«دروازه‌ تمدّن بزرگ» رو به «حلبی‌آباد»


6279 بازدید

«دروازه‌ تمدّن بزرگ» رو به «حلبی‌آباد»

اشاره:

بی تردید «حلبی ‌آباد»‌ها را می توان یکی از مظاهر و نتایج سیاست‌های غلط اقتصادی در دوره حکومت پهلوی ها دانست. از بارزترین این سیاستها می‌توان قانون «اصلاحات ارضی» را نام برد، که به دنبال آن بسیاری از روستائیان که دیگر قادر به تأمین هزینه‌های زندگی خویش نبودند، مجبور به مهاجرت به شهرهای بزرگ شدند، و منظره‌های رقّت‌باری از زندگی در قالب «حلبی‌آباد»ها، گودنشینی، آلونک نشینی و ... در حاشیه این شهرها نمایان گردید.

امام خمینی در یکی از سخنرانی‌های خود با اشاره به این مطلب فرمودند:

«این آقای «دروازه تمدن بزرگ» ملاحظه نکرده خودِ تهران را، این محله‌های تهران را؟ آن طوری که آقایان نوشته‌اند چهل و چند منطقه هست که در این چهل و چند منطقه این زاغه‌نشینها، این چادرنشین‌ها، اینهایی که خانه ندارند اصلًا، یا زیرِ زمین یک سوراخی پیدا کرده‌اند ... یا یک چادری درست کرده‌اند؛... آب ندارند، برق ندارند، اسفالت و اینها که دیگر هیچ ندارند، هیچ چیز ندارند بیچاره‌ها. اینها را از دهات بیرون کرده‌اند و اراضی دهات را گرفتند برای خودشان، و اینها آمده‌اند در تهران...»(نجف، مسجد شیخ انصاری؛ 10 خرداد 1357)

متنی که در ذیل آمده گزارش خبرنگار روزنامه کیهان در اردیبهشت‌ماه سال 1358 از یکی از این «حلبی آباد»‌ها است.

***

- در «شهرحَلبی آباد» قوطی‌های حلبی روغن نباتی که عمده‌ترین مصالح ساختمانی است، پر ارزشترین چیز است.

-در حلب‌آباد یک اتوبوس اسقاطی دو طبقه درمانگاه است و اتوبوس اسقاطی یک طبقه‌ای مدرسه

- بچه‌ها سرِ کوچه اصلی محلّه نوشته‌اند:«دروازه تمدن بزرگ»

 

از خیابانهای «شهر سنگی» و حصار خانه‌های آهنی و آجری میدانِ اول تهرانپارس گذشته بودم و به کوچه پس کوچه های «شهر حَلبی آباد » رسیده بودم.

از بالای تپه خاکی که نگاه کردم، شهری پیدا نبود و اصلاً هیچ جایش به «خانه» نمی مانست. آنچه در نگاه اول به نظر میرسید پشته‌ای زباله بود. تفاله‌ای بود که انگار تهران بزرگ «تُف» کرده باشد. انگار که این تل زباله منتظر کبریت بود تا دود شود و بسوزد. و راستی آیا مصالحی که در ساختن این شهر به کار رفته، جز پس‌مانده مصرفی یک شهر چیزی می تواند باشد؟ ببینید استخوانبندی شهر حلبی آباد  آیا همانها نیست که در میان زباله های کیلومتر 15 یا 20 جاده تهران-قم هم می توان پیدا کرد؟

