ماجرای هجرت امام از نجف به پاریس به روایت حجت‌الاسلام دعایی

حجت الاسلام دعایی: امام گفت به جایی می روم که مستعمره شاه نباشد


  حجت الاسلام دعایی: امام گفت به جایی می روم که مستعمره شاه نباشد

اشاره: متنی که به حضورتان تقدیم میگردد مصاحبه حجت الاسلام سید محمود دعایی به مناسبت سالگرد هجرت تاریخی امام خمینی از نجف به پاریس است، که در ویژه‌نامه «یادواره هجرت» در تاریخ 13 مهر 1359 در روزنامه اطلاعات به چاپ رسیده است:

***

بسم الله الرحمن الرحیم

آقای دعایی با توجه به اینکه شما یکی از یاران و نزدیکان امام در نجف بودید، تقاضا می کنیم در رابطه با توطئه رژیم مزدور عراق که به یاری شاه خائن شتافته بود، محدودیتهایی برای امام فراهم کرد که نهایتاً منجر به هجرت ایشان به پاریس شد، مطالبی که به نظرتان می رسد و خاطراتی که از این جریان دارید برایمان تعریف بفرمائید.

جواب: ابتدا تاریخچه ای از ارتباط امام یا بهتر بگویم برخورد با مسئولین عراقی که سرانجام به هجرت ایشان به پاریس انجامید برایتان شرح می دهم. بطور کلی امام [تا زمان خروج از عراق ]در عراق سه رژیم [رئیس جمهوری ] را درک کرده بودند.  یعنی ناظر حکومت سه رئیس جمهوری در عراق بودند، عبدالسلام عارف و [برادرش] عبدالرحمن عارف و سرانجام حکومت بعثی ها به ریاست جمهوری حسن البکر. رژیم ایران برای اینکه امام را در یک محاصره فکری و اجتماعی تنگ قرار دهد، پیش بینی کرده بود که اگر ایشان در محیط اجتماعی حوزه علمی نجف سکونت اختیار کنند، محدودیتهایی برایشان وجود خواهد داشت و نمی توانند از تحرک مبارزاتی و شخصیت برجسته مذهبی روحانی که دارند بهره گیری نمایند، و به اصطلاح منزوی و ایزوله می شوند، شکست خورده، سرانجام فراموش می شوند. زمانی که امام در ترکیه تبعید بودند عکس‌العملها و مبارزات خیلی چشمگیر و خشنی صورت گرفته بود که منجر به ترور منصور شد، نخست وزیری که دوران او، امام به ترکیه تبعید شدند. بی خبری مردم و ابهاماتی که پیرامون زندگی و سرنوشت امام وجود داشت ایجاب می کرد که عصیانهای پی در پی صورت بگیرد، و رژیم هم برای جبران این جریان برای اینکه تدبیری بکند که امام در ایران نباشند و در عین حال علاقمندان امام، توده های مذهبی و آگاه، آسوده خاطر باشند با بلندپایگان مملکتی به مشورت نشست.

معروف است که منوچهر اقبال در آن جلسه مشورتی پیشنهاد کرده بود که اگر ایشان را به عراق تبعید کنید، آن جوّ ارتجاعی و ایستای نجف، که محیط علمی آنجا هنوز به میزان لازم رشد، آگاهی، درک اجتماعی و سیاسی پیدا نکرده، ایشان مجبور خواهد شد که بواسطه سازش با محیط سکوت کند و از مسائل اجتماعی فاصله بگیرد و قهراً با سکوت و فاصله گرفتن از مسائل اجتماعی و نداشتن موضع صریح در رابطه با جریانات سیاسی داخل ایران فراموش خواهد شد، و یا اینکه مبارزه اش را ادامه خواهد داد و چون در یک محیط ارتجاعی و دُگم روحانی میباشد و مواضع سیاسی اش برای آنها غیرقابل پذیرش است، قهراً محیط با ایشان درگیر خواهد شد، و در نهایت درگیری روحانیون با هم می تواند برای آنها کارساز باشد. که این پیشنهاد از ناحیه شاه پذیرفته شد و سرانجام تصمیم گرفتند که امام را به عراق تبعید کنند. لحظه ای که امام وارد فرودگاه بغداد شده بودند تصورشان این بود که با همان شرایطی که ترکیه بودند، به سر خواهند برد، یعنی تحت‌الحفظ خواهند بود. خدا رحمت کند مرحوم حاج آقا مصطفی نقل میکرد که «ما دیدیم که مراقبتی نیست و ما میتوانیم آزادانه تاکسی بگیریم، به شهر بیائیم. کسی به انتظار ما نیست و در داخل بغداد از آزادی برخورداریم. فقط نمی توانیم به ایران بیائیم. یعنی یک تبعیدی ممنوع الورود به ایران بودیم».

در این موقع وزیر مسائل ملی وقت عراق از طرف عبدالسلام عارف با امام دیدار می کند. این خود آغازی است، چون می بینیم که امام با مسئولین رژیم بیگانه ای که به اصطلاح میخواهد از وجود ایشان سوء‌استفاده کند طوری برخورد می کند که آنها عملاً مأیوس می شوند و وزیر عراقی علیرغم تبریک و خوش‌آمدگویی اش از طرف رژیم عراق، پاسخ رسمی و مناسبی نمی شنود و امام خود را طلبه ای فرض می کنند که می خواهند به حوزه علمیه نجف رفته، به اشتغالات علمی خود بپردازند. بعد از مرگ عبدالسلام عارف در یک سانحه هوائی، که هلیکوپتر او آتش گرفت و سقوط کرد، برادرش عبدالرحمن عارف روی کار آمد. عبدالرحمن عارف تا حدی لیبرال و سازشکار بود و خشونت و تندی برادرش را نداشت. حتی تا حدی در سازشکاری پیش رفته بود که سفری به ایران کرد و با شاه دیداری داشت. در زمان او بود که زمزمه تبعید امام از عراق به نقطه دیگری آغاز شد، در آن وقت بود که انجمن های جهانی اسلامی دانشجویان به تکاپو افتاد و رئیس آن که یک دانشجوی عراقی بنام حسین شهرستانی بود طی نامه ای که خطاب به عبدالسلام عارف[عبدالرحمان عارف ] نوشته بود، اظهار تعجب کرد که عبدالسلام عارف[عبدالرحمان عارف ] اجازه داده رژیم شاه امام را به نقطه دیگری خارج از عراق تبعید کند. و این را بعنوان خبری باورنکردنی تلقی کرد و در سطح وسیعی با فعالیتهای تبلیغاتی خاصی که داشتند، و تماسهایی در سطح جهانی، جوی را بوجود آوردند که عبدالسلام عارف[عبدالرحمان ] رسماً اعلام کرد ما قصد نداریم امام را از عراق اخراج کنیم و یا اجازه اقامت به ایشان در عراق ندهیم. این جریان تا روی کار آمدن بعثی ها، یعنی تقریباً یکسال بعد از جنگ شش روزه اعراب و اسرائیل ادامه یافت.

