجمن انصارالحجه
پرسیدند: کارشان چیست؟. گفتم: دور هم جمع می‌شوند. از نظر غذا جای شما خالی، بسیارغذاهای عالی می‌دهند و من هر وقت هوس غذای عالی می‌کنم، در جلسات این انجمن شرکت می‌کنم. می‌گویند از ارادتمندان امام دوازدهم هستند. شهید مدنی گفتند: ما همگی ارادتمندان امام دوازدهم هستیم، معلوم می‌شود اینهائی که مخصوص دور هم جمع می‌شوند ارادتمندان امام سیزدهم هستند. گفتم: حاج آقا! همین طور است، چون ارادتمندان امام دوازدهم بالاخره یک جورهائی هوای خودشان را دارند، ولی اینها ماشاءالله سعی می‌کنند در هر جا هستند، شغل های بالائی بگیرند. پوشاک و لباس همه شان هم عالی و جلساتشان هم پروپیمان است.
خدارحمت کند مرحوم نقوی را. ایشان روحانی و دبیر و اهل تویسرکان بود. یک روز به ایشان گفتم: آقا بیائید برویم در ساختمانی در خیابان بوعلی، یک عده‌ای جمع شده اند و امشب برنامه دارند. اسم مسئولش را نمی‌آورم، چون ممکن است زنده باشد. قبل از اینکه آقای نقوی سئوالی بپرسد، من از مسئول جلسه پرسیدم: آقا! ببخشید! برنامه شما چیست که ما هم در جریان قرار بگیریم. مسئول جلسه گفت: اولین برنامه ما این است که باید در تمام اوقات، نمازمان را اول وقت بخوانیم. گفتم: بسیار کارخوبی می‌کنید. گفت: دوم اینکه تا می‌توانیم از اجناس داخلی استفاده می‌کنیم. من جواب دادم: اولاً الان این جور که من می‌بینم، کفش شما خارجی است. ثانیاً الان نیم ساعت سه ربع از اذان مغرب گذشته و شما همه اینجا تشریف دارید. بماند که آثاری ازنماز هم نیست، یعنی جائی ندارید که انسان وضو بگیرد و نماز بایستد. مسئول جلسه خیلی برایش سنگین بود که این حرف ها را از من که غیر روحانی بودم بشنود و شاید اگر آقای نقوی می‌گفت، این قدر به او برنمی‌خورد، ولی من سابقه اینها خوب دستم بود و می‌دانستم برای خودشان دکانی درست کرده اند. انجمن حجتیه‌ای ها اغلب به شهید مدنی توهین می‌کردند، چون ایشان، آنها را از نجف می‌شناختند و می‌گفتند: اینها آدم های سالمی نیستند و اینها اگر اینجا آمده اند، برنامه دارند و برای خدمت بیامده اند. اینها هم چون می‌دانستند که آقای مدنی به کارشان و رفتارشان و برنامه شان آشنائی دارد و می‌داند که وابسته به جائی هستند، در همدان سعی کردند با ایشان مخالفت کنند تا مردم به ایشان جذب نشوند. خاطرات من از این بزرگوار به 60،50 سال قبل یعنی از سال 33 که به همدان می‌آمدند، برمی‌گردد و گذر زمان خیلی از خاطرات را از یاد ما برده است.
رابطه شهیدمدنی با جوانان چگونه بود؟ اصلاً برنامه‌اش برای جوانان بود، یعنی مجلس نبود که 10، 20 جوان در اطرافش نباشد. با جوانان مثل پدر و فرزند رفتار می‌کرد. به قدری خوشرو و مهربان بود که هر جوانی به طرفش می‌آمد، جذبش می‌شد. اخلاقش، قیافه خندانش، مطالبی که می‌گفت، هر آدمی ‌را جذب می‌کرد الان چندین سال از شهادت ایشان گذشته، ولی هنوز وقتی به آن چهره خندان فکر می‌کنم، دلم می‌لرزد. وقتی ایشان را می‌دیدم، صحبت نمی‌توانستم بکنم و فقط نگاهشان می‌کردم و لذت می‌بردم. این طور نبود که بروم با ایشان صحبت و بحث کنم. دیگران سئوال می‌کردند و من فقط نگاه می‌کردم. تأثیر ایشان طوری بود که یک آدم از نظر سواد دوم ابتدائی کارهائی توانسته بکند و خدماتی انجام داده که فوق تخصص ها نتوانسته اند. یکه نفر از من پرسید این چه حرفی است که در مصاحبه ها می‌زنی؟ گفتم من اگر توانسته ام خدمتی بکنم، همه از صدقه سر شهید مدنی است و اگر نبود ایشان، این مؤسسه دارالایتام چنین توفیقی که آثارش ان شاءالله تا ظهور امام زمان (عج) خواهد ماند، پیدا نمی‌کرد و از برکت دعای ایشان خواهد ماند. خدا گواه است در اوقاتی که بسیار گرفتار می‌شوم کافی است خدا را به شهید مدنی قسم بدهم شب ایشان به خوابم می‌آید ومشکلم کاملاً حل می‌شود الحمدالله فرزندان من هم از برکت دعاهای شهید مدنی عاقبت به خیر شده اند. ایشان همیشه می‌فرمود: من بچه های آقا جواد حجازی را روی زانوهای خودم بزرگ کرده ام. خانه ما زیاد می‌آمد و وقتی هم که می‌آمد، بچه ها درست مثل اینکه پدرشان آمده، می‌رفتند و روی زانو آقا می‌نشستند.