هزاران پیت زنگ زده پُر از خاک که دیوارهای شهر را با آن بالا برده‌اند، تکه‌های آسفالت کنده شده، مشتی آهن قراضه، تخته‌های شکسته و خُرد شده که در و پیکر ساختمانهاست و رویش، تکه های سفره‌های پلاستیکی یا مُشمع‌های خشک‌شده که با وزش هر باد، سروصدایشان در می‌آید، و باز روی آنها برای آنکه باد نَبَردشان، لاستیکهای کهنه، سنگ، تکه پاره‌های آهن، چوب، لوله یا هرچیز سنگین دیگری، و به ندرت اتاقی از کاهگل اندود شده بود. و فقط یک اتاق را دیدم که روی پیت ها را گچ مالیده بودند و چندان معلوم نبود که زیر گچ‌کاریها چیست. اما از بیرون که نگاه میکردی، پیت‌های زنگ زده و وارفته را می دیدی که فقط تا باران و برف آینده می توانست سقف پلاستیکی یا چوبی اتاق را تحمل کند. اتاق مال عزیزالله قربانی بود و زمانی سفیدکاری شده بود که او توی نانوائی کار می‌کرده، وگرنه حالا بعد از سه‌ چهار ماه بیکاری با 7 سر عائله، اگر میتوانست گچ های اتاقش را هم میفروخت و نان می خرید. به زحمت میتوان توی چشمهای تراخمی اش نگاه کرد. اما چاره چیست؟ به هرحال باید نگاه به نگاهش انداخت و حرفهایش را گوش کرد. همین کار را میکنم:

55 سال دارم، اهل محلاتم، سه سال است اینجا زندگی می کنم. تا همین چند ماه پیش توی نانوائی کار میکردم، فروشش کم شد، برادر اوستا کارمان هم که میوه‌فروشی داشت، کاسبی اش تخته شد و آمد توی نانوائی. دیگر جای من نبود. این بود که بیرونم کردند. حالا هم بیکارم و اگر زنم توی خانه‌های همین اطراف کار نکند با بچه‌ها گرسنه می مانیم.

- چرا دنبال کار نمی روی؟

- سیگار اشنویش را می گیراند و دودش را که می بلعد، کله می چسباند که «چند بار رفته ام، فایده ای نداشت، الآن کجا کار گیر می آید؟»

توی شهر حلبی آباد، بیشتر مردها در خانه نشسته بودند. اکثرشان ظرف همین چندماه بیکار شده بودند و بعضی ها هم از فرط مریضی، بچه داری را از مادرِ خانه تحویل گرفته بودند و او را روانه کار در خانه‌ها کرده بودند. باورکردنش مشکل است. در 100 متری خانه‌های آهنی، خانه‌هائی که «زن میانسال» و «زن همسایه» و بیشتر«زنهای همسایه» از صبح تا شب برایشان کار می کردند تا سی چهل تومان بگیرند و خرج شوهر و بچه هایشان را درآورند، بیکاری، فقر، بیماری، استیصال و فلاکت در حصاری از پیت های حلبی و درون دخمه‌های پر از تعفّن، کریه‌ترین شکل زندگی را به نمایش گذاشته است. شهر حلبی آباد، شهر حلب‌های زنگ زده و در نهایت با اندودی از گِل. راستی این خانه ها چقدر دوام می آورد؟ مردهائی که که از بخت خوش چند پیت خالی پیدا کرده اند و مشغول تعمیر دیوار خانه‌هاشان هستند، جوابمان می دهند:

- حداکثر دو زمستان. زمستان سوم هم اگر دوام بیاورد، به بهار نمیرسد. پیت ها زنگ میزند و یکهو میبینی ساختمان رویهم خوابید.

بدین ترتیب هر بهار تقریباً نیمی از خانه ها فرو میریزد و همراه آن ماتم نداشتن «پیت سالم» بر سر ساکنانش آوار می شود. برخی توانسته‌اند پیت‌های روغن نباتی که دست کم برای چند ماهی رنگ و حالی دارد پیدا کنند، اما دیگر تا فاصله چند کیلومتری اطراف، پیتی پیدا نمی شود. آخر بچه ها و در کنار آنها بزرگترها، تمام بیابانهای اطراف را زیرورو کرده اند. فقط گاهگاه اگر شهریِ خیرخواهی پیدا شود برایشان چند پیت می آورد و بعضی‌ها هم این کاسبی‌شان شده. اما نه، اشراف شهر به گفته اهالی، مازندرانی‌هائی هستند که در قسمت جنوبی شهر نشسته‌اند و اولین آلونک‌های حلبی را ساخته‌اند و به خراسانی‌ها و اردبیلی‌ها از 500 تا 2000 تومان فروخته اند و شاید پیت‌های روغن نباتی هم متعلق به همین‌هاست.