در برخورد بعثی ها با امام نوسانهای زیادی وجود داشت. رژیم قبل از بعثی ها ناسیونالیستی بود و تا حدودی با مذهب پیوند داشت. اگر امام با رژیم عبدالسلام و عبدالرحمن عارف برخوردی داشتند، تلقی خیلی ها این بود که خشونت آمیز نیست؛ ولی نسبت به رژیم بعثی برخوردهایی داشتند که نشان دهنده این بود که امام در این رابطه از موضع ایدئولوژیک برخورد می کنند، یعنی رژیم بعثی را از نظر فکری و ایدئولوژیکی صالح نمیدانند که با آنها رابطه سالمی داشته باشند. خلاصه این نگرانی در میان دوستان امام بعد از روی کار آمدن بعثی ها بوجود آمده بود، که به دلیل سرسختی امام در مقابل آنها و ماهیت فاشیستی رژیم بعث، احتمالاً ما هم مجبور به هجرت از آنجا میشویم. ولی برخوردهای سیاسی بین رژیم شاه و رژیم بعثی عراق این نگرانی را برطرف کرد که عراقی ها اگر حباً برای امام هم نباشد بغضاً برای شاه اینکار را نخواهند کرد، که نگذارند یکی از سرسخترین و برجسته ترین دشمنان رژیم فاشیستی شاه نتواند در عراق اقامت داشته باشد. خلاصه سکوت آنها در قبال امام و اجازه اقامت در آنجا این نگرانی را برطرف کرد که امام نتوانند در عراق بمانند. ولی آنها شدیداً مراقب فعالیتهای مذهبی و سیاسی امام بودند. مأمورین امنیتی، ایشان را آشکار و غیر آشکار تحت نظر داشتند.

در منزل امام و در منزل عمومی امام (چون در قسمتی از منزل امام خود و خانواده شان اقامت داشتند و در قسمت دیگر که دفتر امام یا به عبارت محلی بیرونی امام بود، یعنی جائی که مراجعات عمومی میشد) افراد امنیتی عراق به اشکال مختلف، به صورت فقیری که برای تکدی میامد، حتی بصورت معمّمی که برای پرسیدن مسائل میامد، حضور داشتند. در جنبه‌های تبلیغاتی هم بعثی ها اصلاً اجازه نمیدادند که امام در بین شیعیان عراق به عنوان یک شخصیت مذهبی برجسته، یک مرجع تقلید عنوان شود. و این شنیدنی ست که در حساس ترین لحظاتی که عراق خشن ترین رابطه را با شاه داشت و به اصطلاح در زمانی که روابط تیره آنها به اوج خود رسیده بود، مصادف با فوت مرحوم آیت الله حکیم بود. که بعد از مرحوم آیت الله حکیم باید مرجع برجسته و جدید حوزه بررسی و معرفی میشد. عراقیها علیرغم اعتقادی که داشتند، از مطرح کردن امام که به عنوان یک شخصیت برجسته مذهبی میتوانست ضربه ای به پیکر رژیم شاه باشد و در واقع دشمن اصلی شاه را معرفی کرده باشند، خودداری کردند، که اگر صداقت میداشتند میتوانستند دقیقاً در راه ارتقاء مبارزات، خدمت به مردم مبارز ایران از رهبر آنها تجلیل بکنند؛ علیرغم این ضرورتی که وجود داشت در آن هنگام آیت الله خوئی را به عنوان مرجع معرفی کردند، یعنی کسی که رژیم ایران هم مایل بود معرفی شود و این خود نشان میداد به همان ترتیب که رژیم شاه از بزرگ شدن و مطرح شدن امام میترسید، عراقی ها هم از این مسئله وحشت داشتند، و در معرفی بالاترین شخصیت شیعه بعد از مرحوم آیت الله حکیم کسی را که معرفی کردند پیرامونش اشتراک نظر داشتند، البته نمیخواهم در اینجا نسبت به آیت الله خوئی جسارتی بکنم، ولی میخواهم در رابطه با حمایت و پشتیبانی که در آن موقعیت حساس از ایشان شد، این نتیجه را بگیرم، که چیزی که تعیین کننده است انتخاب رژیم ها نیست، علاقه مردم و پشتوانه مردمی است، که مهم است و چه بسا هر دو رژیم با معرفی نکردن امام بزرگترین خدمت را کرده اند.

آنها بشدت از تماس رسانه‌های گروهی با امام جلوگیری میکردند و اجازه نمیدادند که روزنامه‌ها و مجلات عراقی، خبرنگارهای روزنامه‌ها و مجلات خارجی که در آن موقعیت به سوی مراجع و کاندیداهای مرجعیت میرفتند، به دیدن امام بروند. و خلاصه نهایت تلاششان را میکردند که امام مطرح نشود. به این نتیجه میرسیم که حتی در تیره‌‌ترین دوران روابط ایران و عراق، که رژیم بعث میتوانست از وجود امام به عنوان یک چهره برجسته مبارز ایرانی، و یک رهبر والای مبارزات ملت ایران در عراق، علیه رژیم شاه بهره بگیرد، آنقدر از وجود ایشان وحشت داشت که با احتیاط و حسابگری خاصی، اجازه میداد که مبارزات ایشان از عراق دنبال شود، و ادامه یابد.