در آن زمان در همدان آیت الله آخوند ملاعلی و آیت الله بنی صدر بودند. چگونه بود که با وجود آنها، مردم به شهید آیت الله مدنی اقبال بیشتری نشان دادند؟
مرحوم آیت الله آخوند ملاعلی که خداوند رحمتش کند سیاسی نبود و مطلقاً در کار سیاست دخالت نمی‌کرد. تحصیلکرده و باسواد و مدرس بود و مدرسه معروف ملا آخوند را بنا نهاد. متأسفانه افرادی که در منزل ایشان بودند، کاملاً با افراد سیاسی مخالف بودند. یک بار از پله های آموزشگاه پائین می‌آمدم، دیدم شهید مدنی سرش را گذاشته روی دیوار و گریه می‌کند. رفتم جلو و پرسیدم: چه شده؟ آن موقع به ما پاسخی نداد. ولی بعداً به من گفت به دیدن آیت الله آخوند رفته بوده، راهش نداده بودند. اطرافیان آقای مدنی ارادت داشت و آقای مدنی هم زیاد منزل ایشان می‌رفت و در درگیری‌ای که آقای مدنی با رژیم پیدا کرد، خیلی کمک کرد، چون نفوذ داشت.

مرحوم بنی صدر ثروتمند بود و بابرخی از کسانی که حرفشان از طرف رژیم خوانده می‌شد، ارتباط داشت. اکثر روحانیونی هم که به همدان می‌آمدند، در منزل ایشان واردمی شدند . ایشان یک بار خودش به من گفت اگر این افراد را نگه ندارم، دیگر نمی‌توانم کافی یا دیگران را از چنگشان نجات بدهم با این ارادت و رابطه صمیمی که بین شهید مدنی و آیت الله بنی صدر وجود داشت، ولی دیدیم که بعد از انقلاب، ایشان صراحتا در مقابل بنی صدرایستاد   چون در راه حفظ ارزش های اسلامی و اجرای احکام دین، هیچ کس برایش مطرح نبود و با کسی رو دربایستی نداشت. ایشان هر جا که خلافی را می‌دید، طرف در هر مقامی که بودیقه‌اش را می‌گرفت و اگر آن فرد بر اشتباه و گناه خود اصرار می‌ورزید، او را طرد می‌کرد و حتی دیگر با او سلام و علیک هم نمی‌کرد.
یک بار در دره مرادبیگ برای ناهار دعوتش کرده بودند، وقتی فهمید میزبان اهل دادن خمس نیست، نرفت. میزان نزد شهید مدنی رفت و ایشان فرمود: شما برو حسابت را صاف و مالت راپاک کن، می‌آیم. باید یقین داشته باشم اهل پرداخت وجوه شرعیه هستی و مالت پاک است. هر کسی که دعوتش می‌کرد، ایشان نمی‌رفت و تا تحقیق نمی‌کرد که او چه جور آدمی است و آیا مالش پاک و لقمه‌اش حلال هست یا نه، نمی رفت. به همین دلیل منزل هر کسی نمی‌رفت.
نقش شهید مدنی در مبارزات همدان چه بود؟
فعالیتی که ایشان داشت، کسی نداشت. اشاره کردم که جوانان ارادت خاصی به ایشان داشتند و شهید مدنی هم به آنها می‌فرموند که چه کار کنند و کجا بروند. اگر ایشان در همدان نبود، در اینجا انقلابی روی نمی‌داد. البته مرحوم خالقی هم در مسجد پیامبر (ص) بود که منبر می‌رفت و جوانان را تهییج می‌کرد، خودش هم گریه می‌کرد و گریه اش هم اثر داشت، ولی چون باطن، ردیف نبود و ظاهر بود، روی بچه ها که در باطن امر نبودند، اثر گذاشت، ولی چون خدا می‌داند که در باطن چیست، این است که بنده خدا در به در شد و رفت خارج و در آنجا هم فوت کرد، چون خدا می‌دانست ولی مستمعینش نمی‌دانستند و همگی بچه های انقلابی شدند.
