شاه: سقوط سلطنت، تقدیر الهی بود


10819 بازدید

شاه: سقوط سلطنت، تقدیر الهی بود

 شاه مخصوصاً در باهاماس و مصر و مکزیک هر وقت فرصت پیش می‌آمد بیشتر درباره گذشته حرف می‌زد. ولی حقیقت این است که شوک وارده به شاه به گونه‌ای بود که او هرگز از حالت افسردگی بیرون نیامد و در همین حالت بود تا از دنیا رفت. تا آن موقع هم هنوز به خودش نیامده بود و گیج به نظر می‌رسید. در باهاماس، در گفتگوهای دو نفری که داشتیم برای من از پیشرفت‌های دوران پهلوی حرف می‌زد. خطابش هم طوری بود که انگار عامل انقلاب من بوده‌ام. می‌گفت: ما شما را آدم کردیم برایتان مدرسه و دانشگاه و راه و کارخانه ساختیم. از مکزیک به بعد هم اتفاق افتاد که چند بار درباره مسایل و اعتقادات مذهبی صحبت کردیم و من احساس می‌کردم که بیشتر از گذشته مایل است که درباره این زمینه‌ها صحبت بکنیم. پیدا بود که در این اواخر بیشتر گرایش مذهبی پیدا کرده است. چند بار و هر بار حدود یک ساعت منحصراً درباره مذهب و اعتقاد صحبت کردیم.

در مصر ایشان می‌گفت: من ایمان دارم چون خودم می‌خواهم و خواسته‌ام که ایمان داشته باشم. من می‌گفتم همه چیز خواست خداوند است و این خداست که خواسته است شما ایمان داشته باشید. راستش با وجودی که شاه فرایض مذهبی را انجام نمی‌داد به صورت غریبی در باطن اعتقاد مذهبی قوی داشت. به طوری که یک بار در مکزیک که پسرش رضا نعوذبالله درباره خدا شوخی کرد، شاه به سختی برافروخته شد و به تندی به رضا گفت: با هر کسی شوخی می‌کنی با خدا شوخی نکن ببین چه می‌شود؟ که مقصودش سقوط شاهنشاهی خودشان بود که خود من بارها از زبان ایشان شنیدم که می‌گفتند تمام انقلاب و سقوط سلطنت و اتفاقات بعد از آن تقدیر الهی است. جالب این که در ایران و در زمان قدرت، حداقل در مجالس خلوت و خصوصی، ابائی نداشت که با مذهب هم شوخی کند، همچنان که بارها درباره خدا شوخی می‌کرد و من جواب می‌دادم، و حالا به پسرش پرخاش می‌کرد که درباره خدا شوخی نکند که این نشان تغییر روحیه او بود.

علاوه بر مسایل مذهبی که بیشتر در گفتگوهای دو به دو مطرح می‌شد، مسایل دیگری هم بود که ضمن صحبت‌ها درباره آن حرف می‌زدیم، مخصوصاً مسئله ترک ایران همیشه و به نوعی در گفتگوها مطرح می‌شد در اوایل و در باهاماس و مکزیک معمولاً هر وقت شاه را مورد سئوال قرار می‌دادم، می‌گفت «تقدیر بوده است». و سکوت می‌‌‌کرد. اما در این اواخر در مصر یک بار که باز مسئله مطرح شد، باعصبانیت به من گفت: چند هزار بار برایت شرح بدهم برای این که پادشاهی ادامه پیدا کند از زدن خودداری کردم(!)

در مکزیک یک بار صحبت سادات پیش آمد و صحبت گذشته‌ها، شاه می‌گفت اگر خاندان پهلوی نبود شما نبودید و این همه کار برای ایران در دوران پهلوی انجام شد. این همه مدرسه،‌دانشگاه، راه و چه و چه ... دکتر نصر و نهاوندی هم نشسته بودند. شاه یکباره از من پرسید: به نظر تو درباره سادات چه می‌‌گویند؟ من جواب دادم: در ایران منفورترین آدم بعد از شما سادات است که دیدم همه می‌خندند و شاه سرخ شد. اما چون شاه می‌دانست من قصد بدی ندارم و فقط از سر بی‌توجهی چنین گفته‌ام با وجود عصبانیت حرفی نزد. در همین زمینه‌ها یکبار دیگر هم در قصر قبه که یک ماهی را درکنار او گذراندم گفتگوی جالب دیگری داشتم. آن روز شاه به من گفت: احمد، خدا را شکر که کسی به من فحش نمی‌دهد! من گفتم: اختیار دارید پس به بنده فحش می‌دهند. و ایشان گفت به تو دستور می‌‌‌دهم بگویی درباره من چه می‌گویند؟ گفتم: می‌گویند شما قصاب بودید و ایشان گفت: اینطور نیست، خدا شاهد است که آن‌ها را که سعی کردند مرا بکشند بخشیدم ولی کسی که خون دیگری را ریخته حق نداشتم ببخشم. گفتم: می‌گویند: شما دزد بوده‌اید. شاه جواب داد: کدام دزدی، یک کمیسیونهایی بود که معلوم و معین بود (توضیح بدهم که ایشان ظاهراً گرفتن کمیسیون را در معاملات با خارج خلاف نمی‌دانستند) گفتم می‌گویند شما خانم‌باز بوده‌اید، ایشان گفتند: مگر شما خودتان صیغه نمی‌‌کنید! و گفت دیگر چی؟ گفتم: حرفهای دیگری هم می‌زنند، مثلاً در ایران مطالبی چاپ شده و حتی کتابی منتشر شده که به شما نسبت هم‌جنس‌بازی داده‌اند ایشان سخت ناراحت شد و رنگش مثل همیشه سرخ شد و گفت، این اراجیف دیگر چیست که می‌‌گویند؟!

 

 

         

 

 

 

 


احمد علی مسعود انصاری ، پس از سقوط ، موسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی ، ص 172 تا 174