حتی هنگامی که به مبارزین ایرانی اجازه داده بودند که صدای خودشان را از رسانه های گروهی عراق به ایران برسانند(رادیو عراق) در بخش فارسی اجازه میدادند که نام ایشان برده شود، چون فقط ایرانی ها گوش میکردند، ولی در بخش‌های عربی یا بخش‌های دیگر مثل کردی اجازه نمیدادند نام ایشان برده شود. اولین فتوائی که در جهان تشیّع به نفع مبارزان فلسطین صادر شد، فتوای امام بود، البته فتوای کارساز و قاطع. چون برخی شخصیتهای دیگر شیعی فتواهایی داده بودند، ولی برخوردهای دو پهلو کرده بودند. «اگر اینطور شود، میشود فلان کار را کرد». یک اگر در آن بود. ولی امام در رابطه با مبارزان فلسطین بخصوص الفتح، فتوای صریح، قاطع و روشنی دادند که حمایت از آنها واجب است و هرگونه کمکی باید صورت بگیرد. بخصوص قسمتی از وجوه شرعیه را که عبارت از زکوات و صدقات باشد، میتوان در اختیارشان گذاشت. البته زکات در جامعه سنی نشین و برادران اهل تسنن، اهمیتش از خمس و سهم امام که در جوامع شیعه مطرح میشود، بیشتر است.

این فتوای امام میبایست در جهان عرب، بخصوص جهانی که ادعای انقلابی بودن و مترقی بودن داشت و پشتیبانی بی دریغ و صمیمانه خود را از سمبل مبارزات عرب، یعنی خلق فلسطین، اعلام کرده بود، اوج میگرفت و به شدت مطرح میشد. فتوای امام فتوی اولین و بهترین فتوی بود. در جزوه‌ای که فلسطینی ها منتشر کردند، مجموعه فتاوایی که علمای جهان اسلام داده بودند، گردآوری کرده بودند؛ بهترین و مفیدترین فتوی برای فلسطینی ها، فتوای امام بود که آنرا به چند زبان ترجمه کردند و در مراسم حج وسیعاً چاپ و منتشر شد. بعلت وجود فتوای امام در این نشریه، عراقی ها از توزیع آن در عراق خودداری کردند، و حتی اجازه ندادند که این فتوا در روزنامه‌هایشان به عربی چاپ شود و خیلی مضحک بود که در یک روزنامه عربی عراق متن فارسی فتوای امام چاپ شد، چون عربی آن اجازه چاپ نیافت، یعنی تنها کسانی که ایرانی بودند و فارسی میدانستند بخوانند. و مردم عرب نفهمند که شخصیتی با این سعه صدر و روشن بینی، نسبت به آرمان فلسطین و مبارزات خلق فلسطین موضع گیری کرده و فتوای صادر می کند.

این زمینه ها، برخورد امام را نسبت به رژیم عراق، کشوری که امام ۱۵ سال در آنجا اقامت داشتند، در هیچ دوره‌ ای از این دوران سه گانه حاکم، که امام همزمان با آن بودند، امام اجازه ندادند کوچکترین استفاده‌ای از وجودشان بشود، روشن می کند. باید بگویم امام بقدری قاطع و از موضع ایدئولوژی و به اصطلاح مکتبی عمل کردند که، رژیم عراق همان ترس و وحشت رژیم شاه را از ایشان داشت و همیشه بعنوان شخصیتی که به همین نسبت که علیه ایران مبازره می کند، روزی مردم عراق را هم خواهد شوراند، از او یاد میکردند. این مسأله ادامه داشت تا اینکه روابط ایران و عراق به مرحله حساسی رسید و سرانجام سران دو کشور در الجزایر آن پیمان معروف را بستند، که عراق در مقابل رژیم شاه تعهداتی کرده و رژیم شاه نیز متقابلاً تعهداتی را پذیرفت و طرفین کوشیدند از یک سری مشکلاتی که در گذشته در روابطشان وجود داشته، رها شوند. و رژیم عراق علناً تعهد کرد که امام هیچگونه فعالیتی علیه ایران انجام ندهد و از آن تاریخ بود که فعالیتهای مبارزاتی و سیاسی امام در عراق بصورت مخفیانه و سرّی انجام میگرفت.

امام در همان موضع قاطع همیشگی شان بودند، پیامهایی صادر میکردند، به مناسبتهائی سخنانی، خطاب به مردم ایران و مسلمین ایراد می فرمودند و مواضعی را اتخاذ می کردند. انعکاس این صحبتها و نقل آنها به ایران بصورت مخفیانه صورت میگرفت. تا اینکه بجایی رسید که رژیم عراق پی برد ادامه مبارزات امام منجر به سقوط رژیم شاه خواهد شد و بدلیل هماهنگی در سیاستی که صدام با شاه داشت و طبق تعهدات متقابل، و هم نسبت به رژیمهائی که هر یک به نحوی به آنها وابسته بودند، احساس میکردند که تزلزل شاه(آنروزها باور نمی کردند که شاه شکست می خورد) ممکن است به نحوی او را در ایفای تعهداتش نسبت به عراق ناتوان بکند. این بود که بنا را بر کارشکنی و پیشگیری از مبارزات امام گذاشتند، که البته این نگرانی خاص عراق نبود، بلکه دول ارتجاعی عرب، رژیمهای وابسته منطقه، به این نتیجه منطقی رسیده بودند که ادامه مبارزات امام با آن نقش دقیق، حساس، تعیین کننده و نفوذ ملموسی که در مبارزین داخل کشور داشتند و در واقع قلب تپنده ملّتی بودند که به حرکت آمده بود، همه به این نتیجه رسیده بودند که اگر این وضع ادامه پیدا کند و این قلب مرتباً خون سالم و محرکش را درون رگهای کشور بفرستد، به حیات همه‌ شان خاتمه خواهد داد و سرآغازی خواهد شد که بالاخره به کشورهای دیگر و رژیم های متزلزل مثل شاه، سرایت می کند. همه به وحشت افتاده بودند و به عراق فشار می آوردند که به نحوی امام را قانع کنند که سکوت کند، یا ایشان را دقیقاً با سکوت و تحت محاصره قرار دهند. یک هفته قبل از آنکه عراقی ها بیایند و جسارتی بکنند و از ایشان رسماً بخواهند مبارزه ای نکنند در یک مجمع عربی، وزیر امورخارجه سعودی به جهان عرب هشدار داده بود که اگر اجازه دهید خمینی بهمین نحو مبارزاتش را ادامه داده و با این روشنی و پویایی با مردمش در ارتباط باشد نه تنها رژیم شاه سقوط خواهد کرد، بلکه اوضاع منطقه بهم خواهد خورد.