جریان آمدن آقای مدنی از ملایر چه بود که جلوی ایشان را گرفته بودند؟
بنده یک ماه در سال 49 و یک بار در سال 57 به کربلا مشرف بودم. ظهرها شهید مدنی در منزل امام نماز می‌خواندند. امام شب ها در مسجد ترک ها نماز می‌خواندند. هر وقت امام تشریف نمی‌آوردند، آقای مدنی می‌خواندند. چنین رابطه‌ای داشتند. بنده با مرحوم عمویم خدمت امام که رسیدیم، اولین سئوالی که فرمودند این بود که حاج سید اسدالله حالشان چطور است؟ با چنین لحنی از شهید مدنی نام می‌بردند.
آقای مدنی در منزل آقای حسنی در همدان بود که از طرف امام دستور می‌آید که شما به تبریز بروید. ایشان بلافاصله بلند می‌شوند. آقایان می‌گویند: آقا! بگذارید صبح بروید. شهید مدنی می‌گوید: شاید تا صبح زنده نباشم. امر، امر امام است و فوراً باید اطاعت کنم و همان موقع حرکت می‌کند و می‌رود.
از حالات ایشان در دعا و مناجات نکاتی را بیان کنید.
حالاتش مختص به خودش بود. مسجد مهدیه، دعای ندبه بود و ایشان منبر می‌رفت. وقتی که شروع می‌کرد، اشک می‌ریخت و حال مخصوصی داشت و اثر هم می‌گذاشت. الان هم که دعای ندبه مسجد مهدیه حالی دارد، به برکت وجود آن بزرگوار است.
رفتارو سلوک ایشان چگونه بود؟
ایشان رفتارهای خاصی داشت. مثلاً اگر از خیابان بوعلی به جائی می‌رفتیم، موقع برگشت از مسیر قبلی نمی‌رفت و می‌گفت از آن طرف برویم. هیچ وقت مسیر رفت و برگشت آقا از یک جانبود. بسیار متین بود. راه رفتنش بسیار آهسته بود. این اواخر کمی سربه سرم می‌گذاشت و می‌گفت: دست مرا بگیر! چرا این قدر تند راه می‌روی؟ بسیار ساکت وموقربود.
ایشان مجتهد هم بودند؟
صددرصد بعضی ها تا دو کلمه درس می‌خوانند، ادعا می‌کنند که مجتهدند. ایشان که تکمیل درس خوانده بود.
رابطه شان با آقای کافی چگونه بود؟
آقای کافی به ایشان ارادت داشت تا زمانی که آقای کافی آمد کرمانشاه منزل آقای بروجردی نامی و صحبت و مختصری از دستگاه تعریف کرد. از آن موقع بود که شهید مدنی با آقای کافی قطع ارتباط کرد. من منبرکافی زیاد می‌رفتم، همدان هم که می‌آمد منزلمان دعوتش می‌کردیم. تهران هم که می‌رفتم منزلش می‌رفتم. نمی‌دانم چه شد که چنین اشتباهی کرد و آقای مدنی ترکش کرد تا وقتی که بالاخره آمد نزد آقای مدنی و اقرار کرد که اشتباه کردم و شما به بزرگواری خودتان مرا ببخشید.
خبر شهادت آیت الله مدنی را چگونه شنیدید؟
گمانم ظهر بود و من در خیابان بودم که یکی ازدوستان به من گفت که آقا در نماز جمعه به شهادت رسیدند.
چرا ایشان را به همدان نیاوردید؟
ایشان انسان والایی بود و هرجا که رفت، مردم آنجا نمی‌خواستند از دستش بدهند. آقا به فرمایش خودش به همدانی ها بیشتر از تبریزی ها علاقه داشت. میل داشت بیشتر در همدان باشد، ولی مردم آذرشهر و تبریز می‌خواستند نگهشان دارند. 

وقتی شهید مدنی در تبریز بود، حزب مسلمان غائله‌ای برپا کرده بود. از آن برهه چه اطلاعاتی دارید؟
یکی از روحانیون در آنجا مرامی را گذاشته بود که امام قبول نداشت. این بود که امام دستوردادند شهید مدنی به آنجا بروند.
