دوشیزگان ابدی


2322 بازدید

دوشیزگان ابدی

به گزارش خبرنگار خبرگزاری رسا، حمید داوود آبادی، نویسنده کتاب از معراج برگشتگان و رزمنده دوران دفاع مقدس، در صفحه فیس‌بوک خود در پستی با عنوان«دوشیزگان ابدی» نوشت:

«فرمانده بود. فرمانده گروهانی که توش رزمنده بودم. شجاع بود، نترس و واقعاً پا به کار.
یکی از شب‌های سرد دی ماه 1365 در عملیات کربلای 5، سه راه مرگ، گلوله داغ سربی دشمن، نا غافل بر کمرش نشست و ...
بیست و یکی دو سال بیشتر سن نداشت. به سادگیِ کلام دکتری که به عکس رادیولوژی نگاه می‌کرد، گلوله دشمن نخاعش را قطع کرد و او باید تا ابد روی صندلی چرخ دار می‌نشست.
مهم فقط نشستن روی صندلی نبود، که، عواقب و عوارض آتیِ آسیبی بود که بر بدن نحیف او وارد آمده بود. زخم بستر، کسلی، خستگی و ...

چند سالی از پایان جنگ نگذشته بود که یکی آمد خواستگاری‌اش! نه ببخشید، او خواست و این‌ها رفتند خواستگاری.
دختری جوان، مؤمن و تحصیل‌کرده که هیچ چیز از دنیا کم نداشت. دختری با خواستگاران فراوان. از مهندس گرفته تا دکتر و ...
ولی جواب او به همه "نه" بود.
خودش می‌خواست. خانواده مخالف بودند. حتی فریادهای برادر که : "تا ابد باید با یه مثلاً مرد! زندگی کنی که معلوم نیست چشه و چی ازش برمیاد. معلوم نیست بتونه بچه دار بشه. اصلاً فکر کردی اون حتی نمی تونه ..."
شاید همین‌ها باعث شد تا دختر به انتخاب خود اصرار بورزد و آن قدر پافشاری کند تا خانواده بپذیرند.

و سرانجام، آقای فرمانده، با دختر دانشجوی مؤمن ازدواج کردند. مراسمی ساده و خانوادگی.

از شانس خوبم، خانه اجاره‌ایشان نزدیک محل ما بود. همان بود که هفته‌ای نه، ولی ماهی یک بار را شب نشینی می‌رفتیم خانه‌شان.
کم کم رفت و آمد را کم کردم. آن قدر که شاید الآن سال‌های زیادی است ندیدمش و اصلاً خبری ازش ندارم. جز یکی دو تماس تلفنی آن هم ده سال پیش و دیگر هیچ.

همسرش به خانمم اصرار می‌کرد زیاد به خانه‌شان برویم. خودش هم همین طور. به من گیر می‌داد که چرا کم به آن‌ها سر می‌زنیم.
پسرم سعید، چهار پنج سالش بود. شیرین زبان، توپول، شاد و دلربا. مثل همه کودکان سرزمین من!
آخرین بار که خانه‌شان بودیم، متوجه شدم همسرش پسرم را بغل کرده، بو می‌کند و آه حسرت می‌کشد!
توجه نکردم. ولی وقتی دیدم فرمانده، سعید را محکم در آغوش گرفته و او نیز او را می‌بوید و احساس تأثر شدید دارد، وحشت کردم.
از آن شب به بعد دیگر نرفتم خانه فرمانده.
هر چه تماس گرفتند، بهانه آوردم و نرفتم تا امروز.

همسرم که علت را جویا شد، مجبور شدم بگویم:
"وقتی ما به خانه آن‌ها می‌رویم، عملاً آن‌ها را شکنجه روحی روانی می‌دهیم. وقتی او و همسرش، من را که نیروی آن فرمانده بوده‌ام می‌بینند که بچه دارم و شاد و شنگول می‌آیم و می‌روم، حسرت می‌خورند. وقتی آنان بچه ر ا در آغوش می‌گیرند و می‌بویند، خوب می‌فهمم چه حسرتی می‌خورند که نمی‌توانند بچه دار شوند!

آری! آنان، تا ابد نمی‌توانند لذت بچه دار شدن را درک کنند.
و آن دختر جوان که اصرار ورزید و همسر یک جانباز قطع نخاعی شد، تا ابد باید دوشیزه‌ای فداکار و ایثارگر باقی بماند، آن هم در کنار شوهر خویش که ذره ذره می‌سوزد و آب می‌شود!


رسا