یک روز قبل از آنکه بزرگترین شخصیت امنیتی عراق با امام ملاقات کند، مأمورین امنیتی نجف مرا خواستند و گفتند فردا معاون رئیس جمهوری که نماینده شورای فرماندهی انقلاب عراق و نماینده حزب بعث عراق و حزب بین الأعرابی هم هست(حزب بعث دو شعبه دارد، بین الأعرابی، یعنی حزب بعث کل جوامع عربی که فقط در حرف است، و دیگری حزب بعث عراق) می خواهند رسماً با امام ملاقات کنند، که من خدمت امام عرض کردم و ایشان صلاح دیدند که او بیاید و حرفش را بزند تا ببینند چه میخواهد بگوید. او کسی بود که به جرئت می توانم بگویم، خشن ترین و جسورترین شخصیت امنیتی عراق بود، بنام سعدون شاکر، که رئیس کل سازمان امنیت عراق بود، و الان وزیر کشور عراق است، البته با اختیارات بیشتر و قدرت زیادتر. او خدمت امام رسید. من در آنجا بعنوان مترجم امام حضور داشتم(البته خود امام عربی را خوب می فهمند و حتی قادر به صحبت کردن هم هستند، منتها مناسب دیدند تا من آنجا باشم که بعنوان مترجم فرمایشاتشان را ترجمه کنم.) او سعی کرد خیلی با احترام و صمیمیت با امام برخورد کند، ولی امام ابداً به او بهائی ندادند و بعنوان یک مراجعه کننده معمولی با او برخورد کردند.

او گفت من بعنوان نماینده رئیس جمهور، عضو و نماینده شورای فرماندهی انقلاب عراق و نماینده حزب بعث عراق برایتان پیامی دارم، و آن این است که ما نسبت به رژیم شاه تعهداتی داریم منجمله هر دو کشور موظف اند از فعالیت مخالفین در داخل کشور علیه دیگری جلوگیری کنند. و ما ضمن اینکه به شما احترام می گذاریم و می خواهیم شما در عراق سکونت داشته باشید، ولی مبنای عقیدتی ما این است که یک شخصیت روحانی صرفاً باید در مسائل مذهبی دخالت کند و مسائل سیاسی را برای اهل سیاست بگذارد، لذا ما از شما میخواهیم بعنوان یک شخصیت مذهبی مورد احترام ما فقط در مسایل علمی و مذهبی خودتان دخالت کنید و اجازه ندهید مسائل سیاسی از عراق مطرح شود.

امام با قاطعیت و صراحت خاص خودشان او را ادب کرده، فرمودند اسلام دین سیاست است و سیاست از مذهب جدا نیست و وظیفه هر فرد مسلمان است که از مسائل سیاسی آگاه باشد و در این گونه امور دخالت کند چون سرنوشت جامعه سرنوشت خود اوست. و به او می فهماند که برداشت و بینش تو از اسلام غلط و انحرافی است. و فرمودند که من همان خمینی هستم که از اول تابحال لحظه ای تغییر عقیده نداده ام و مردم را، وظیفه ام را فراموش نمی کنم، و شما هر کاری میخواهید بکنید. موضعی که آن مرد خشن و جسور تصور نمیکرد از شخصی که به تصور آنها مجبور به اقامت در عراق بود، مشاهده نماید. چیزی که من دقیقاً احساس کردم این بود که اینها نمی خواستند، امام از عراق بیرون بروند و می خواستند امام در خود عراق باشد، دقیقاً همان تعهدی که در مقابل شاه داشتند، که سرسخت ترین دشمن شاه را در محاصره خود داشته باشند و مانع فعالیت سیاسی او شوند، و در حقیقت به نفع شاه زندانی آنها باشد و نمی خواستند کار به جایی بکشد که امام از عراق خارج شوند، او پیشنهاد کرد که شما در فعالیت های خودتان آزادید، ولی باید ترتیبی بدهید که از عراق منعکس نشود، شما کسانی را در خارج از عراق مأمور بفرمائید که آنها سخنگوی شما باشند، تا ما در مقابل رژیم شاه بتوانیم مدعی باشیم که کاری در عراق علیه آنها صورت نمیگیرد، و امام با لبخند ملیح و معنی داری فرمودند «آنچه که تأثیر دارد موضع شخص من است، موضع خود من مطرح است و این صحیح نیست که من سکوت کنم و دیگران از جانب من صحبت کنند». خیر لزوماً «باید وضع به همین ترتیب ادامه پیدا کند».و امام اضافه کردند که اگرشما مراتحمل نکنید،از عراق خارج می شوم.

او پرسید خوب به کجا خواهید رفت؟ نکته بسیار جالبی است، امام مجبور به اقامت در عراق بودند، و شاه هم اجازه ورود ایشان را به ایران نمی داد و نیرومندترین و خشن‌ ترین شخصیت امنیتی کشور عراق با ایشان صحبت می کرد، امام صریحاً به او گفت به جایی میروم که مستعمره شاه و مستعمره ایران نباشد. یعنی تحت امر و فرمان شاه نباشد، از طرف او بمن فشار نیاید. در اینجا مقام امنیتی عراقی از شدت عصبانیت چهره اش سرخ و سیاه شد ولی خوب نمی توانست عکس العمل نشان دهد و این قضیه گذشت و آنها ازاین ملاقات نتیجه ای نگرفتند. حکومت بعث عراق کوشید در عمل مشکلاتی را برای امام بوجود آورد، در عین حال که صریحاً به امام نگفته باشند از عراق خارج شوید، ولی در عمل طوری به ایشان فشار بیاورند که خود امام احساس کند که دیگر عراق جای ماندن نیست، علیهذا این را هم باور نداشته که، امام محیطی که پس از ۱۵ سال اقامت در عراق به آن خو گرفته اند و پایگاهی را که برای مرجعیت و زعامت ایشان در نجف آماده شده بود، ترک کنند. انجام چنین کاری برای آنها باورنکردنی بود، و فکر میکردند امام تحت فشار و شانتاژ، تسلیم شده، بنحوی با عراقی ها مدارا خواهند کرد و از ادامه مبارزاتشان به آن صورت حاد و خشن خودداری خواهند کرد. در بدو امر کسانی که به خانه امام می آمدند بازداشت کردند. در یک روز عده زیادی از برادران ایرانی که بعنوان زوار کاروانهای هشت روزه به عراق آمده بودند و به منزل امام نزدیک شده بودند بازداشت کردند. حتی تعدادی از مراجعین عرب را هم دستگیر کردند. کار بجایی رسید که رسماً برای خانه امام مأمور گذاشته و مانع ورود اشخاص به خانه ایشان شدند. اینجا بود که امام تعرض شدید و عکس العمل منطقی خود را نشان دادند، و آن تحصن در منزل بعنوان اعتراض به رژیم عراق بود، و دوستان امام در خارج با تلاش و پیگیری شان این عکس‌العمل امام را در سطح جهانی منعکس کردند. بوسیله برادران انجمن های اسلامی در خارج از کشور این موضوع در سراسر جهان مطرح شد و تظاهرات، تحصن ها و حملات به سفارت عراق شروع شد. این جریانات بقدری گسترده، فعال و سریع ادامه یافت که شاید به یک روز نکشید که مأمورین عراقی عقب نشینی کرده و صریحاً گفتند کسی که چنین دستوری داده است از ما نبوده، اشتباه کرده و مراجعین می توانند به منزل ایشان رفت و آمد نمایند و درخواست عمده آنها این بود که امام از منزلشان بیرون بیایند. چون امام روزی دو مرتبه از منزل خارج میشدند. ظهرها برای نماز و شب ها که به حرم مشرف می شدند، موقع درس هم به مسجد می رفتند پس با مواقع درس روزی سه مرتبه. عمال حکومت عراق اصرار داشتند که امام از منزل خارج شوند، حتی بروند حرم و برگردند و امام فرمودند من در صورتی این کار را میکنم که اینها قول بدهند که دیگر متعرض هیچ یک از کسانی که به نحوی با من در ارتباط هستند و قصد تماس با من را دارند، نشوند. عراقی ها حتى حاضر شدند چنین قولی بدهند، ولی امام فرمودند این تضمین شده نیست و ممکن است پس از آمدن من از منزل دوباره اینکار را بکنید، و از منزل بیرون نیامدند. و این در واقع افشاگری جالب و آرامی بود که آنها را در خارج مفتضح کرد. چون حکومت بعث عراق ادعا میکرد در مقابل مخالفین رژیم شاه آنطور که او میخواست عمل نکرده و در اینجا سیاست مزورانه‌اش افشاء شد.