حدود سه هزار خانوار، کمی بیشتر یا کمتر، هرکدام با شش هفت نفر عائله، شهر حلبی آباد را در کمترین جای ممکن ساخته اند. هر خانوار به طور متوسط یک اتاق 2 در 3 یا در همین حدود دارد و هرکدام که وضعشان بهتر بوده یک پستو هم به آن اضافه کرده‌اند. توی همین اتاق تمام خانواده می خوابند، می نشینند و زندگی میکنند.

چراغ یا اجاقشان کمتر روشن میشود، مگر برای جوش آوردن آب و درست کردن چای. از لای درِ شکسته به درون راهروی حلبی ساخته‌ای می خزم و یکی از اتاق ها را دید میزنم. یکی دو لحاف پاره که پنبه‌های کهنه اش جابجا بیرون زده، یک تکه گلیم زخم خورده، یک چراغ خوراک‌پزی و چند قابلمه چکش خورده و دود زده، تمامی مایملک خانواده است. درون اتاق ورودی پیت ها را گِل مالیده اند، اما پیت های دیوار راهرو، گِل مالی هم نشده‌اند. خانه مالِ «فاطمه باهوش» است. اول مدتها همین جا چادرنشین بوده و بعد کم کم این خانه را ساخته است. خودش دنبالمان می آید. منتظر سؤال است. حرفهای کهنه توی دلش تلمبار شده، پس سؤال میکنم:

- چندتا بچه داری، کجا هستند، شوهرت چکار میکند؟

- پنج تا بچه دارم، یکی‌شان مدرسه می رود، دوتاشان رفوزه شدند و دیگر نرفتند. آن دو تا هم مدرسه نمیرن. شوهرم تا همین شش ماه پیش توی یک شرکت ساختمانی کار می کرد، اما از آن موقع بیکار شده و دیگر هم کار گیرش نیامده. هشت سال بود توی این شرکت کار میکرد، اما همینطوری بیرونش کردند. گفت میرم شکایت می کنم، پولم را بدهند، از شرکت بهش گفتند اگر شکایت کنی، بیخودی پولی هم خرج میکنی و به جائی نمیرسی. حالا رفته همین اطراف بگردد ببیند چیزی پیدا میکند یا نه. بچه ها هم همین بیرون توی رودخانه دارند بازی میکنند.

- چند سال است اینجا هستی، قبلاً چکار می کردی و حالا خرجتان از کجا میگذرد؟

- 15 سال پیش از قوچان آمدیم. آنجا زراعت داشتیم، روی زمین اربابی کار میکردیم، حتی نان سالمان هم درنمی آمد، ول کردیم آمدیم اینجا. اول توی شهر اتاقی اجاره کردیم، ولی بعد که اجاره‌ها گران شد، از نُه سال پیش به اینجا کوچ کردیم. نان آور خانه هم من هستم که توی خانه‌های اطراف کار می کنم. امروز چون مریض بودم نتوانستم بروم کار.

از خانه فاطمه که بیرون می آیم، بچه ها، چندتائی توی رودخانه ای که باریکه‌ای فاضلاب از آن میگذرد و چندتائی روی خاکها و عده‌ای هم با کابلهای برق که اهالی از دکلهای نزدیک برای خانه‌هاشان کشیده اند بازی میکنند. چندتا از بچه‌ها سر یک ماشین پلاستیکی بدون چرخ و پاره ای که از توی زباله‌ها پیدا کرده اند دعوا می کنند. در انتهای رودخانه دهها زن و بچه کنار تنها جوی آب شهر حلبی آباد نشسته اند و رخت میشویند، یا قابلمه‌هاشان را ریگ‌مال می کنند یا با سطلهای شکسته‌بسته آب برمی‌دارند و به خانه می برند. کنار رودخانه چند بچه بجای مدرسه رفتن، از سر و کول دو اتوبوس عهدِ بوق شرکت‌ واحد بالا می روند. یکی از آنها دو طبقه است و جای شیشه‌هایش را مقوا زده اند و سقف بدنه‌اش را از آهن سفید پوشانده‌اند، و دوّمی اتوبوس یک طبقه ای است که شیشه ندارد. اوّلی درمانگاه است که هفته‌ای دو سه روز پزشکی به آنجا می آید تا پانزده شانزده هزار نفر را که اکثرشان رماتیسم، سل، تراخم و استخوان درد دارند درمان کند، و دوّمی کلاس اَکابر است که شب ها بچه‌ها و بزرگترها سواد خواندن و نوشتن یاد می گیرند تا سر کوچه‌شان بنویسند: «دروازه تمدن بزرگ»