ایشان نمی ترسید؟
ترس؟ در تمام مدت چهل سالی که کنارایشان بودم، اثری از ترس در ایشان ندیدم. نه تنها خود ایشان که اطرافیانش هم نترس بودند، از جمله بنده که یک بار گفتند یکی از روحانیون در منزل آقای بنی صدر می‌خواهد سخنرانی کند که چون زنده است، اسم نمی‌برم. اخوی به محض اینکه او شروع به صحبت می‌کند، می‌رود و سیم بلندگو را قطع می‌کند و اخوی را به ایرانشهر تبعید می‌کنند. در ایرانشهر می‌رود و می‌بیند شخصی پپسی به آنجا می‌آورد و گران تر هم می‌فروشد. پپسی مال بهائی ها بود. اخوی شروع می‌کند علیه او مبارزه کردن و می‌رود پیش مقام معظم رهبری که آن موقع در ایرانشهر تبعید بودند و ماوقع را برای ایشان شرح می‌دهد.
من هرگز با اخوی قابل مقایسه نبودم، ولی هر دو حرف هایمان را می‌زدیم و هیچ ساکت نبودیم و دستگاه هم روی ما خیلی حساسیت داشت. پرونده آقا را که خواندیم، دیدیم نوشته این دو برادر عناصر خطرناکی هستند و اسامی کسانی را هم که در اطراف ما بودند، نوشته بود. اخوی با اغلب مبارزان از جمله شهید باهنر، مرحوم کافی و دیگران آشنا بود و هر وقت دستگاه آنها را تعقیب می‌کرد، می‌آوردشان به منزل و لباس مکلاّئی تنشان می‌کرد و آنها را فراری می‌داد. اخوی تنها کسی بود که هر روحانی‌ای که ممنوع المنبر بود، به خانه‌اش می‌آمد. در اسناد ساواک نوشته بودند که همه اینها در منزل اخوان حجازی هستند.
آقای مدنی نسبت به دارالایتام، صندوق قرض الحسنه و درمانگاه توجه و اهتمام خاص داشت، ولی هرگز در مدیریت ما دخالت نمی‌کرد اگر هم افرادی رسیدگی خاصی می‌کرد، پنهانی بود و ما متوجه نمی‌شدیم.
تکیه کلام شهید مدنی چه بود؟
خدا و امام و انقلاب فکر و ذکری جز خدا و خدمت به مردم و کمک به پیشبرد انقلاب نداشت.
قبل از انقلاب اعتقاد داشت که پیروزمی‌شویم؟
صد در صد ایشان فرموده بود که من می‌خواهم در کربلای ایران شهید بشوم. قبل از انقلاب کربلای ایران چه معنائی داشت؟ می‌دانست که روزگاری کار به اینجا می‌رسد که شاه را به درک واصل می‌کنیم و انقلاب پیروز می‌شود.
موقعی که شهید مدنی به تبعید می‌رفتند، شما هم می‌رفتید؟
به گنبد که تبعید شدند، رفتیم و یکی از رفقا فرشی هم خریده بود. ماشین سوار شدیم و رفتیم به جائی که مثل مصلی بود. طبقه بالا رفتیم که منزلشان بود و فرش را هم بردیم و عرض کردیم آقایان خریده و در اختیار شما گذاشته‌اند که هرجور صلاح می‌دانید صرف کنید.
در آذرشهر هم که بودند، چهار نفر بودیم و نصف شب بود که رسیدیم و از جوانی پرسیدیم: مسجد کجاست؟ جوان جواب داد: شما مسجد نمی‌خواهید، منزل آقای مدنی را می‌خواهید! و به ما آدرس داد. ما رفتیم و دیدیم در بسته است و در نزدیم و تصمیم گرفتیم برویم و در مسجد بخوابیم. صبح بیدار شدیم و رفتیم منزل آقای مدنی. ایشان نگاه کرد و دید سرتاپای ما پر از خاک است. گفت: این چه وضعی است؟ من بیدار ماندم که شما دربزنید. گفتیم: حاج آقا! نصف شب بود و رویمان نشد در بزنیم گفت: زود بروید خودتان را تمیز کنید. ایشان هرجا بودند، ما می‌رفتیم. خرم آباد رفته بودیم. هشت نفر بودیم اخوی جلو نشسته بود و مأمور آمد و از او پرسید: اینجا چه کاردارید؟ در خرم آباد منزل آقای مدنی بیشتر از 100 متر با ساواک فاصله نداشت و کاملاً می‌دیدند چه کسانی می‌آیند و می‌روند. آخوی جواب داد: یک آقائی داریم ما را این شهر و آن شهر سرگردان کرده هر جا می‌رود، دنبالش می‌رویم. گناه کرده‌ایم؟مأمور مانده بود جوابش را چه بدهد!


ماهنامه شاهد یاران، شماره 57