در فاصله ملاقات آن مسئول امنیتی با امام و برخورد قاطع امام و جواب دندان شکن ایشان تا هجرت رسمی امام، مسئول امنیتی عالیرتبه «سعدون شاکر» باز مرا احضار کرد، مرا از نجف تحت‌الحفظ نزد او بردند، بعنوان کسی که مرتبط با امام بود و در آن جلسه حضور داشته است. او با لحن ملتمسانه و مؤدبانه از من خواست که امام یکماه سکوت کند و میگفت چون بالاخره ما هم نسبت به رژیم شاه تعهداتی داریم و صحیح نیست که ایشان از عراق خارج شوند. امام در همان جلسه فرموده بودند «که من تعجب میکنم هر چه این مردک(منظور امام شاه بود) متزلزل تر میشود فشار شما بیشتر میشود، مگر شما وابسته به او هستید» و اظهار تعجب فرموده بودند که درست یک هفته پس از اعلام خطر وزیر امورخارجه سعودی شما هم چنین پیشنهادی میدهید، شما ادعای مترقی بودن و انقلابی بودن دارید! چه همگونی سیاسی میان شما و این مرتجعین در منطقه هست، سعدون شاکر از من خواست که به نحوی از امام بخواهم کمتر فعالیت کنند و اعلامیه هایشان در خارج از مملکت منتشر شود. اعلامیه صادر کنند ولی در خارج از عراق توزیع شود. گفتم با شناختی که من از امام دارم ایشان اجازه نخواهند داد حتی یک لحظه هم فعالیتهایشان زیر فشار یک رژیم یا جناحی به نفع یک قدرت جبّار محدود شود یا اینکه در روششان تجدیدنظر کنند، چون ایشان شخص بصیر و قاطعی هستند. من تصریح و التماس آنها را نزد امام بیان کردم.

بدنبال برخوردهایی که منجر به سکونت اعتراض آمیز امام در منزل شده بود و عقب گرد سیاسی عراقی ها(چون قول داده بودند که دیگر متعرض نشوند)، امام به این نتیجه رسیدند که دیگر ماندنشان در عراق صلاح نیست و تصمیم گرفتند از عراق خارج شوند. اول در نظر داشتند که در یکی از کشورهای اسلامی بروند و سوریه را انتخاب فرموده بودند، چون در آن موقع سوریه تعهدی نسبت به رژیم شاه نداشت و نسبتاً مواضع صریح تر و انقلابی تری نسبت به رژیم شاه داشت و دوستان دیگر هم در خارج به همین نتیجه رسیده بودند که سوریه می تواند برای اقامت امام جای مناسبی باشد. البته مشکلاتی هم وجود داشت چون امکانات ارتباط تلفنی مستقیم بین سوریه و ایران نبود. با این حال امام ترجیح میدادند به سوریه بروند چون روابط عراق و سوریه بشدت تیره بود. اگر این انتخاب اعلام میشد عراق اجازه خروج نمیداد، لذا تصمیم امام بر این شد که از طریق کویت به سوریه بروند، کاملاً مخفیانه و صددرصد سرّی ترتیب سفر امام به کویت داده شد. یعنی ویزای کویت بنحوی که مسئولین کویتی احساس نکنند که این ویزا برای چه کسی صادر شده اخذ شد. به این معنا که با فرزند نماینده امام در کویت آیت الله سید عباس مهری، سید احمد مهری، که جوان بسیار متعهد و پرتحرکی بود، تماس گرفته شد و از ایشان خواسته شد برای امام و فرزندشان دعوتنامه‌ای تحصیل شود، بطوری که مسئولان کویتی از جریان بو نبرند. ایشان با زیرکی خود دعوتنامه را گرفت. لازم به توضیح است که در کشورهای عربی نام فامیل لازم نیست، اسم شخص و اسم پدرش کافی است و آنها نتوانستند روح الله فرزند مصطفی یا احمد فرزند روح الله را شناسایی کنند. این دو ویزا تحصیل شد و خودِ دعوت کننده یعنی سید احمد مهری ویزا را به عراق آورد. مسأله گرفتن خروجی یعنی اجازه خروج از عراق هم مطرح بود. خود من که مسئول پروانه های اقامت روحانیون مبارز و علاقمندان و اطرافیان امام بودم، طوری اجازه خروج برای امام گرفتم که مسئول گذرنامه نجف نفهمید که من برای چه کسی خروجی گرفتم. دقیقاً تا شبی که امام روز بعدش حرکت میکردند هیچکس از این جریان خبر نداشت و برای اینکه مسأله ای پیش نیاید و یک برخورد متین اخلاقی هم شده باشد قرار شد که شب قبل از حرکت، من به مسئول عراقی خبر بدهم که امام روز بعد حرکت خواهند کرد. من تلفن کردم و ماجرا را بیان کردم. او متوحش شده و گفت خروجی هم گرفتند؟ گفتم بله. عراقی ها گیج شده بودند که چطور در مسیر این کارها متوجه قضیه نشده اند. بنای امام بر این بود که بلافاصله پس از نماز صبح حرکت کنند. عراقی ها از نجف تا صفوان(مرز عراق و کویت) امام را اسکورت کردند، البته نه برای احترام به شخصیت ایشان بلکه از نظر امنیتی، که بدانند امام در این مسیر با چه کسانی تماس می گیرد و چه رفتاری خواهد داشت. در بین شهرهای مختلف مسئولان امنیتی کاروان همراه امام را به یکدیگر پاس میدادند. از نجف تا دیوانیه مأموران امنیتی نجف امام را اسکورت کردند، از دیوانیه تحویل مسئولان امنیتی آنجا دادند و بهمین ترتیب حرکت امام به کویت تقریباً خیلی عادی بود، تنها عده‌ای از نزدیکان و علاقمندان خاص امام در بدرقه ایشان شرکت داشتند. همان شب آخر عراقی ها قضیه را به کویتی ها و مقامات ایرانی خبر داده بودند و قرار شده بود که کویت امام را نپذیرد. پیش بینی آنها این بود که اگر امام در مسافرت کویت موفق نشوند و احساس کنند که کشورهای منطقه حاضر به پذیرش ایشان نیستند، مجبور به اقامت در نجف خواهند شد. و وقتی که مجبور به اقامت در نجف باشند، لزوماً شرایط عراق را هم خواهند پذیرفت. ما امام را تا مرز صفوان بدرقه کردیم و یک ساعت هم در مرز صبر کردیم تا از رفتن آنها مطمئن شدیم و بعد به نجف برگشتیم.