بندهای جلو خانه‌ها زیرِ بار رختهای سوراخ سوراخ و رنگ و رورفته، کمر خم کرده اند. شاید در میان همه آنها حتی یک پیراهن یا شلوار بدون سوراخ یا وصله هم پیدا نشود. موقع آمدن، فاطمه گلکار که شوهرش با وجود داشتن دو زن و شش بچه، عذرش را از بنگاه معاملات ملکی خواسته اند و بیکارش کرده اند و حالا هیچ ممر عایدی ندارد، علّتش را می گوید: «این رختهائی که تن ما می بینی، همه اش را همین خانم‌هائی که برایشان کار می کنیم بهمون دادن، وگرنه ما سال تا سال هم نمی تونیم یک پیرهن بخریم.»

به اولین بقالی شهر حلبی آباد که میرسم، سروکله عکّاس روزنامه پیدا می شود. کارش را تقریباً تمام کرده، انگار تحملش تمام شده، عقده‌های سرکوب شده‌اش را که حاصل دو ساعت گشت و گذار توی کوچه‌ها و خانه‌های شهر حلبی آباد است سرِ من خالی می کند که «فقط عکس چاپ کن. چی میخوای بنویسی، این عکسها تاریخیه. هر کدومش یک گزارشه، هر کدومش یه دنیا حرف داره.» بچه‌های قد و نیم قدِ شهر حلبی آباد که همه به سنّ مدرسه رسیده بودند و توی خاک غلت می خوردند دورش را گرفتند که «آقا تفنگ داره». شاید هم راست می‌گفتند. شاید ضبط و انعکاس این صحنه‌ها، گلوله‌ای باشد که به قلبِ غارتگران اموال ملت نشانه میرود.

می خواهیم برگردیم. اما چند زن و مرد دوره‌مان می کنند. بین آنها دختربچه 9 ساله‌ای که دو ظرف آب برای خواهرش می برد، ظرف آبش را زمین می گذارد تا نفسی تازه کند. می پرسم چرا مدرسه نرفته‌ای، خونه‌تون کجاست؟ جواب میدهد:

- بعدازظهر میرم مدرسه. خونه‌مون اون پائینه. یه اتاق داریم که هفت نفری توش زندگی می کنیم. اما کوچیکه، بابامون توش جا نمی گیره، اینه که میخواد یه اتاق دیگه بغلش بسازه، تا حالا چند بار ساختیم، اما از شهرداری اومدن خرابش کردن، حالا که شاه رفته، دوباره داریم میسازیمش.

پایمان به رکاب جیپ اداره نرسیده که غلامرضا کاهانی، لنگ لنگان از راه میرسد. پنجاه ساله است، اما سی سال مُسن‌تر به نظر می‌رسد. یک پاکت کاغذی توی دست دارد.

- بابا چکار میکنی، اینا چیه؟

- اینا دواست. مریض بودم از صبح رفتم شیر و خورشید[سرخ]، اینا رو بهم دادن.

- کار میکنی بابا؟

- آره بابا، عملگی می کنم، حالا چند روزه مریضم نتونستم برم سرکار، یک ماه توی انقلاب بیکار بودم. حالا هم پس‌اندازی که داشتم با هفت سر عائله ام خوردم. نمی دونم کِی خوب بشم و بتونم برم سرکار. کاشکی تو همون نیشابور خودمون زمین و آبی بهم می دادن می رفتم اونجا زراعت.

حرفها تمامی ندارد. آنچه دیدیم و گفتیم تنها گوشه ای از شهر حلبی آباد بود. این شهر  را باید رفت و دید و از لای پیتها به درون خانه‌هایش سَرک کشید. رژیم آریامهری، روستاها را نابود کرد و «شهر حلبی آباد » ها را در همه جای این کشور ساخت. جنایات رژیم منحط پهلوی اینجا به نقطه انفجار رسید...


روزنامه کیهان 22 اردیبهشت 1358