 فاصله مرز عراق و کویت تا نجف زیاد است. شب که به نجف رسیدیم دوستان منزل امام خبر دادند که مأموران عراقی بدنبال تو میگردند. وقتی به منزل رفتم که خبر رسیدنم را بدهم، معاون سازمان امنیت نجف را در آنجا دیدم. ما را برد آنجا و گفت که کویت امام را نپذیرفته است، و تو بعنوان کسی که با ایشان در ارتباط هستی فردا نزد ایشان رفته، بگو که اگر خواستند به نجف برگردند حق ملاقات با احدی را ندارند، یعنی آنها قضیه را تمام شده میدیدند و فکر می کردند ایشان سرخورده شده اند و جای دیگری نخواهند رفت و تسلیم عراق خواهند شد. من در آن لحظات حساس جوابی دادم که آن مسئول امنیتی را سخت عصبانی کرد. گفتم قریش و مردم مکّه، در آغاز قیام پیامبر بر پیامبر ما سخت گرفتند و او مجبور به هجرت و مسافرت به طائف شد که در اثر سختگیری و آزار مردم آنجا، مجبور به بازگشت به مکه شد و مکه هم نماند و از مکه خارج شد، ولی روزی پیروزمندانه به مکّه بازگشت. درست است که کویت معامله اهل طائف را با امام کرد ولی امام زندگی با قریش را نخواهند پذیرفت و من مطمئنم که ایشان حاضر به اقامت در اینجا نیست. گفت به هر ترتیب وقتی با ایشان ملاقات کردی اینرا به ایشان بگو. صبح زود خودم را در بغداد به امام رساندم. در فرودگاه امام را خیلی شاداب و سرزنده و قاطع دیدم. آنچه در راه رسیدن به هدف و آرمان مبارزاتی شان رخ میداد، همه را قابل تحمل می دیدند. صحنه ای را دیدم که از دقت و توجه ایشان تعجب کردم. وقتی در مرز کویت از امام جدا میشدیم حالت خاصی داشتیم بسیاری از چشمها اشک آلود بود، که داشتیم از امام جدا میشدیم. همه گریان و نگران بودند. وقتی نوبت دستبوسی من رسید جمله معروفی را گفتم: وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّی لِزِیارَتِکُمْ، جمله ای که در زیارت حضرت اباعبدالله می گویند و دستشان را بوسیدم و جدا شدیم. وقتی در فرودگاه بغداد دوباره خدمتشان رسیدم ایشان فرمودند دعایت مستجاب شد معنی آن دعا این است که خداوند این ملاقات را آخرین قرار ندهد و هرچه زودتر بهم برسیم. خلاصه من در آنجا پیغام را خدمت ایشان دادم و با همان برخورد طبیعی امام روبرو شدم که برای حرفهای آنها پشیزی ارزش قائل نبودند.

نکته بسیار جالبی که تجربه چندین سال افتخار نزدیکی با امام است این است که ایشان در رابطه با وقایعی که برایشان رخ میداد مصداق این آیه شریفه هستند:«قُل إن کَانَ آبَاؤُکُمْ وَ أَبْنَاؤُکُمْ وَ إِخْوَانُکُمْ وَ أَزْوَاجُکُمْ وَ عَشِیرَتُکُمْ وَ أَمْوَالٌ اقْتَرَفْتُمُوهَا وَ تِجَارَةٌ تَخْشَوْنَ کَسَادَهَا وَ مَسَاکِنُ تَرْضَوْنَهَا أَحَبَّ إِلَیْکُم مِّنَ اللَّهِ وَ رَسُولِهِ وَ جِهَادٍ فِی سَبِیلِهِ فَتَرَبَّصُوا ...» خداوند می فرماید که در شرایط حساس تعیین کننده مبارزات صدر اسلام مؤمنین بر تمام آنچه که میتواند مانع مبارزه در راه خدا باشد پیروز شدند. عائله، عشیره، کسب و کار، زندگی مرفه، جائی که مأنوس شده و فرزندان، امام با هر یک به نحوی درگیر شده و پیروزمندانه برآن فائق شده است. مسئله اقامتشان در ایران، مسئله مدتها دوری از خانواده، مسأله از دست دادن فرزندانشان، بریدن از حوزه، که در یک حوزه جاافتاده نهصد یا هزار سال مثل نجف انسان باید سالها زحمت بکشد تا شخصیت درجه اولی شود و این با مرجعیت و زعامت ارتباط دارد که فقط وقتی انسان در آن محیط باشد میتواند مرجع بشود، امام به همه آنها پشت پا زد، به(مَساکِنُ تَرضونَها)، یا همین مسأله زعامت و مرجعیت را که اگر کسی برای کسب مقام دنیوی بخواهد به آن برسد، به صورت تجارت درمی آید. امام یکباره به همه آنها پشت پا میزند و سرنوشت نامعلومی را اتخاذ میکند، که وقتی از او می پرسند اگر فلان کشور شما را نپذیرفت چه می کنید می گوید «در یک کشتی روی آبها خواهم بود»، و یا از فرودگاهی به فرودگاهی میروم و به مردمم پیام میفرستم. کسی است که واقعاً همه این مراحل را بخوبی گذرانده و پیروز شده و وعده حق هم تحقق یافته و آن پیروزی حتمی نصیبش شده است. در فرودگاه بدنبال برخورد کویتی‌ها با امام برای ما این مسأله قطعیت یافت، که کشورهای منطقه که به نحوی تحت تأثیر یا در ارتباط با رژیم شاه و یا سرمداران رژیم عراق هستند، همین معامله عراق و کویت را خواهند کرد، و امام مجبور خواهند شد به یک کشور اروپائی و غیر اسلامی رو بیاورند، و تازه با توجه به تعهدات جهانی و منطقه ای دقیقاً نمیتوان برخوردهایی که پیش خواهد آمد پیش بینی نمود. امام در واقع دل به دریا می زدند. اینجا بود که روشن شد امام تصمیم دارند که به پاریس بروند. که البته باید به این نکته هم اشاره کنم که در این انتخاب هیچ کس در امام تأثیری نداشت و این انتخاب شخص امام بود. البته بعضی ها پیشنهاداتی میدادند و امام می شنیدند، ولی آنچه که تعیین کننده و نهایی بود، تصمیم شخص امام بود، و خود ایشان پس از تأمل در مورد این پیشنهادات تصمیم قاطع برای رفتن به پاریس گرفتند و بعضی ها پیشنهاد استخاره به امام میدادند، ولی امام کسی است که در زندگی هیچگاه برای تصمیمات خود استخاره نکرد. فقط با تفکر و تأمل شخصاً تصمیم گرفت و این تصمیم تاریخی را ایشان هیچ گاه به دانه های تسبیح واگذار نکرد، و اگر هم بخواهیم تفاؤل یا تأمل به قرآن را هم مطرح کنیم، ایشان با عمل به آیات قرآن، به رهنمودهای قرآن، تفاؤل میزدند، یعنی با کسب رهنمود عملی از قرآن نتیجه می گرفتند، نه با دست زدن به صفحات قرآن و پس و پیش نمودن ورق ها. امام تصمیمشان را گرفتند، و پرواز به فرانسه روز بعد انجام میگرفت، یعنی امام لزوماً می بایست یک شب را در بغداد اقامت داشته باشند که روز بعد آن حرکت کنند. آن شب عراقی ها امام را در یک هتل درجه یک، جایی که مطمئن بودند کسی نمیتواند با امام تماس بگیرد اقامت دادند، هتل دارالسلام که از هتلهای درجه یک عراق است.

دو خاطره خیلی جالب از اقامت یک شبه امام درآن هتل دارم. یکی زیارت امام از کاظمین، که از هتل به اصطلاح رایج تحت‌الحفظ زیر پوشش مراقبت مأمورین عراقی به زیارت رفتند. فاصله بغداد و کاظمین خیلی کم است و تقریباً بهم متصل اند، مثل شاه عبدالعظیم و تهران، شاید هم نزدیکتر. امام میخواستند به زیارت موسی بن جعفر(ع) و امام نهم حضرت جواد(ع) بروند. به صورت خیلی معمولی دو سه نفر از دوستان امام در خدمتشان بودیم و یکی دوتا ماشین امنیتی هم در جلو و عقب حرکت میکردند. وقتی امام به صحن کاظمین رسیدند و مثل همه زوّار به حرم مشرف شدند، در حرم مردم ایشان را شناختند و به دورشان حلقه زدند و تظاهراتی آغاز شد، با صلوات‌ها و تکبیرهای فراوان که بیانگر نوعی موضع‌گیری در مقابل رژیم عراق و ابراز علاقه نسبت به امام بود. آن شب معاون سازمان امنیت عراق به عنوان مراقب همراه امام بود، به قدری او از آن صحنه وحشت کرده بود و به قدری تلاش کرده بود که کسی نتواند به امام نزدیک شود و در نتیجه تماسی بین امام و این مردم برقرار نشود، که وقتی امام از زیارت فارغ شده، سوار اتومبیل شدند، من دقت کردم دیدم این مرد خیس عرق و بی حال و از شدت خستگی بی تاب شده بود. که البته یکی از دلایل این بی‌تابی او وحشت و ترس بود. صحنه باورنکردنی و بسیار جالبی بود، کسی به مردم نگفته بود و این تنها یک صحنه طبیعی ناشی از حضور امام در میان مردم بود، که به دنبال آن همه تلاش عراقی‌ها که کسی امام را نشناسد، چنین صحنه ای را به چشم خود دیدند که در یک مجمع عمومی چنین ابراز احساساتی برای امام صورت میگرفت.

خاطره دوم این است که در آن هتل که بسیار عالی و مجلّل بود، هنگام شام دوستان ما مسئول هتل را برای شام صدا کردند، او هم با اشتیاق دوید و عجیب مایل بود که ببیند این شخصیتی که عراقیها اینهمه در مراقبت او اهتمام دارند و دقیقاً از او مراقبت میکنند، شام چه میل میکند. از امام پرسید: شام چه میل دارید؟ فرمودند: «مختصر نان، یک ظرف ماست، کشمش هم همراهم هست، همین کافی است، دیگر چیزی نمیخواهم.» و آن مرد از شنیدن این سخنان داشت دیوانه میشد، که یک شخصیت جهانی که دولت عراق را این طور به وحشت انداخته و چنین دستپاچه ساخته بود، شام نان و ماست و کشمش بخورد. یکی دیگر از مشاهدات آن شب ما این بود که امام دوش گرفته بودند و برخلاف بسیاری از مرتجعین و مقدس مآبهای وسواسی که دست به هیچ چیز غیر اختصاصی‌شان نمیزنند، امام با همان حوله‌هایی که در هتل بود خودشان را خشک کردند و پس از وضو هم از همان حوله‌ها استفاده کردند. اینگونه مسائل و مقدس بازیها برای امام اصلاً مطرح نبود، و واقعاً آن حقایق ناب اسلامی و لبّ تعالیم اسلامی را در نظر داشتند.

آخرین خاطره‌ای که دارم این است که عراقی ها دقیقاً مراقبت میکردند هواپیمایی که از بغداد عازم پاریس هست با حادثه‌ای و مسأله‌ای مواجه نشود. هواپیمای مذکور جمبوجتی بود که قسمت بالای آنرا خالی کرده، در اختیار امام و همراهان ایشان قرار داده بودند. امام، فرزند صمیمی و عزیزشان حاج احمد آقا، مرحوم آقای املایی، آقای دکتر یزدی، آقای فردوسی و چند افسر امنیتی مسلح عراقی که مراقب امام بودند. عراقی ها به هیچ وجه به کسی اجازه نمیدادند که به هواپیما بخصوص قسمتی که امام بودند وارد شود. معاون سازمان امنیت بغداد در آخرین لحظات به من گفت وقتی امام سوار هواپیما شد تو نزد ایشان برو و در لحظه آخر به امام بگو که عراقی ها میگویند «اگر فرانسه به شما اجازه اقامت نداد، دیگر به بغداد برنگردید، اگر برگشتید از کویتی ها هم با شما بدتر رفتار خواهیم کرد». من به آن مأمور گفتم که این پیغام که اصرار دارید به خود امام بگویم، به مثابه دسته گلی نیست که در بدرقه یک مسافر همراه او میکنند، درین لحظات حساس که سرنوشت این سفر روشن نیست و این مرد در این غربت و تنهایی دارد حرکت میکند، صحیح نیست چنین پیغامی بدهید و از طرفی ما دوستان و علاقمندان ایشان هم نمیخواهیم ایشان تصمیمی بگیرند که سرانجامش برخورد با این شیوه پذیرائی شما باشد، یعنی دوباره به عراق برگردند، ما این مطلب را به فرزند ایشان میگوئیم که اگر امام قصد بازگشت به عراق داشتند، پیغام شما را به ایشان بگوید. بگذارید در این لحظات شخص ایشان چنین حرفی از شما نشوند، بعلاوه شما میگوئید از کویتی‌ها بدتر خواهید کرد، شما مدعی هستید رژیمی انقلابی و مترقی در اینجا حاکم است و معتقدید کویتی ها مرتجع هستند، بدوهائی هستند که تازه بوی نفت به مشامشان خورده است و کسی شده اند، شما مدعی وراثت یک حزب انقلابی هستید، چطور در برخورد با یک شخصیت ضد امپریالیست، ضد دیکتاتوری، ضد شاهنشاهی میخواهید اینطور عمل کنید؟ در مقابل پاسخی که من به مسئول امنیتی بغداد دادم او گفت من به مقامات بالا میگویم تا اگر آنها صلاح دیدند پیغام را به فرزندشان بدهید. رفت و پس از نیم ساعت که برگشت گفت از قیاده(مرکز فرماندهی) دستور داده شده حتماً پیغام را به خود ایشان بگوئید. گفتم بسیار خوب و به حاج احمد آقا، که بحق باید بواسطه آن مراقبتها و تلاشهای فداکارانه انسانی و مبارزاتی ایشان در کنار آن مرد بزرگ، در آن لحظات، از ایشان تقدیر کرد، گفتم که عراقی ها با وقاحت اصرار طرح چنین مطلبی را دارند و مصراً میخواهند که من در لحظات قبل از پرواز به هواپیما آمده این مطلب را به امام بگویم، ولی من مطلب را طور دیگری طرح خواهم کرد و شما توجه داشته باشید. زمان حرکت فرا رسید و امام وارد هواپیما شدند و مأمور امنیتی همراه من بالا آمد و من جمله دیگری غیر از آنچه عراقی ها گفته بودند به فارسی به امام گفتم، جمله ای که امام با شنیدن آن تبسم کرده، خندیدند. گفتم که آن دعای اولمان که مستجاب شد امیدوارم باز هم مستجاب شود، ولی این بار در ایران. امام لبخندی زده، دعا کردند. و آن مأمور امنیتی تلقی‌اش این بود که من همان جمله کذایی را به امام گفتم، و ایشان این قدر بی اعتنا و بی توجه به مسائل خندیده‌اند. مطلبی که میخواهم بگویم و آموزنده‌ترین مسأله در زندگی من میباشد اینست که در لحظاتی شاهد این صحنه بودم که هیچ کس نمیتوانست آینده این سفر را پیش بینی کند، که کدامین نقطه زمین پذیرای این «مهاجر الی الله» خواهد شد. و هیچ کس نمیتوانست تصور کند که با این سرعت و با این پیروزی خیره کننده در خاک وطن به مرحله‌ای میرسیم، که هنوز یک سال از این جریان نگذشته، من بعنوان نماینده رژیمی که خود این مرد بنیانگذارش است بعنوان سفیر به عراق بازگردم و همان مسئول امنیتی که از من میخواست به امام چنین پیغامی بدهم که «اگر فرانسه راهت نداد دیگر اینجا برنگرد» این بار با اصرار و التماس به من بگوید که بعنوان نماینده جمهوری اسلامی ایران برو و تلاش کن که از طرف امام نماینده‌ای برای مذاکره با ما به عراق بیاید، و همان شخص دقیقه‌شماری میکرد که من از ایران برگردم، تا از تصمیم امام در این مورد آگاهی یابد، که آیا امام کسی را بعنوان نماینده خودشان میفرستند، که با آنها بنشیند و مذاکره کند تا بتواند دل او را بدست آورند!

وقتی که خدمت امام گفتم صدام حسین اصرار دارد و مصراً خواستار اینست که شخصی به عنوان نماینده رسمی شما برود و با آنها مذاکره کند، امام فرمودند:«محال است که ما ملت عراق را به این رژیم دست نشانده و پوشالی بفروشیم، ما ابداً رابطه ای با حکومت بعث عراق نخواهیم داشت، آنچه برای ما مطرح است مردم عراق هستند». همان مردمی که شب قبل از حرکت امام وقتی که امام را بطور ناگهانی و غیرمنتظره در میان خود دیدند، علیرغم فشار و اختناق حاکم، صمیمانه با صلوات و تکبیرشان نسبت به ایشان ابراز احساسات کردند و همان مردمی که امروز چشم براه پیامها و تصمیمات امامند تا آنان را نیز همچون خلق مسلمان ایران از سلطه مزدوران نجات بخشد.


روزنامه اطلاعات ویژه‌نامه «یادواره هجرت»؛ 13 مهرماه 1359